کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پرتو نادری

 

 

ديوانه گی من شايد ......

 

 

امشب دلم برای کسی غمگين است

امشب دیوانه گی مقدسی

مرا فراز بامی فرا می خواند

تا با حنجره ء خون آلود

فریاد بزنم

های مردم !

من دیوانه ام

دیوانه گی من شاید

کبوتر سپيدیست

که هر روز

دردهکدهء پرواز

به خاک سپرده می شود

دیوانه گی من شاید

شبان عاشقيست

که زبان گرگان بيابانی را نمی فهمد

و پنجه در پنجهء حادثه یي

گوسفندانش را از درختان اعتماد

برگ می تکاند

شاید رخشيست

که رهایي را

در دشت های اسطوره ء تنهایي

می چرد

و شيههء بلندش

شيپور معرکه های تازه یي خواهد بود

*

های مردم !

این منم فراز بام بلند دلتنگی

ایستاده با تمام غربت انسان

رو سوی آسمانی فریاد می زنم

که ستاره گانش

دردهکده ء پرواز

به تعزیه داری نشسته اند

*

سرم گيچ می رود

و این کی دست روی پيشانی من گذاشته است

دهانش بوی خون تازه می دهد

شاید از کشتار گاهی بر گشته است

که روزی هزار بار

قطره قطره خون من

در حافظه ء خشک زمين

تاریخ رو سياهی او را روشن می کند

 

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤٤                     سال دوم                          فبروری/ مارچ۲۰۰۷