|
رفعت حسینی
برگی و گُلی و تاک باغی
وقتیکه با یادِ بوسه هایت
می افتم
دریا دریا خیال
می گریم
از هیچ طرف صدا نمی آید
تاریکی محض
بوسه هایت را
آواره نمود
از من بربود!
وقتی که به یاد بوسه هایت
می افتم
خوشبختی لحظه های دیروزی را
بسیار بزرگتر از حقیقت می بینم
ـ چون شعر و سرود !! ـ
برگو!
تو شکسته گی های مرا میشنوی!؟
در سطر نخستِ دلنامهء من
شب آمده است و در پایانش
نیز،
برگی و گلی و تاک باغی
نی
هم سوی، همانست
همان پهنهء دشت!
همان آتش و دود!
فریاد مرا
به گوشِ دریا
برسان !!
************ |