|
خالده فروغ
مرز غبار
باور نمیشود
بسرایی برایم آیینه یی
در مرز غبار نشسته ام
یادی از نگاه تو میکنم
ای همه آتش!
سپیداری از من میخروشد
دستهای آفتاب
هزار سال از من دور است
و کرامت یاران
هزار نسل
با من فاصله دارد
بی صدا میمانم
بی ترانه میشوم
اگر با من از وفا
سخنی نباشد ترا
بلکهای شعرم فرو میریزد
انتظار نوشیدن ستاره را میکشم
آسمان از من می هراسد
در مرز غبار نشسته ام
تبسم نجابتم تا سروده ماند
نای گریه ام را
از پشت چشمه سار زمانها
شنودم
چراغ گریه ام را
از پشت دیوار زمانها
دیو ژنی در دست داشت
کابل ـ ۱۳۷۵
************ |