کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

"شعر گريستن با واژه هاست. وقتي گريه ميکني،

از اندوه تهي ميشوي. روحت را خالي ميسازي.

                                                      پرتو نادري

 

 

آينده افغانستان در ستاره ها

 

صبورالله سياه سنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

 

 

شاعرانه سخن گفتن و آنهم به زبان بيگانه هنر دو چندان ميخواهد. پرتو نادري در سيزده هفته، از اول سپتمبر تا هشتم دسمبر 2006، که مهمان "برنامه جهاني نگارش" دانشگاه آيوا/ امريکا بود، در کنار برنامه شعرخواني؛ با سخنرانيها، نوشته ها و گفت و شنودهايش برخي از رسانه هاي کشور ميزبان را به اين باور رسانيد که نامبرده بيرون از شعرهايش نيز زبان شاعرانه دارد.

 

پيشينه اين هنرمند از کيميا، فزيک و بيولوژي، و خاطره هاي زندان پلچرخي، انجمن نويسندگان و گزارشگري براي چند رسانه و سازمان جهاني رنگ پذيرفته است. افزون بر اينها، کار در بخشهاي گوناگون کانونهاي هنر و آگاهي، سفرها و آشنايي با فرهنگهاي چهار گوشه جهان به او دريافتهاي تازه داده اند.

 

پرتو نادري را ميتوان از فرهنگيان پرنويس، گسترده نويس و زودنويس دانست. نخستين نوشته يي که او به خواست دانشگاه آيوا، با شتاب و بدون دسترسي به سرچشمه ها و کتابهاي مورد نياز نوشت، بررسي شعر سياسي افغانستان زير نام "Political Poetry in Afghanistan" است.

 

اين نوشته از نخستين مايه هاي ايستادگي سياسي/ فرهنگي در سروده هاي رودکي سمرقندي، حنظله بادغيسي، ناصر خسرو و حافظ شيرازي مي آغازد و ميرسد به زندان پلچرخي، سالهايي پر از فراز و فرود پس از آن و در فرجام به پيامدهاي رويداد يازدهم سپتمبر در افغانستان.

 

پرتو نادري به نگارنده يادداشت کنوني گفت: "ميخواهم آن نوشته را با افزودن نمونه ها، اسناد پژوهشي و تحليلهاي بهتر، گسترش دهم و به فارسي بنويسم." (ايميل، آيوا، هشتم اکتوبر 2006)

 

برگردان فارسي گفته هاي انگليسي پرتو نادري بدون شک از زيبايي اصلي آنها خواهد کاست. ايکاش او خود متن فارسي پاره هاي زيرين را نيز مينوشت، يا بنويسد.

 

"هنگامي که به دريا نگاه ميکردم، ميپنداشتم دريا موجودي است زنده و داراي روح. گاه با خود ميگفتم چه خوب بود موجي از اين آبها ميبودم و همينگونه غلتان غلتان ميرفتم به دوردستها....

 

هر روز آدم ميخواهد چيزهايي را بداند. اکنون نکته هاي زيادي را ميدانيم. از ستاره و کهکشانها ميدانيم، ولي هنگامي که دانش مان را در برابر کاينات مينهيم، درمييابم که چه ناچيزيم. روند فراگيري پايان ندارد.

 

زندگيم را در دوران بسيار تاريک در کشورم سپري کرده ام. هنگامي که در تاريکي زيسته باشي، بايد ار ستارگان بگويي. اين مينماياند که با تاريکي نميسازي. ستاره ها ميتوانند نماد آروزها براي [آينده] سرزمينت باشند." (گزارشنامه کانون هنرها، دانشگاه آيوا، بيستم سپتمبر 2006)

 

گفت و شنود پرتو نادري با بانو Vanessa Veiockگزارشگر روزنامه The Daily Iowan (دوازدهم اکتوبر 2006) پاره هاي خواندني بسيار دارد:

 

او شعر را همزاد کودکيهايش ميداند و ميگويد: در جر شاه بابا، روستايي در شمال کشور، نزديک مرز افغانستان/ تاجکستان، بودم. هشت يا نه سال داشتم. اندوهگينانه به آب نگاه ميکردم و ميگريستم."

 

پرتو به ياد مي آورد که در 1975 برنده جايزه بهترين شعر سال گرديد، ولي همدرسهايش در فاکولته ساينس از سروده هاي شبانه او آگاهي نداشتند.

 

با آنکه او را گهگاه ميتوان سرودپرداز سياسي خواند، عنصر عاطفه و زيبايي طبيعت نيز در شعرهايش بازتاب مييابند. خودش ميگويد: "شعر از زندگي و از طبيعت ميجوشد."

 

غريو موجها هنوز از آنسوي زندگي پرتو شنيده ميشود. "دريا" و "ستاره" از مايه هاي همواره پديدار در کارهايش است. نماد "آيينه" نيز بسامد بلندي در آثارش دارد. او ميگويد: "اينجا دو استعاره نمايانده ميشوند: در سطح، انعکاس "خودي" من و در عمق، قدرت "خداوند" در بيکراني طبيعت."

 

"خويشاوند"

من زبان آيينه را مي فهمم

حيرت من و حيرت آيينه

از يک نژادند

و ريشه در قبيله دور حقيقت دارند

(شهر کابل، حوت 1373 خورشيدي)

 

پرتو نادري ميگويد: "مينويسم، مينويسم، مينويسم. بايد تکمليش کنم." و مي افزايد: "شعرهايم به خودي خود مي آيند. هنگامي که مينويسم به واژه ها نمي انديشم. آنها به شکل طبيعي فراميرسند."

 

او در دانشگاه آيوا او کمتر ميسرايد و بيشتر از چگونگي وضعيت شعر سياسي، استعاره ها در شعر امروز، پيشينه آزادي رسانه ها در افغانستان مينويسد و ميگويد: "شايد زيبايي آيوا در آينده در شعرهايم حلول يابند."

 

او که نخستين بار به امريکا پا نهاده و پاييز اين شهر را دگرگونه يافته است، ميگويد: چنين شهر را دوست دارم: سبز، آرام، نه چندان مزدحم. زادگاه من باغ و درخت ندارد." (در آيينه هاي تبعيد، The Daily Iowan, October 12, 2006)

يکي از سخنرانيهاي ديگر پرتو نادري که بدون شک اصل فارسي آن بهتر از هر برگرداني از سوي هر کسي خواهد بود، "امريکا سرزمين جادويي مدرن" نام دارد. او در بخشي از سخنانش گفته است:

 

باري جايي شنيده بودم که يکي ازرهبران سياسي/ مذهبي مصر سه ماه در امريکا زيست و چون به کشورش برگشت کتابي نوشت به نام "امريکايي که من ميشناسم".

من به ديدگاههاي آن رهبرنه علاقه دارم و نه هم آن کتاب را خوانده ام، با اين حال هميشه پرسشي در ذهنم وجود داشته که او چگونه توانسته است کشوري به بزرگي و پيچيدگي امريکا را به اين زودي بشناسد و کتابي بنويسد که بعدها براي کساني به روزنه شناخت امريکا بدل شود.

 

با خود ميگفتم شايد آن رهبر از شمار چنان نوابغ روزگار باشد که به تعبير شعر حافظ ميتوانند "يکشبه ره صد ساله" را طي کنند!

 

خدا را شکر که اينجا از ما خواسته شده است تصور خود را بيان کنيم، براي آنکه دامن تصور چون دستان مردان سخاوتمند فراخ است و هرچه را که دل تنگت بخواهد ميتواني بگويي. با اين حال همان تمثيل معروف مولوي بلخي_رومي يادم مي آيد که باري فيلي را به شهري که باشندگانش نميدانستند اين چه موجودي است، برده بودند.

 

فيل درخانه تاريکي بود. شهريان کساني را برگزيدند تا بروند و ببينند که فيل چگونه موجودي است. سه تن رفتند. در آن تاريکي وقتي نخستين کس دست دراز کرد، دستش به گوش فيل خورد، دست دومي بر تنه فيل تماس کرد و دست فرد سومي بر خرطوم فيل فرود آمد.

 

وقتي آنها برگشتند، مردم پرسيدند که اينک بگوييد فيل چگونه موجودي است؟ آن که بر گوش فيل دست زده بود گفت: حيواني است مانند يک گليم. دومي گفت: نه مانند يک ديوار سنگين است و سومي که بر خرطوم دست زده بود گفت: نه چنان است و نه چنين! فيل مانند يک ستون است.

 

گاهي تصور ميکنم که مبادا کتاب آن رهبر، خود روايت ديگري باشد از همين تمثيل فيل و خانه تاريک در مثنوي مولانا!

 

حالا که خود در موقعيت دشواري قرار گرفته ام و تازه نميدانم که شهر آيوا کدام بخش هستي اين فيل بزرگ را ميسازد، نميدانم تصورم را چگونه کليت ببخشم و بگويم که امريکا چيست. نه نبوغ آن رهبر سياسي را دارم و نه هم ميخواهم از شمار راويان تمثيل مولانا باشم.

 

با اين حال من هم که بر بخشي از بدنه پيل دست زده ام، بايد چيزي بگويم. اما آرزو ندارم تا آيوا را به چيزي همانند سازم. آيوا زيباست به اندازه خودش زيباست. امريکاي من همين آيواست. امريکاي من همين "برنامه جهاني نگارش" و کارمندان آن است .

 

در مرکز Meditation خانمي ديدم که دل شاد و روان آسوده يي داشت، کلمه ها همراه با خنده از دهانش بيرون ميشدند و بدينگونه پيوسته شير و شکر ميگشت. او تمامي خلوصش را در دو پياله چاي سبز فرو ريخت و پيش روي من و "جگت" گذاشت.

 

او به من گفت: "مرد قشنگ!" و چون متوجه جگت شد به او گفت: تو هم قشنگي! ما هر سه تن خنديديم! اين يکي از خنده هاي بلند من در آيوا بود.

 

در Cedar Rapids مردي زندگي ميکند با قامت بلند و پيشاني فراخ مانند آسمان بامدادان. او که

Professor Robert Marrs نام دارد، يکي از شامهاي نوامبر مرا به  Coe College دعوت کرد تا براي دانشجويان شعر بخوانم. اين زيباترين شعرخواني من بود. شايد از آنرو که دانشجويان با علاقمندي وصف نا پذيري به من گوش نهاده بودند.

 

من آن جا امريکاي خويش را در استقبال گرم دانشجويان، در پرسشهاي صميمانه آنها و در تحفه هاي دوستانه پروفيسور مارس يافتم.

 

تا Coe College باقيست، امريکاي من آن جا باقي خواهد بود. پروفيسور مارس به من نشان داد که چگونه يکي از شعرهايم را با خط درشتي نوشته و در کنار شعرها و نوشته هاي شاعران و نويسندگان ديگري که به اينجا دعوت شده بودند، روي ديوار اتاقي آويخته اند. از من خواستند تا پاي شعرم امضا بگذارم. بدينگونه مساحت 60 سانتي متر مربع به نام من تسجيل گرديد. امريکاي من آن جاست.

 

امريکاي من بر ديوار يکي از اتاقهاي Coe College قرار دارد. پروفيسور مارس و دانشجويان آن را به رسميت ميشناسند. زبان رسمييش "زبان آيينه" است (من زبان آيينه را ميفهمم).

 

من امريکا را در سيماي نجيبانه خانم Mary Nazareth ديدم. بانوي صبور و بزرگواري که هر بار با او مقابل شده ام به ياد مادران فداکار افغانستان افتاده ام.

 

Christopher Merrill براي من امريکاست. با آن چهره صميمي و رفيقانه اش که تصور ميکني او را از آن سوي آبهاي جهان ميشناسي.

 

Hugh Ferrer امريکاي من است که هيچ وقت او را آقا نخواهم گفت. من زيبا ترين نوشته در باره خود و شعرهايم را از او خوانده ام. او در نوشته اش مر ا و کشورم را با ستارگان پيوند زده است. نوشته او را دوست نويسنده ام صبورالله سياه سنگ ترجمه ميکند و به اينگونه نام او با نام من در کنار يک متن فارسي دري باقي خواهند ماند.

 

Veiock امريکاي من است. Vannesasa Veiock گزارشگرهنري/ ادبي The Daily Iown که چون به ديدارم جهت گفتگو مي آمد. براي آن که بشناسمش در تلفن به من گفت: موهاي بور دارم. اما او نگفته بود که چشماني به زيبايي و رازناکي چشمه دامن کوه نيز دارد و سيمايي چون ماهتاب و قامتي چون تنديسي از مرمرشعر!

 

تشکر فياک عزيز من! نوشته ات را خواندم. خداي من تو چقدر زيبا مينويسي در ست به زيبايي خودت.

تو در آيينه هاي غربت مرا تماشا کردي و من تمام ستارگان بيرق امريکا را در چشمان تو ديدم.

 

Kiki براي من امريکاست، شاعر نازنيني که از ديدار خداوند و دانته روايت ميکند بي آنکه متوجه باشد، خود يکي از زيباترين شعرهاي خداوند است. تشکر "کيکي" عزيز که زمينه شعرخوانيهاي مرا در اين و آن مکتب و کالج فراهم ساختي. تو چقدر مهرباني!

 

امريکا را در چهره Natasha ديده ام که پيوسته در باره افغانستان از من ميپرسيد و من خود را در ميان انگليسي "توفاني" او گم ميکردم. هرباري که با او مقابل ميشدم اين شعر مولانا به يادم مي آمد: "گل خندان که نخندد چه کند!"

 

وقتي Kaley به من گفت که دوست دارد دور از غوغاي شهر در دهکده زنده گي کند. اين حس امريکايي او را چقدر با خود نزديک يافتم!

 

Maya به من گفت: تو خوب انگليسي ميگويي! با خود گفتم اين دختر چه روح بزرگي دارد که همه چيز را زيبا ميبيند. حتي انگليسي شکسته مرا. کاش همه انسانها مانند Maya ميبودند که حتا عيبها را هم زيبا ميديدند . آناني که در ديگران عيب ميبينند در حقيقت خود را ميبينند. امريکاي من همين يک جمله Maya است با يک درياي جاري عاطفه در آن.

 

من امريکا را در خانواده Elizabeth ديدم. بانوي دانشمندي که در يکي از شامهاي سپتمبر Jimbey و مرا به خانه اش دعوت کرده بود. او بر سفره امريکايي غذاهاي آسيايي چيده بود. در آن خانواده خلوصي ديدم که پنداشتم سالهاست با هم آشناييم. اين نخستين ديدار من از يک خانواده امريکايي بود. انسانها چقدر با هم دوست اند زماني که ديوار سياست در ميان نيست.

 

درخاور، هند را سرزمين جادويي ميگويند. به سبب مدنيتهاي درخشان، تنوع گسترده اديان، زبان و فرهنگش. شايد بتوان امريکا را نيز سرزمين جادويي گفت، اما "سرزمين جادويي مدرن". امريکا سرزمين جادويي مدرن است به سبب علم و تکنولوژي پيشرفته و گوناگوني و گستردگي مردماني که دارد. گويي خداوند امريکا را براي آن آفريد تا پناهجويان جهان را پناهگاهي باشد.

 

از اين ديدگاه که به امريکا نگاه ميکني، آن را موزيم زنده همه اقوام جهان مييابي که در کنار هم به نام امريکايي زندگي ميکنند.

 

در گذشته ها ميگفتند که همه راهها به شهر روم پايان مييابند و امروزه چنان است که گويي همه مهاجرتها در امريکا به پايان ميرسند. امريکا را از چشم انداز اين گونه ديدم. امريکا هزار گونه جلوه دارد و هر جلوه آن را بايد با چشم ديگري ديد. امريکا سرزمين جادويي مدرن ، خاستگاه دموکراسي که تاريخ جادوي دموکراسي او را در سرزمين من افغانستان به امتحان گذاشته است."

 

(دنباله دارد)

 

آويزه ها

 

1) آگاهي بيشتر در پيرامون برنامه هاي پرتو نادري در آيوا:

http://www.uiowa.edu/~iwp/WRIT/WRITmain.html

http://www.loc.gov/today/pr/2006/06-200.html

http://at-lamp.its.uiowa.edu/virtualwu/index.php/main/events_archive/shambaugh

_house_reading_fadhil_thamir_partaw_naderi/

 

2) متن کامل شعر سياسي در افغانستان:

http://kabulpress.org/English_letters30.htm

 

3) آشنايي بيشتر با کارهاي پرتو نادري:

www.uiowa.edu/%7Eiwp/WRIT/documents/bibliography_provisional_.pdf

www.uiowa.edu/%7Eiwp/WRIT/documents/N.P.Naderiwritingsample2.pdf

http://research-intermedia.art.uiowa.edu/dp/index.php?artwork=732

 

4) پرتو نادري در رسانه ها:

www.news-releases.uiowa.edu/2006/september/092006naderi.html

http://morphemetales.blogspot.com/2006/12/green-tribe-of-hope-afghanistans-poet.html

 

 

 

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤۳                      سال دوم                          فبروری۲۰۰۷