کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

داستان کوتاه

تار های موی نذری

 

محمدهاشم قیام

 

همچنانکه پشتش را به دیوار حایل میان خانه و دهلیز تکیه داده بود، کوشش می کرد خود را به دروازه  خانه نزدیک تر کند. می خواست گپ های تا و بالا شده میان مهمان پدر با پدرش را خوبتر بشنود. حرفهای پدر و مهمانش به سرنوشت او بستگی داشت و تصمیمی که گرفته می شد، برایش بسیار مهم بود. اگرچه دروازه خانه بسته بود، اما صدا از درز های آن رد می شد و می توان آن را شنید.

بین خانه و دهلیز، یک دیوار نیم خشته حایل بود. اما دروازه ورودی خانه از دهلیز می گذشت. هر کسی که می خواست به خانه داخل شود، باید اول به دهلیز می آمد و راهرو تنگ و باریک را از گوشه چپ دهلیز عبور می کرد، تا به خانه می رسید.

کف دهلیز و خانه برابر و همسطح بود، اما راهروی که از دهلیز به خانه می گذشت، زیاد تر از نیم متر گود تر بود. برای ورود بخانه بالا شدن از دو پله زینه هم ضرور بود. دروازه هم روی پله های زینه باز می شد. پله های زینه، حکم کفشکن را نیزداشت و وار شوندگان به خانه، کفش هایشان را به روی زینه می کندند و به داخل خانه گام می گذاشتند. 

تندور نزدیک به دیوار خانه و چسپیده به آن قرار داشت . کاملا هم چسپیده نبود. نزدیک به نیم متر فاصله داشت. یک نفر به سختی می توانست در باریکه میان دیوار خانه و تندور بنشیند. وقتی آتش روشن می شد، دود آن از لرهای داخل خانه عبور می کرد تا از کمرکش دیوار به بام برود و از دودکش سر بام خارج شود. این مسیر پرپیچ به این دلیل برای دود در نظر گرفته شده بود، که گذر  دود در دور و پیچ  لرهای خانه، آن را  گرم کند.

تندور که صاف می شد، دود کش ها از بالای بام بسته می شدند و حرارت، میان لرهای خانه و تندور بند می ماند و خانه را گرم نگهمیداشت.

نیکبخت برای مهمان پدرش چای فرستاده بود و برای تهیه نان آمادگی می گرفت. آفتابه و لگن را پاک و ستره تیار کرده بود. دیگ دوغ گرم  شده بود و بر روی قوغ درون تندور، بل بل، جوش می زد. دسترخان شالی ( بافته شده از پشم ) هم پر از نان بود. از بخت خوب، امروز خمیر هم خوب رسیده بود و نان های چپاتی نرم و نازک پخته شده بودند.

هیچ چیزی کم و کاستی نداشت. نیکبخت منتظر بود برادر زاده اش، پتنوس چای را آورده، دست مهمان را بشوید تا او نان روان کند.

این بهترین فرصت بود تا نیکبخت خود را به دروازه خانه نزدیک تر کند و دزدانه به آنچه بین پدر و مهمانش تا و بالا می شود، گوش دهد.

صدای پدر بگوشش می آمد که از دخترش تعریف می کرد:" دخترم اگر ده منطقه نه، ده قلا خو بی جوره اس. نی که طلبگار نداره، امی دروازه ما از دست خواستگارا، لخک شده ، ولی مه نتانستوم سرشان اعتبار کنوم. مه نمی خوایم دختریم ده خانه بره که باب میلم نباشه."

مهمان هم چیزی به جواب پدرش می گفت که صدای آن کاملا شنیده نمی شد. بریده بریده می شنید که حرف های پدرش را تایید می کند:" ما هم ...... اعتبار .... آمدیم .... اگه ...... دختر خو ..... است."

نیکبخت کماکان به تشویش بود. اگر امدفعه هم مهمان از سخنان پدرش آزرده شده میرفت، .....

اصلا  نمی خواست در این مورد فکر کند. خودش را که بر دست راستش تکیه کرده و به سمت در وازه خزیده نیمه خیز شده بود، دوباره راست کرد.

از تعریف کردن های پدرش، زیاد خوش نمی شد. اصلا شوق نداشت که پدرش زیاده او را تعریف کند. اصلا از تعریف پدرش خسته شده بود. فکر می کرد، همین تعریف ها، او را در خانه بند انداخته است.

اول ها که خواستگاران به خانه پدرش می آمدند و حریف بازار تیزی های پدرش نمی شدند، بسیار خوش می شد.

هیچ وقت یادش نمی رفت که اولین خواستگار وقتی نتوانست تاب تعریف های پدرش را بیاورد و عطای کار را به لقایش بخشیده، خانه شان را ترک کرد، چقدر برایش شیرین بود. پدرش را در دلش می ستود که نمی خواهد او را ارزان و بی قیمت به کسی بسپارد.

خواستگار از پدرش خواهش کرده بود که بچه برادرش را به غلامی اش قبول کرده، دستش را خالی پس رد نکند.

همین اشاره کافی بود که پدرش عنان سخن را بدست گرفته و در تعریف و توصیف دخترش، از کاه، کوه بسازد." وقتی تصور می کنم که دست روزگار و تقدیر، ای دختره از مه جدا می سازه!…. هیچ خیالم کده نمی تانم که مه بی ای دختر زندگی کده بتانوم."

خواستگار بیچاره که فکر می کرد، دختر برای پدرش، بی اندازه ارزش دارد، به تسلی پدرش پرداخته بود." بیادر! کی ره دیدی که دختره ده خانه خود، نیگا کده باشه؟ همی سنت پیغمبر اس که دختر کس و بچه کس شده رفته."

- صدقه سنت پیغمبر شوم! اینمی سنت اس که به خودت اجازه داده که ازی در درآیی و ده ای باره گپ بزنی!"

= خوب! گپ دل مره گفتی. از سنت، کی آدم پای خوده کشیده می تانه؟ باز دختر که ده خانه بانه، صد رقم گپ پیدا می شه."

- مگم یک چیزه قبول نمی تانوم که امی رقم دختره که به چی زامت کلان کدیم، مفت و جفت به دست کدام نفر بسپاروم. مه می خایم دختر خوده به کسی بتوم که اعتباریم ده باره آینده شی پوره باشه."

خواستگار بیچاره هم برای جلب توجه پدرش من من کنان گفته بود ." مه به توکل خدا کوشش خاد کدوم که ای اعتبار ته بدست بیاروم."

خواستگار هم از بچه برادرش تعریف کرده بود، تا دل پدرش نرم تر شود." بچه بیادرم ره خودت می شناسی. اگر ده تمام دره بی جوره نباشه، کم جوره اس. ده آبادی خو سر اس. از امی خاطر ام سر دختر خودت انگشت ماندیم. دخترام کم نیس خو ما روی اعتبار آمدیم."

پدرش هم به خواستگار جواب رد نداد، اما به اصطلاح خودش یک سنگ محک کلان را پیش پایش گذاشت تا بتواند اعتماد طرف مقابل را بسنجد." نیکی خو از خودتان اس. مه هم شماره از دروازه خود رد کده نمی تانم. مگم بخاطر ایکه بفاموم شما به دخترمه ارزش قایل استید یا نی، از شما شش لک افغانی گله طلب می کنوم."

همین گپ سبب شده بود تا خواستگار با گفتن" خوب خیر اس، خدا خیر ره پیش کنه" از جای برخاسته و لشم خانه شان را ترک کند.

نیکبخت از شوق بخود پیچیده بود و گله زیاد را نشانه قدر خود پیش پدر دانسته بود. در تمام آبادی دختری از سه و نیم لک بالاتر گله نشده بود. اگر نیکبخت دو و نیم لک زیاد تر گله می شد، ثابت می شد که بی جوره است.

 

صدای خنده پدر و مهمان که یکجا بلند شد، از داخل خانه بگوشش آمد. دلش به شور افتاد. امید در دلش زنده شد که امدفعه گره کور زندگی اش، باز خواهد شد.

 دست ها را به سمت آسمان بلند کرده برایش دعا کرد:" خدایا امدفعه دیگر کار ره جور کن. خدایا تا کی ....؟

دروازه بیرون باز شد و دعای نیکبخت نیمه تمام ماند. مادرش از دروازه به داخل آمد.

نیکبخت از حضور مادر شرم کرد و دعای زیر لب مانده اش را قورت داد. اما در دل از خدا خواست که امدفعه پدرش پیش پای خواستگارش سنگ کلان نگذارد.

برادر زاده اش پتنوس چای را به دهلیز آورد. سر پایش به  لنگه چپ کفش مهمان خورد. کفش از پله دوم زینه به راهرو افتاد. بی اختیار از جایش برخاسته کفش را دوباره به پهلوی جوره اش قرار داد.

 

یک لحظه خود را در چهره عروسی دید که کفش های خسرش را پیش پایش جوره کند.

کفش ها پلاستیکی و رنگ و رو رفته بودند، اما با چشمان نیکبخت قشنگ و براق معلوم می شدند. با گوشه چادرش گرد های نشسته بر روی کفش ها را پاک کرد. کفش ها براق تر و زیبا تر شده بودند. با لبخندی از رضایت، کفش ها را به سرجای شان گذاشت.

از این کار نیکبخت، برادر زاده اش را خنده گرفت. شوخی کنان گفت:" عمه جان ! هنوز خو خسرت هم نشده که ای قدر عزتش می کنی!"

از شوخی برادر زاده اش خوشش نیامد. نمی خواست جوابش را بدهد. با بی میلی گفت:" اگه خسر مه نیست، مهمان بابه کلانت خو اس، کفش مهمانه به سرپای میزنی؟"

برادر زاده اش لب شور داد. می خواست چیزی به جوابش بگوید. نیکبخت پیش دستی کرد و ازش خواست که آفتابه و لگن را برداشته دست پدرکلان و مهمانش را بشوید.

مادر قات دسترخوان را باز کرد تا در چیدن نان به نیکبخت کمک کند.

به مادرش فهماند که نان را چیده و ضرورت به دست زدن نیست.

مادرش برای خوش ساختن خاطرش گفت:" بچیم گفتوم اگه کمبود باشه کدت کمک شووم."

نیکبخت با هیجانی که تشویش و انتظار را در خود داشت، دسترخوان و کاسه و قاب پیاز و نمک و جک آب خوردن و گیلاس و … را یکی پس از دیگری روان کرد. لب کاسه و قاب را دوباره و سه باره صافی زد تا لکه ای، نشانه ای، چیزی روی آن نباشد و بهانه ای به دست خسر آینده اش ندهد.

سر دستهای برادر زاده اش هم آب انداخت تا در کاسه آنان شریک شود.

وقتی در وازه خانه را برای برادر زاده اش که دستهایش را شسته و از خود دور گرفته بود و نمی خواست به دروازه یا چیزی دیگری بخورد، باز و بسته کرد، دزادنه به مهمان پدرش نگاه کرد.

مرد دستش در کاسه بود و همچنانکه نیکبخت، به سمتش سیل می کرد، لقمه کلانی را برداشته با ولع خاصی به دهن گذاشت. ولعش به نیکبخت لذت می داد. مهمان چنان غرق در رسیدگی به شکم شده بود، که شاید یادش رفته بود، برای خواستگاری آمده و نمی دید که عروس آینده اش با چه اضطرابی او را سیل می کند.

نیکبخت از فرصت استفاده کرده و مهمان را سیر نگاه کرد. نگاه دزدانه اش به مهمان با سربرداشتن مهمان از روی کاسه خاتمه یافت. مرد وقتی چشمانش را بالا کرد، به سمت دروازه سیل کرد و مستقیم چشمهای نیکبخت را نشانه رفت.

دختر سرش را پس کشید و خود را دوباره به لب تندور رساند.

خسر آینده اش را سیر سیل کرده بود.   چقدر به نظرش خوش قواره و خوش ترکیب معلوم می شد. اندام درشت و کلان، گونه های برجسته و ریش های اصلاح شده. 

همین کافی بود تا او دوباره به دیوار خانه تکیه داده، از ترکیب هیکل مهمان، یک کاپی خوش رنگ خیالی از کسی که شاید دستش را بگیرد، درست کند.

نیکبخت غرق در رویا شد. خود را در لباس عروس می دید. با دستهای خینه ( حنا ) بسته، گوشه های چادرش را بالا می گرفت تا بخاک کشال نشود.  وقتی از دروازه خانه اش پا به بیرون گذاشت، راه رفتن در سراشیبی پیش خانه اش با بوت های کوری بلند، کمی مشکل بود. فکر می کرد پایش خوب روی زمین قایم نمی شود.

نیکبخت تا آنروز بوت های براق کوری بلند را نپوشیده بود.  آرام آرام و با وارخطایی آهسته آهسته گام می گذاشت. دختران جوان قریه با ساز و سرود او را همراهی می کردند.  دو اسپ زین شده نزدیک خانه پدرش، پیش صفه ایستاد بودند. بر پشت یکی جوان قوی هیکل و خوش قد و قواره ای که به سویش با هیجان نگاه می کرد، سوار بود. یکی دیگر زینش خالی بود و با کمپل آراسته شده بود.

دختران هنوز برایش ساز و سرود می خواندند. ساز و سرود رنگ جدایی داشت. نیکبخت خانه پدرش را ترک می کرد. قطرات اشک، از گوشه های چشم نیکبخت نیز سرازیر می شد.

 

نیکبخت نم اشک را روی گونه هایش احساس کرد. با گوشه چادرش قطرات اشک را پاک کرد. گوشه چادرش پر گرد شده بود و پیش چشمانش گرد آلود شدند.

در داخل خانه آرامش حکمفرما بود. سکوتی که برای نیکبخت دیر گذر بود. هرچه بر گوشهایش فشار وارد کرد، نتوانست چیزی از داخل خانه بشنود.

هرچه این سکوت طولانی می شد، برایش ترس آور تر می گردید. همچنانکه دلش شور شور می زد، چین های پیشانی اش هم مور مور می کردند.

از چین های پیشانی اش نفرت داشت. هربار که مردم از عمرش می پرسیدند، پیش از اینکه او سن و سالش را بگوید، به چین های پیشانی اش دراز نظر می انداختند و پس از شنیدن جوابش که می گفت " بیست و هشت از خدا عمر گرفتیم" با بی باوری و دراز کش می گفتند " صیــــــــــــــــــــــــــــــــــیح"

این کار برایش چند بار تکرار شده بود. و او از چین های پیشانی اش نفرت داشت.

دو هفته با آیینه قهر کرده بود. به رویش نظر نمی انداخت. بعد از دو هفته که باز آیینه را بدست گرفته بود، به نظرش رسیده بود که چین های پیشانی اش مانند دره مرگ به طرز وحشتناکی دهانش را باز تر کرده.

برادر زاده اش کاسه خالی را پس آورد . ازش خواست که دوباره نان جور کند.

برای مهمانش قروتی ( قروت و روغن) تیار کرده بود. سه نفر یک کاسه را خلاص کرده بودند و دوباره ضرورت به جور کردن قروتی شده بود. دیگ دوغ بر روی قوغ جوش می خورد. نان هم تیار بود و میده کردنش فقط دو دقیقه وقت را می گرفت. روغن هم جرق جرق در پاتیلچه جوش می خورد.

نیکبخت مثل برق کاسه را تا نیمه نان کرده بدست برادر زاده اش داد. کاسه را عمدا پر نکرد. نخواست که به مهمان پدرش بی سررشته بودنش را نشان دهد.

این کار برایش لذت زیادی بخشید. دستپختش باب ذایقه مهمان پدرش بود. از یک کاسه سیر نکرده بودند.

وقتی دروازه را پشت سر برادر زاده اش بسته کرد، به نزدیک دروازه نشست تا شاید تعریف دست پختش را از زبان مهمان پدرش بشنود.

انتظارش بی فایده شد. چیزی نشنید، نومیدانه به پیش دیوار برگشت و به آن تکیه داد.  سر را به تندور برد و دیگ دوغ و پاتیلچه روغن را از روی قوغ برداشت.

سرش را شور داد تا موهای روی پیشانی اش یک طرفه شود. چوتی های مویش از روی شانه اش به پیش رویش افتادند و به داخل تندور آویزان شدند. چوتی های مویش را دوباره به پشت گردنش انداخت. موهایش را به دو چوتی تقسیم کرده بافته بود. دستی بر روی موهای پیشانی خود کشید و آن را به سمت راست، دور داد.

به نظرش آمد که بیخ موهایش خارش گرفته است. از این حس وحشت کرد. از خاریدن بیخ موهایش می ترسید. سالها پیش از مادرش پرسیده بود، چرا سرت را زیاد می خاری؟ جواب شنیده بود که موهای سرم سفید می شود. هر وقت که موی آدم سفید شود، بیخ موهایش زیاد می خارد.

از دیدن موی سفید بر سرش ترس داشت. اگر موهای سرش سفید می شدند، دیگر کسی به خواستگاری اش نمی آمد.

هر تار موی سفید که به سرش اضافه می شد، دلشوره اش را زیاد تر می کرد. از رنگ سفید نفرت پیدا کرده بود.

بسیار خورد بود که یک تار موی سفید در میان موی های سرش پیدا شده بود. آن را بسیار دوست داشت. مادرش برش گفته بود که آن تار موی، نذری است. در میان انبوه موهای سیاه و براقش، یک تار موی سفید، از دور روشن و برجسته معلوم می شد.  از دیدن آن لذت می برد و به آن فخر می کرد. مادرش گفته بود هر دختر یا بچه که تار موی نذری به سر خود داشته باشد، زندگی اش با برکت است.

از جوره شدن آن نفرت داشت. برای اولین بار که شنید، تار موی نذری اش جوره شده، یک روز تا شب گریست. غصه می کرد که تار مویش در خانه پدرش سفید شده است. ترسش از این بود که مردم او را ترشیده و گنده نگویند.

دو سه سال تیر شده بود که یک روز  مویش را پیش دختر ماما اندرش برده بود، تا چوتی کند. وقت بافتن مویش برش گفته بود." اینه نیکبخت جان ده بین موهای تو هم تارهای سفید پیدا شدس."

او جواب داده بود که از طفلی ده سرش بوده و موی نذری است.  دختر ماما اندرش گفته بود ." خی بسیار بخت آور خاد بودی که ده دو شاخ سرت، تارای موی نذری داری!"

چیزی به جوابش نگفته بود. وقتی به خانه اش برگشت، به آیینه نگاه کرد، دختر ماما اندرش راست گفته بود. در شاخ چپ سرش هم یک تار موی سفید پیدا شده بود.

شب هم راحت بخواب نمی رفت، موهایش سیخ شده بودند و بیخ موهایش می خارید. دست به موهایش می کشید، موهایش درشت شده بودند. فکر می کرد، موهایش مثل برف سفید شده اند.

 

مادرش همچنانکه در آن سوی تندور نشسته بود، از دستپخت دخترش تعریف کرد." بچیم هیچ وقت طلبکارایت سر دست پختیت گپ نزده، خدا پدرت را انصاف بته که قد شان زیاد .........."

نیکبخت چیزی  به جواب مادر نگفت. نخواست قلب مادرش را برنجاند. هرچه باشد، پدرش شوهر مادرش بود و مادرش از بدگفتنش خوش نمی شد. صرف گفت:" خوب مادر جان، هرچه قسمت باشد!"

مادر به جوابش گفت:" خدا دل پدرت ره نرم کنه که روزی خوده ده گله تو ..........، از بابت امی اس که مهمانا میاین، پشت گوش خوده خارشت کرده پس می رن."

دسترخوان جمع شده بود. برادر زاده اش، قاب و کاسه و نمکدان و گیلاس های آب را یکی پس از دیگری به دهلیز آورد. دسترخوان شالی را که آورد، نیکبخت آفتابه را  از آب نیم گرم پر کرده برش داد و دستمالدست را نیز روی شانه اش انداخت.

چشمانش باز به کفش های جوره شده مهمان پدرش افتاد. کفش ها را با خود آشنا می دید. چندین سال بود که ازین قسم کفش ها در کفشکن خانه پدرش جوره می شدند و بی سرانجام می رفتند.

گیلاس های چای را یک بار دیگر صافی کرد. گیلاس ها بل بل به سویش لبخند می زدند. کاش گیلاس ها زبان می داشتند تا پیغام دلش را هم به پدرش می گفتند و هم به مهمانش می رساندند.

برادر زاده اش پتنوس چای را نیز به خانه برد. نیکبخت دروازه را قایم بسته نکرد. از درز دروازه دزدانه به خانه نگاه کرد. چز پتنوس خالی چیزی به چشمش نخورد. مهمان پدرش را دیده نتوانست. کمی از قسمت پشت برادر زاده اش نیز به چشمش خورد که شور می خورد. گوشش را تیز تر کرد. برادر زاده اش به پیاله یکی چای می ریخت صدای شرس شرس چای به گوشش می رسید. 

 

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤۳                      سال دوم                          فبروری۲۰۰۷