کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

يادنامه در بيست سال نبود استاد رفيق صادق

 

 

مردي که خود ميگريست و ديگران را ميخنداند

نگارش: فريبا صادق آتش

 

(بخش سوم: ادامه خاطره ها)

 

 

 

برای شنیدن صدای استاد رفیق صادق اینجا کلیک کنید

 

 

سيماي استاد رفيق صادق در خاطره هنرمندان، نويسندگان، سرودپردازان، آهنگسازان، همکاران و دوستان چگونه است؟ اين پرسش با شماري از چهره هاي سرشناس هنر، ادب و فرهنگ افغانستان در ميان گذاشته شد.

 

دنباله فشرده خاطره ها را از زبان گويندگان آنها، با هم ميخوانيم:

 

محتـرم احـمد شاه عـلم

 

در ابتدا ميخواهم از شما ابراز شکران و قدرداني نمايم که همزمان وظيفه يک دختر با احساس و ژورناليست با مسووليت را در قبال هنر و هنرمند کشور انجام ميدهيد، هنر مندي که حق بزرگ بالاي جامعه افغاني ما دارند و اين وظيفه را بايد وزارت مطبوعات و مراکز فرهنگي و هنري انجام ميدادند.

 

با تاسف فراوان در دوران سياه تعصب که نه تنها باعث پيشرفت و ترقي فرهنگ کشور نگرديدند بلکه به تخريب و آزار هنرمندان نيز پرداختند و گر نه جاي داشت تا تياتري، سينمايي، تلويزيوني و يا خياباني به نام هنرسالار بي همتا، نويسنده، کارگردان و هنر مند بي بديل استاد رفيق صادق نامگذاري ميشد و از شخصيت عالي شان قدرداني به عمل مي آمد. اين دين به وزارت اطلاعات و فرهنگ باقيست و تا زمانيکه از اين گوهر ناب هنر و همرديفان شان تجليل به عمل نياورند، يکي از وظايف اوليه خود را واگذار شده اند.

 

من احمد شاه علـم در قسمت شناسايي و هنر مندي صادق صاحب هر قدر بگويم، کم گفته ام. زمانيکه درام "مفتش" را دايرکت نموده بودم با هنر مند و کميدين بي مثال که روبرو شدم باور کنيد بر خود لرزيدم، به خاطري که تمام ستيژ را پر نموده بود و چنان پر نموده بود که اصلآ بر ميزانسن (حرکت صحنوي) من جاي باقي نمانده بود. حيران بودم اين کوه را چگونه به حرکت بياورم، خودش صحنه، هنر و تياتر بود. طنز و شوخي در درون جسم و حرکات و ميميک رويش آنقدر بر ذهن هنردوستان تاثير گذار بود که تا دير زماني نقش خاطر شان ميشد، صداي گيرنده اش چه در ستيژ و چه از پشت مکروفون راديو " اين شما و اين هم رفيق صادق شما" بر همگان رفيق صادق بود.

 

خاطرات شاد و پر از صميميت صادق صاحب هميشه نقش دفتر خاطرم است. وقتي روي درام مفتش کار ميکرديم، هر يک به دريشي هاي فراخ ضرورت داشتيم و چون تياتر ما از نگاه اقتصادي لاغر بود براي خريد دريشي ميرفتيم به کهنه فروشي ها "سراي ليلامي" و هيات خريداري ما متشکل بود از ستاره هاي درخشان تياتر و هنر مانند استاد بيسد، استاد کهـزاد، استاد صادق، استاد حميد جليـا، محترم عـزيزالله هـدف، استاد خيال، استاد زلاند و من.

 

پس از سر زدن به چند دکان تصادف در يکي از آن دکانها چند دريشي نو و مدرن يافتيم، تقريباً چهل جوره دريشي براي تياتر مان خريديم و بعد از مشوره، تصميم گرفتيم که براي خودمان نيز دريشي بخريم که روزي به درد مان خواهد خورد، نکته جالب اين بود که ما قد و اندام امريکايي نداشتيم و دريشي ها برابر اندام ما نبود، خوب پس از خريداري، دريشي ها را برديم نزد خليفه خياط مخصوص تياتر که صرف براي تياتر ميدوخت. پس از دو هفته دريشي ها را گرفتيم و زمان نمايش درام مفتش رسيد هر يک دريشي مخصوص خود را به تن کرديم و با نگاه هاي برق زده به همديگر ميديديم و ميخنديدبم، جالب اين بود که درز بغل پتلون استاد زلاند روي زانوهايش آمده بود.

 

نمايش آغاز شد و هر يک مصروف اجراي نقش خود بوديم. نوبت سخن زدن رسيد به صادق صاحب که با يک مهارت خاص رو به استاد زلاند کرده گفت :" با اين اندام شوق دريشي امريکايي ميکند" شما فکر کنيد که ما چي حالتي داشتيم و تماشاگران فکر ميکردند که اين گفته شامل نقش شان است و پيهم بر ايشان کف ميزدند.

 

استاد صادق با نور هنري و صميميت خاص شان بر جاده هنر روشني بخشيده بود که در آموخته ها و تجربه هاي کاري من نيز نقش به سزايي داشت.

 

محتـرم عزيز الله هـدف

 

شخصيت والا و گرامي استاد نزد ما هنرمندان جاودانه است. فهم، دانش و رويه نيک شان در تاريخ تياتر و ذهن و خاطر هنردوستان جاودانه نقش است. او واقعاً در قسمت هنر خود يکه تاز بود، چنان در قالب نقش خود جا ميگرفت که ما همبازيهايش بر هنرمندي اش انگشت بر دهان ميگذاشتيم، بر خود بسيار باور داشت، ستيژ را رام خود کرده بود.

 

در تياتر لاهوتي کشور تاجيکستان من با استاد در نمايش "گناهکاران بيگناه" نقش کميدي را اجرا ميکردم، اما قبل از نخستين شب نمايش هراسي داشتم و به استاد گفتم: چگونه ميتوانم در کنار اين هنرپيشگان اکادميک نقش ايفا کنم؟ استاد با دست خود به روي شانه ام زده گفت: هـدف جان تجربه مادر علم است و در کنار تجربه همت داشته باش ان شاءالله موفق ميشويم، که چنان هم شد.

 

در نمايش "طبيب اجباري" اثر مولير، استاد نقش مرکزي يک چوب شکن را ايفا ميکرد. من و مرحوم عبدالرحيم محمودي (سـاربان) با ايشان همبازي بوديم. در جريان اجراي نمايش بايد استاد را با چوبي ميزديم که از روي تصادف چوب محکم به پاي شان اصابت کرد و استاد واقعاً درد شديدي در پاي احساس کرد. صادق صاحب با تبري که در دست داشتند چنان من و ساربان را در روي ستيژ ميدواند که ما هردو فکر کرديم که استاد از قهر و درد زياد اين کاررا ميکند و هم هراس داشتيم که با تبرما را نزند. در حالي که ايشان هم نمايش را جالب تر ساخته و هم ما هر دو را خوب ترسانده بود و متوجه اشتباه مان ساختند.

 

نا گفته نماند که بعد از نمايش وقتي پاي شانرا ديديم، واقعاً ضربه کاري وارد شده بود که تا امروز قلبآ متآثرم.

 

محتـرم ظـاهـر هـويدا

 

هنوز استاد با تياتر وداع نکرده بود که داکتر محمود حبيبي وزير اطلاعات و کلتور آن زمان از رفيق صادق، من و جلال نوراني خواستند تا داستانهاي راديويي را راه اندازي نماييم که پيشنهاد شان در يک نشست ميان من، رفيق صادق، محمود فاراني، جلال نوراني و رفيق يحيايي پذيرفته شد و من و عزيزالله هدف در اولين راديو داستان دنباله دار به نام "مراد " نقش بازي کرديم .

 

پس از آن تصميم بر آن شد تا من، استاد صادق و جلال نوراني داستان راديويي مشترک بنويسيم که نام آنرا گذاشتيم "سه تفنگدار". پيشنهاد نام داستان از جانب من بود. در حاليکه "سه تفنگدار" اثر نويسنده فرانسوي الکساندر ديوما است و بيانگر چهره سه مرد با جرآت و جنگجو، نوشته "سه تفنگدار" ما يک پارچه کميدي و طنز آميز بود که هدف صرف بازي کميدي استاد در آن بود. هر کدام يک بخش را نوشتيم واز روي شوخي اسمش را مانديم اثر "سه ما"، براي آنکه در افغانستان ديوما را دوما تلفظ ميکردند.

 

منظورم از گفته هاي کنوني اينست که استاد رفيق صادق از جمله افتتاح کنندگان داستانهاي دنباله دار راديو و تياتر کشور بودند. بزرگترين برجستگي ايشان ايفاي موفقانه نقشهاي کميدي و تراژيدي بود.

 

با صراحت ميتوانم بگويم که از سرسپيد و نوجوان در تياتر، راديو و تلويزيون تحت نظر استاد صادق تربيه شده اند. من نيز از سن سيزده سالگي نزد شان کار کردم و شاگرد شان بودم. همين اکنون صدها شاگرد شان در راه رشد تياتر کشور کار ميکنند که نمونه هاي آنرا در تلويزيون افغانستان مي بينيم. البته، آثار بيشماري از استاد به جا مانده که ميتوان آنها را در آرشيف راديو، تلويزيون و افغانفلم سراغ نمود.

 

صفت بزرگ و خوب استاد صادق محجوبيت، کم حرفي و وظيفه شناسي شان بود. گذ شت عجيبي داشت، از حق ديگران به خوبي دفاع ميکرد، در حاليکه هرگز نخواست از حق خود دفاع کند، به اين معنا که آدم پررو نبود و يگانه دليلي که با تياتر وداع کرد، نيز همين بود. زيرا ديگر فضاي تياتر برايش تنگ شده بود. با آنکه نامش با تياتر پيوند ناگسستني خورده بود، به راديو روي آورد.

 

محتـرم جلا ل نوراني 

 

از محترم استاد رفيق صـادق مرحوم هنر مند توانا و کم نظير کشور مان هر قدر ياد نماييم کم است. وقتي از آن مرد حلـيم، مهربان و صميمي ياد ميشود چهره مهربانش، تکيه کلامهاي جالبش، گذشت و بزرگي اش در خاطرم نقش ميبندد و خاطره هاي آن پدر مهربان که در رگ رگ و هر سلول بدنم جاريست، برايم زنده ميگردد

 

زماني راديو درام تراژيدي به نام " در آرزوي ديدار" نوشته بودم که زنده ياد رفيق صادق نقش مرکزي را در آن بازي ميکردند. راديو درامها اکثرآ جمعه شبها به نشر ميرسيد، در آن شب مردم بيصبرانه براي شنيدن راديو درام انتظار بودند و بخصوص مشتاق صداي کميدين، کميديني که گل لبخند را براي شان هديه ميکرد. اما آنشب استاد با نقش تراژيد از پشت راديو با شنوندگانش صحبت نمود. رفيق صادق دلها، رولش را چنان موفقانه اجرا نمودند که از آن زمان شايد در حدود چهل و يا چهل و پنج سال ميگذرد و خاطره آن راديو درام و توانمندي اجراي نقش استاد را چندي پيش خانمي ازطريق راديو بي بي سي نيز ياد کرد.

 

فرداي آنشب من با صادق صاحب در دفتر مديريت هنر و ادبيات راديو که مسوؤليت آنرا استاد عهده دار بود، مصروف صحبت بودم که شخصي داخل دفتر شد و شکايت آميز به استاد گفتند: "ديشب نزديک بود خانمم بميرد، بيچاره پس از ختم درام آنقدر گريست که بيهوش به زمين افتاد". اينست دليل بزرگ و آشکارا بر قدرت هنرمندي استاد رفيق صادق.

 

زماني در قلعه فتح الله خان کابل زندگي ميکرديم. در آن سالها من دوازده سال داشتم و رفيق صادق دوست نزيک پدرم بود، شبي به خانه مان آمدند و مادرم چون از ترکيه بودند واز جمله غذاهاي لذيذ ترکي، لوبيا را دوست داشت، لوبيا پخته بود، همه يکجا با علاقه فراوان با استاد لوبيا خورديم.

 

پس از مدتي استاد باز خانه ما آمدند. مادرم بر حسب تصادف آنشب هم لوبيا پخته بود. فکر ميکنم که پس از گذشت سه ماه يا شايد بيشتر از آن استاد به ديدن پدرم آمدند. بعد از يک ساعت، سر و صداي آوردن غذا شد. پيش از آنکه غذا را بياورند، استاد صدا زد: " همو لوبيا ره بيارين که مه رفتني هستم!
 

خـانم حبيبه عسـکر 

 

استاد محترم و معظم استاد و همکار نزديک من بودند. در اکثريت نمايشها با ايشان نقش ايفا مينمودم و با افتخار تمام بايد بگويم که مديون رهنماييهاي بي پايان شان در عرصه هنر تياتر هستم. در خوبترين نمايشنامه هاي که با آنها همبازي بودم ميتوان از طبيب اجباري، هانري دونانت، گنهکاران بي گناه و نمايش کچري قروت که تقريبآ سه ماه در کابل ننداري به نمايش گذاشته شد، نام ببرم.

 

هيچگاه فراموش نميکنم که در يکي از نمايشات تياتري به نام "گنهکاران بي گناه" به دايرکت محترم نظروف با استاد اجراي نقش مينمودم، تمثيل استاد آنقدر موفقانه و زيبا بود که تماشاگران به جاهاي شان مي ايستادند و کف ميزدند.

 

در تياتر چنين معمول است که هنر پيشه پس از ختم نمايش به روي ستيژ ميرود و تعظيم مينمايد. اما آنشب آن رسم شکست و در نيم نمايش استاد نظروف به استاد گفت: برو روي ستيژ، برو روي ستيژ. استاد دستم را گرفته و مرا نيز با خود روي ستيژ بردند، من با نگاه متردد به ايشان نگريستم که درهمان لحظه پرشورو هيجاني آهسته به گوشم گفت: "استوار باش و تعظيم و کو!

 

محـترم حاجي محمـد کامران

 

براستاد خود ميبالم که حتا با ياد بود مرگ شان، ياد ما غربت زدگان در اذهان هنر دوستان زنده ميشود. استاد، رفيق صادق مان بود، رفيقي که هرگز هنر شان، خاطره هاي شان و رهنماييهاي شان فراموش هيچ رهرو جاده هنر نميشود. او هميشه با ماست، اگر در روي ستيژ باشم يا قبل از آن، به ياد مي آورم که با چه صميميت ما را رهنمايي ميکرد.

 

هنر مند بودن کار دشواريست و بخصوص هنرمندي که در قلب هر بيننده و شنونده خود جا داشته باشد. بيشک رفيق صادق آن جاي خاص را در دل هزاران هزار هنرشناس داشت. رفيق صـادق هنر مند موفق، نويسنده والا و دايرکتر بيمانند بود. هنر مندي که بيشتر عمر شان را وقف هنر و فرهنگ کشور نمود
 

استاد در تياتر برجستگي خاصي که در بين هنرمندان داشتند اين بود که در جريان تمثيل قدم به قدم متوجه تماشاگرانش بود و ميکوشيد در گفتار و کردارش تنوع بياورد و آنها را راضي نگهدارد. از بردهاي ديگر استاد صادق در عرصه تياتر کنترول ستيژ بود. بسياري از هنر پيشه گان شاهد اين خاطره هستند. به طور مثال در يکي از نمايشنامه ها استاد غرق در ايفاي نقش بود که طرف مقابل فراموش نمود تا از کجا شروع کند، استاد با مهارت تمام و هنر مندانه خود را به طرف ميرساند و با تماس آرنج هنر پيشه را متوجه نقشش نمود. 
 

استاد نمايشنامه يي به نام " دندان ساز " را دايرکت نموده بودند که من با چند تن از هنرمندان ديگر در آن نقش ايفا مينموديم. صادق صاحب زمانيکه دايرکت ميکردند هميشه از عقب پرده هنر پيشه ها را تحت نظارت گرفته و رهنمايي ميکردند و گپهاي جالب و نو براي شان نقل ميدادند.

 

هنر پيشه يي که با من همبازي بود، قسمتي از نقش اش در همان لحظه فراموشش شد، استاد از پشت پرده ديالوگ را برايش ميگفت، چون هنر پيشه دست و پاچه شده بود، صداي صادق صاحب را در همان لحظه نشنيد، استاد باز رولش را برايش خواند، نشد که نشد. در همان لحظه خواستم خاليگاه را پر کنم که استاد از ناراحتي زياد صدا زد: " ده غضب شوي! " دفعتآ همبازي ام فکرش به طرف استاد شد و رو به من کرده بلند صدا زد: " ده غضب شوي !" در آن حالت بود که استاد با عجله جمله ديگري به دهانش داد و هنر پيشه را آرام ساخته و متوجه ديالوگها نمود.
 

خا نم حمـيده عبدالله 

 

خداوند روح استاد سرشناس، هنر مند بي سابقه و پدر مهربان مان را شاد دارد، هنرمندي که همچو مرواريد در بحر بيکران هنر ميدرخشيد و ما را که مديون حرف حرف شان هستيم همچو نا خدا در کشتي هنر تياتر و تمثيل رهنمون بودند. نام استاد در گوش هر شنونده خاطره است، زمانيکه سخن از استاد به زبان رانده ميشود، در گوش همه طنين ميافتد که "اين شما و اين هـم رفيق صادق شما".

 

استاد صادق مرد خوش طبع و حليم بودند با دوستا نش شوخيهاي خاصي داشتند و با همان شوخيها همکارانش را بيشتر علاقمند به کار و فعاليت هنري مينمودند.
 

در آن روزگار تماماً کوشش و تلاشم اين بود تا از عهده نقشهايم موفق بدر آيم، اما هر صبحي که داخل دفتر ميشدم استاد لبخند ميزد، سرانجام از استاد علت را پرسيدم، در جواب گفت: مانند پهلوانها داخل دفتر ميشوي، مثل آنکه از ميدان پهلواني آمده باشي. از همان روز به بعد مرا پهلوان ميگفت.

 

پس از چندي فريده جان انوري با استاد روي داستاني از شاهنامه کار ميکردند. آنها مرا هم لايق نقشي ديدند و آن را به عهده ام گذاشتند. يک زن پهلوان بود که با يک ضرب چند تن را به زمين مي افگند. زياد تشويقم کردند تا خوب بازي کنم، من هم که تازه کار بودم تا آخرين توان خواستم موفق باشم. در جريان ايفاي نقش بودم که استاد صادق رو به فريده جان انوري کرده گفت:" مه خو بيجا ايره پالوان نميگم" همان وقت بود که درک کردم استاد از کارم راضي است
 

محترم عـا قلشاه پيماني 

 

اولتر از همه بر روان استاد بزرگم درود بي پايان ميفرستم. ياد استاد رفيق صادق را که يک هنر مند با شخصيت بلند و قابل افتخار هنر تمثيل افغانستان بودند وجاي شان براي هميشه در دنياي تياتر و تمثيل والا است، گرامي ميدارم. در قدم اول، پيشنهادم به رهبري و مسوؤلين عرصه هنر در کشور اينست که با مجسمه يي از استاد رفيق صادق محوطه راديو و تلويزون افغانستان را مزين سازند.

 

يگانه چيزي که مرا به دنياي تمثيل کشاند برنامه "اين شما و اين هم رفيق صادق شما " بود. در آنزمان شاگرد صنف دهم ليسه غازي بودم و آن بر نامه ها را از حنجره گيراي استاد ميشنيدم. باري استاد با مرحوم سر شار شمالي که بعدآ سرشار روشني تخلص ميکردند در يک محفل شيرني خوري به پغمان آمده بودند. يکي از دوستان مرا به استاد معرفي نموده، گفتند که علاقمند هنر شان هستم و هم در نمايشهاي ليسه غازي سهم ميگيرم. استاد مرا در آغوش گرفت و پس از تشويق فرمودند تا نزد شان به راديو افغانستان بروم و از همان لحظه بود که در حقيقت مرا در آغوش هنر جا دادند.

 

در نخستين روزها برايم مشوره دادند تا در بالاي تپه هاي پغمان با صداي بلند نقشم را بخوانم و ديالوگها را تمرين کنم تا صدايم پخته شود.

 

من هم مشوره استاد را مد نظر گرفته، ميرفتم در کوه پير بلند پغمان تا صدا را پخته کنم. پس از مدتي چند تن از مردم قريه نزد پدرم آمده و با بسيار دلسوزي مشوره دادند که لطفآ پسر تان را به شفاخانه عقلي و عصبي ببريد، از چند روز است که به کوه بالا ميشود، با خود گپ ميزند، فرياد ميکند و چپ و راست ميرود. 

 

استاد صادق با شنيدن آن قضيه دست به کار شده آنرا به رشته تحرير در آورد، پروديوس کرد و مرا در آن نقش داد

 

استاد خود شان از يک خاطره جالب قصه ميکردند. زماني استاد رفيق صادق با ديگر همکاران به خاطر اجراي نمايشي به مزار شريف رفته بودند. در بازگشت موتري که با آن سفر نموده بودند در نزديکي سالنگ از حرکت ماند. به گفته خود شان شب سرد زمستان بود و هر کدام از همکاران هنري به خرچ ميدادند تا موتر را فعال بسازند که هيچکدام نتيجه نداد. شب داخل موتر خوابيدند، فردا سر صبح مردم قريه براي کمک يکي دو نفر را که با تخنيک موتر آشنايي داشتند با خود آورده بودند. پس از تلاش فراوان در يافتند که موتر تيـل ندارد، در حاليکه پنج ليتر تيل در عقب موتر موجود بود. 

 

خانم همـا مستمندي

 

آن روز غم انگيز را هرگز فراموش نمي نمايم که از خانه روانه دفتر راديو تلويزيون بودم. مردم با نگاه هاي عجيبي به سويم ميديدند، نگاه هاي مملو از غم و تآثر بود و بعضي ها که از کنارم ميگذشتند با کلام پر از درد ميگفتند: بيچاره حتمـآ خبر ندارد. با ديدن آن نگاه ها ناراحت شده بودم، با عجله ميخواستم هر چه زود تر به دفتر برسم. بعد از طي مسافتي، درب دفتر را گشودم، فضاي سرد و حالت غم انگيز همکاران و آن نگاه هاي مردم بالاي روانم سنگيني کرد و با صداي بلند پرسيدم: آخر چي گپ شده؟ يکي از همکاران ما در حالي که اشک در چشمانش سرازير ميشد گفت: هما جان! ما همه بي پدر شديم. استاد صادق ما را تنها گذاشت. در همان لحظه چشمم به چوکي خالي استاد افتاد که يک روز پيش با هزار صميميت با ما صحبت ميکرد.

 

من مديون احسانهاي گرانبار استاد محترم هستم. ايشان مرا همچو طفل نو پا در رشته هنر تربيت کردند، دستم را گرفته و شيوه راه رفتن در تياتر را برايم آموزاندند. با آنکه در ساليان اخير وارد عرصه هنر راديو، تلويزيون و سينما شدم، هنوز هم تعصبات و تنگ نظريهاي بيشماري در قسمت هنر پيشه بودن يک زن در جامعه افغاني ما وجود داشت. اما يگانه شخصي که به ما هنرپيشگان جرئت و استقامت مي بخشيد، بدون شک همان بزرگمرد تياترافغانستان استاد رفيق صادق بود. بزگمردي که براي مان آشيانه يي از روشنفکري و روشنگري بنا نموده بود.

 

من صلاحيت نظر دادن در مورد کار و هنر شان ندارم، چون سنگريزه يي در برابر آن کوه تياتر هستم و بر خود ميبالم که در بعضي نمايشنامه هاي راديويي و تلويزيوني با ايشان همبازي بودم.

 

در نمايشنامه تلويزيوني "فيزيوتراپي" که نوشته و دايرکت خود شان بود، من، استاد و زليخا جان فخري همبازي بوديم. استاد نقش يک مرد دهاتي را به عهده داشتند که خانم شانرا براي تداوي به شهر ميبرد و هم مرد دهاتي شنيده بود که ماشين مخصوصي که مردمان را جوان ميسازد، به شهر آمده است.

 

زليخا جان فخري نقش خانم مرد دهاتي را بازي ميکرد. مرد «لفت» را با ماشين فيزيوتراپي عوضي ميگيرد و با هزار "پيلي و پسندي" خانم را داخل لفت کرده ميگفت: "ازينجه که براِِِِيي جوان ميشي". در امتداد انتظار مرد من از لفت خارج ميشدم و از همان لحظه مرد دهاتي پا فشاري داشت که تو خوري گل هستي، حالي که جوان شدي مرا نميشناسي و ….

 

جالب بودن گفته هايم در اين است که روزي پس از نمايش آن پارچه از طريق تلويزيون من، استاد و زليخا فخري در پل باغ عمومي کابل طرف اداره هنر و ادبيات ميرفتيم که يک گروپ از جوانان محصل پوهنتون کابل با ديدن ما سه نفر از خنده زياد به زمين نشستند و يکي از آنها به طرف استاد ديده گفت: آخر فيزيوتراپي خودت را در دام انداخت.

 

محترم عبدالکريم توفان شمس 

 

زمانيکه سخن از هنر تمثيل و هنرمند به ميان مي آيد، هر بيننده و شنونده به ياد نمايشنامه هاي راديو تلويزيون افغانستان وقت که به آواز دلپذير و چهره خندان استاد بزرگوار "رفيق صادق" مي افتد.

صداي مرد متواضع، آرام و شوخ طبع که قادر بود به دلهاي دردمند و غمگين با خنده هايش مرهم بگذارد. 

 

براي اولين بار در نمايشنامه "شب و شلاق" اثر داکتر اسدالله حبيب و به کار گرداني استاد بيسد در کابل تياتر وقت نقشي را ايفا ميکردم. هيچگاه فراموش نخواهم کرد که استاد بزرگوار بعد از ختم نمايش، بدون آنکه بدانند کي هستم، ازکجا آمده ام و به کدام قوم و مليت و مذهب تعلق دارم، مرا به آغوش کشيد و گفت: تبريک ميگويم فرزندم.

 

اينک چند دو بيتي را خدمت دوستداران روانشاد استاد رفيق صادق بزرگوار تقديم ميدارم
 

دل کـابل غـريو و نا لـه دارد

غم صادق به دل هـر ساله دارد

رفيق صادق که شهکار هنر بود

رواق مکـتبش د نبـاله دارد 
 

رفيق صادق هـنر مند کبير بود

به دنيـاي هـنر او بي نظير بود

الـهي رحمتش کـن جـاودانه

سخـن هايش هميشه دلپذير بود 
 

خـردمند هنر، محبوب دلها

"رفيق صادق" بود زنده به دنيا

کـلامش فاتح شبهـاي يلدا

و نامش رامش دل هـاي شـيدا 

 

يادداشت:ميدانم واژه "رفيق صادق" در اينجا از نگاه وزن عروضي اندکي ثقالت دارد اما احترام خاصي که به نام شان دارم نتوانستم تغييري در آن بيآورم، آرزومندم بر من سخت نگيريد. 

 

 ***
(بخش پاياني اين يادنامه در شماره آينده پيشکش ميگردد.) 

 

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤۳                      سال دوم                          فبروری۲۰۰۷