کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خالده فروغ

 

 

کوچه های بی صدا

 

 

 

آفتاب کاغذی برمردمان آهنی تابید
و چنین شهر عزت از هجوم سرد آنها داغ شد
من ندانستم
که آهنی هستند
و سلام سرفرازی هدیه شان کردم
شانه های بی پناه خویش را بالا زدند و سر نجنباندند
در میان کوچه های بی صدا و بی مروت من غزل خواندم

***

آیه های سبز دانش
جامه های بامدادان را به تن دارند
لیک از توفان تاریکی
پرده یی از ماه را در پنجره آویختند
در حضور سادهء بازارها
چشمهای عاشق آیینه ها را چند قسمت میکنند
و تظاهر شاهراه روز را در لرزه در آوره ست
روح را تبعید کردند و پریشانی نصیب مرده های این ولایت
هست
گرچه غمگینم
شبی که شعر میسرایم
شهید میشوم
و خون واژگانم
سنگفرش های فرهنگ را
رنگ می بخشند
شبی که شعر میسرایم
در کوچه های مثنوی
با مولانای خوشبختی
نای مینوازم
و از جدایی می نالم.

 

 

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤٢                      سال دوم                          جنوری ۲۰۰۷