کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

يك معلم

 داستان کوتاه

 

نویسنده: ‌عبدالله الهام جمالزي

 

 

 

    عكسهاي امروز يكي بعد ازديگري درجلوي چشمانم سبزشد نه مي دانم چرا امروز برايم روزجالبي بود، چيزجديدي هم نديده بودم وحادثه تازه اي هم رخ نداده بود امروز هم مانند روزهاي ديگرسپري شد، امانمي دانم چرا حس مي كردم كه امروز روز جالبي است، سياهي شب بالهاي خود راگستراند وكاهاي روزانه به اتمام رسيد، كامپيوترها خاموش شدند پرده ها كشيده شدند، درب اداره گويا چشم براه كارمندان شبانگاهي باز مانده بود، كتابها و وسايلم رابرداشتم وبه سوي خانه حركت كردم، هرچيز برايم تازگي داشت گويا روح تازه اي در اطرافم دميده باشد، اينگار هرچيز مال من است ياهم شايد من اينگونه احساس راحتي مي كردم، تنها عكس او رامي ديدم، او كه درچادر سيا خودپوشانده و بادستان خود چادر رادرست مي كرد صداي او را درفضاي خسته و پر اصداي ماشين ها حس كردم كه باناز وغمزه اي خاصي به اين سو وآن سو نگاه مي كرد و درس راآغاز مي كرد قلم (گچ) رابرمي داشت و روي تخته سفيد وبلند چند كلمه مي نوشت آنگاه به من نگاه مي كرد و روسري خود را مرتب ي كرد و گاهي هم دست خود را بر روي تخته سفيد مي گذاشت ماشين درميان درياي از ماشين ها درحركت بود، چشمهاي خود رابستم اورا ديدم كه جلوي تخته سفيد بلند ايستاده گاهي هم روسري رامرتب مي كند گاهي به شاگردان موجود نگاه مي كرد سپس به من خيره مي شود.

 

     ازماشين پياده شدم،دلم مي خواست امشب زودتر مي گذشت و فردا دوباره به حرفهاي اون گوش مي دادم و به هر كلمه او سرتكان مي دادم، باهر حرف به صورتش نگاه مي كردم و او بعد از هرجمله به من نگاه مي كرد وبالحن نرم خود ازمن مي پرسيد "متوجه شدي"  ومن فقط به تكان دادن سر جواب مي دادم...

 

    به خانه رسيدم به تابلوهاي داخل خانه خيره شدم هيچ يك مانند او نبود هيچ يك با او شباهت نداشت وهيچ كدام شكوه وزيبايي او رانداشت خسته بودم، روي تخت دراز كشيدم – صداي چيغ شنيدم چشمهايم درفضاي تاريك خوب نمي ديد، خيره شدم، مرد سياه پوست بلند قامت را ديدم كه او را از گردن گرفته بود، چشمانش از حدقه بيرون امده بود و گلويش خشك شده بود تعجب كردم، همين چند لحظه بيش او در كلاس بود چرا اينجا امده است ؟‌ بيچاره بدن او چقدر نرم ونازك است، بيچاره حتماً به شدت رنج مي برد، دلم براش سوخت، مرد سياه به شدت گردن او را مي فشرد، صورتش از شدت درد قرمز وسپس به تدريج سياه شد اما چادر سياه را هم چنان به خود چسپانده بود...

 

    از جان اين بي چاره چي مي خواهد ؟ چرا او اينجا آورده است ؟‌ گناهش چيست ؟... مرد سياه كيست ؟‌ وچرا رهايش نمي كند ؟‌... موج وحشت تنم را مي لرزاند به تندي نفس مي كشيدم گاهي هم چشمايم رامي بستم آن چه رامي ديدم باورم نمي شد چشمانم پر از اشك شد

چرا؟

چرا بيچاره راشكنجه مي كند گناه دارد...

    اين سوال وسوالهاي شابهي به ذهنم هجوم آورد من دراين خانه تاريك وبزرگ چي كار مي كردم چرا اينجا آمدم چرا بيچاره را رها نمي كند ؟ اوكيست ؟... صداهاي دلخراش او بلند شد چيغهاي دلسوز... خيلي دلسوز بالا مي شد وبالاتر مي شد...

اه ظالم... مراكشتي...

    مرد سياه مطمين به نظر مي رسيد گلوي وي را رها كرد دستكشها را از دستهايش درآورد و خميازه كشيد.

 

دختر به من نگاه كرد، چشمايش برق زد، من از فرط خوشحالي به سوي او دويدم اما مرد سياه بامشت خود به سرم زد نمي دانم به سرم مشت زده يا به جاي ديگر،اين سر من بود ياسركسي ديگري چرا سرم نه شكست وخونش جاري نشد... موج وحشت تنم راگرفت بدنم لرزيد، دور وبرم تاريك بود تنها در اطراف او روشن بود، چكه هاي سياه بلند در پاها داشت، كاپشن بلند به تنش كرده بود چشمانش قرمز ديده مي شد، اين دفعه دستش رابه دهان دختر گذاشت و گردنش را پيچاند.

    من باتمم شدت اورا به مشت گرفتم اما اينگار هيچ تاثيري روي او نداشت از جايش تكان نخورد و اصلاً نگاهم نكرد گويا من برايش اهميتي نداشتم و واقعيت هم اين بود كه او خيلي بزرگ بود.

    تنها چيزي كه در اتاق بزرگ وسياه شنيده مي شد صداي هق هق من بود...

 

من تاامروز مرگ رانديده بودم از مردن خيلي مي ترسيدم، بويژه از مرگ خود، اگر كسي مرا بكشد همانگونه كه مرد سياه دستهايش رابه دهان دختر گذاشته وسر او رامي چرخاند. آه... باخودم گفتم، فردا چه كسي درس خواهد داد و اگر اين معلم كشته شود فردا چي كسي است كه درس بدهد و باچشمهاي مهر آميز به من نگاه كند، و به ناز بر روي تخته سفيد بنويسد، چي كسي درس سالها را دريك لحظه به من خواهد اخوخت ومن به چشمان جي كسي خواهم نگريست، صداها در اتاق بلند تر مي شد، صورت او سياه شد، چشمهايش از حدقه بيرون آمد و صورتش عرق شد، دستهايش رابه سوي من دراز كرد اما مرد سياه بالگد به شكمش زد و خفه اش كرد، چشمان من پر از اشك شد دور و برم نگاه كردم چيغ كشيدم اما كسي صدايم رانمي شنيد هيچ دري دراتاق سياه وبزرگ ديده نمي شد.

 

جلوي مرد چاق سياه شروع به گريه اوزاري كردم، به من نگاه كرد و فشار دستهايش را بيشتر كرد دخر از حال رفت، مرد سياه دستهايش را باز كرد و دختر به زمين افتاد. ازشدت ترس به اين سو وآن سو ديدم، راه فرار نيافتم و دوباره به سوي مرد چاق سياه بازگشتم، در نهايت عاجزي سرم راخم كردم، اما مرد به زمين خيره بود، گويا عصباني شده است. دختر به زمين افتاد، كاش نمي مرد، كاش دوباره با زبان كوچك خود دركلاس درس چيزي مي گفت، اما از دهانش خون جاري شد به مرد سياه هجوم بردم و گردنش راگرفتم اما او بايك مشت مرا به در بسته كوبيد... ديگر اطاق نسبتا ارام شده بود، ديگر صدا نمي آمد. احساس كردم نوري در داخل اتاق بخش شد و مانند ململ سياه صورت دختر را روشن ساخت.

 

 مرد سياه با دستانش چشمانش راماليد و نفس عميقي كشيد به دختر نگاه كردم دركمال آرامش دراز كشيده بود. صورتش كبود و لبان سرخش را گرد فراگرفته بود، چغ كشيدم اما به خود مسلط شدم اما دوباره چيغ بلند تري كشيدم ،‌ بااين چيغ چشمانم باز شد هيچ نديدم. نه آن مردسياه بدهيكل ونه معلم جوان. فردا دوباره رفتم و جلوي معلم نشستم و باعشق بيشتر به او نگاه كردم اما تا الان هم نمي دانم اسمش چيست.

 

تهران

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤٢                      سال دوم                          جنوری ۲۰۰۷