کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

در حاشيه "ايميل سيزدهم"

 

ســــلام مـارکـوي عزيز!

 

 

سپاهي از ارواح سرگردان

زوزه ‏اي دهشت ‏بار به آسمان سر مي‏ دهند

و صف طويل نعش ‏كش‏ها، بي‏ سنج و نوحه ‏خواني،

آهسته از خلال روحم مي ‏گذرند،

اميد، شكست خورده مي‏ گريد،

و زجر، اين جبار ددخوي، پرچم سياهش را بر سر خم‏شده ‏ام فرو مي‏كوبد.

 

«بودلر، گلهاي بدي»

 

نگارش: ع . شيشه خور

sheeshe_khor@yahoo.com

 

 

 

 

 

مارکوي عزيز سلام !

 

وقتي سرگذشت شما را در زندان ابوغريب خواندم، خصوصاً وقتي عکس شما را با مايکل سميت ديدم که به سوي عبدالله آهسي الجهيشي گارد گرفته بودي، تمام گذشته ام درخاطرم باز زنده گشت، بياد جنايات گذشته خودم افتادم، ونميداني که چقدر باتو احساس يگانگي ميکنم.

 

زنده باشد صبورالله سياه سنگ که اينگونه خاطرات تورا در "ايميل سيزدهم" به تصويرکشيد، ولي حيف که ازما نه فلمي ماند ونه عکسي، اگرماند هم دولت مردان ما صلاح نديدند که افشاکنند.....

 

بايد بگويم که من درکابل زندگي ميکنم وهم اکنون تقريبا چهره عوض کرده ام وبه شکل وشمايل يک مرد دموکرات وحامي دموکراسي وکرامت انساني درکابل مشغول کارم. اينکه چه کاري؟ شايد وزير، وکيل يا رئيس و.... درزمانهاي نه چندان دور در لباس نظامي، ماموريتي داشتم شبيه به ماموريت شما ولي نه دريک کشوربيگانه ودريک زندان بلکه درگوشه اي ازکشورم افغانستان....

نميدانم نام کابل را شنيده ايد يانه، پايتخت افغانستان است، حتما مي داني که افغانستان يک کشوري است مثل عراق که هم اکنون به يمن قدوم ارتش ائتلاف، طعم شيرين آزادي را ميچشد و با ورود همرزمان شما مدتي است که آزادي ودموکراسي با مشت آهنين درکشورآمده است. و هم اکنون تعدادي از همکاران وهموطنان شما مشغول کارزار عليه تروريسم جهاني است وبرآن نام مبارزه براي "آزادي پايدار" را نهاده اند. قبل براين درحدود سالهاي 90 تا 96 ما در جنوب کابل، در مسير يک شاهراه مهم، پايگاهي داشتيم به شکل وظاهر يک پسته بازرسي براي تلاشي مسافريني که بين کابل و جلال آباد دررفت وآمد بودند. در اين مسيرما مسافرين بيدفاع را ازموترها پياده ميکرديم، جيب هاي شان را ميگشتيم، اگرچيزي داشتند ميگرفتيم، وگرنه با کيبل آهني و دندانهاي تيزما مواجه ميشدند، واي به حال کسي که پول به همراه نداشت، ازگوشت جان شان پول درست ميکرديم....

 

اسم اصلي ام زياد مهم نيست چون تقريبا فراموش شده است، ولي مردم مرا به اسم "شيشه خور" و همکار ديگرم را "سگِ زرد" ميگفتند، وبه همين نامها شهرت پيدا کرديم، مثل خودت فرمانده بالاتري داشتيم که مهم نيست بداني چه نام داشت ولي همان نقش مايکل سميت را براي ما داشت، ما درجنوب کابل مشغول جنگ در برابر گروهي بوديم که درکابل ارگ رياست جمهوري را درتصرف داشتند....

شما که تنها دريک زندان وبايک ويا گروهي اززندانيان عرب تبار طرف بوديد، ولي ما با اتباع کشور خود مان طرف بوديم، همه مسافراني که مسيربين کابل به طرف جنوب را تردد ميکردند بايد از زنجير ما ميگذشتند، به همين خاطر اکثريت جمعيت کابل وشهرهاي اطراف مارا ميشناختند وهنوزهم به ياد دارند، براي آنکه تصوير بهتري ازاين پسته بازرسي داشته باشي بهتراست خاطرات يک شهروند افغانستان را براي شما نقل کنم:

يکي ازشهروندان کابل که درآن زمان موتروان بوده است قسمتي ازخاطرات اش را درمورد اين پسته چنين گفته است: "من در اين مسير راننده بودم وقتي به محلي که پاسگاه قوماندان "خطرناک خان" بود، نزديک مي شديم، همه از ترس به خود مي لرزيدند. من خودم ديدم که کسي در خيمه او نشسته بود، رانندگاني را که به او پول نمي دادند و يا در برابر خواست هاي او استدلال مي کردند، چون يک سگ گاز مي گرفت."

 

 فرق تو بامن اين است که من انسان بودم ولي نقش يک سگ را بازي ميکردم، به قول تو دوپا بودم و صد البته بدتر از چهارپا، ولي تو سگ بود ي و نقش طبيعي خودت را بازي ميکردي، تو براي اعتراف از يک مردعرب که متهم به عضويت دري ک گروه تروريستي بود، براي خدمت به کشورت کارميکردي، ولي من هموطنانم را زجروشکنجه ميدادم صرفا براي خالي کردن جيب شان، شايد به صورت غيرمستقيم براي خدمت به کشورهاي خارجي که البته ما ازآن آگاه نبوديم.....

ولي دريک چيز هردوي ما شباهت داريم، روي زنجيري که تو به گردن داري ممکن مارک امريکايي خورده باشد واگربه فرض مارکي نداشته باشد، مطمئناً توسط يک افسرامريکايي به گردنت بسته شده، به همين صورت تفنگي را که ما به دوش داشتيم به نحوي توسط افسران امريکايي تهيه شده براي جهاد مقدس فرستاده ميشد، تا بدست ما ميرسيد. به عبارتي ديگر، تفنگي که به دوش داشتم تفنگي بود که اگرمارک امريکايي نداشت با پول امريکايي خريداري شده بود وگويا به جهاد مقدس افغانستان کمک شده بود، ولي ما درسايه جهاد زندگي خاصي را که شباهت زيادي به زندگي درجنگل داشت پيشه کرده بوديم.

 

شايد ما وتو و همکاران دوپايت، وظيفه اي که به عهده داشتيم در ظاهردر دو قطه ودردو مقطع زماني صورت ميگرفت، تو در زندان ابوغريب بود ي، ومن درجنوب کابل، ولي با اين وجود، درنهايت، نتيجه يک چيز بود، برآورده شدن هدف خاصي که درپنتاگون طرح شده بود، گرچه شکل عمل ما هم تا حدودي فرق داشت. تو فقط حق داشتي بجفي وبه طرف قرباني ات عو عو ميکردي، ياشايد برهنه اش ميکرديد، يا شايد گاهي به سروشانه طرف بلند ميشدي بي آنکه حق داشته باشي دندان بزني، چنانچه درقسمتي ازاعترافاتت گفته اي، ولي ما قربانيهاي مانرا دندان هم ميگرفتيم، نيشهاي مان را به بدن مسافرين فرو ميکرديم تا ازمقاومت دست بکشند، مسافريني که درآن زمان، يعني حدود سال هاي 90 تا 96 را از آن راهها عبورکرده باشند، مرا به خاطردارند وبا نام وآوازه من وهمرزمانم آشنايي دارند، تو دراعترافات ات گفته اي که کساني را برهنه کرده ايد، ولي من بايد بگويم که، برهنه ميکرديم، وبدتر از اين به آنها..... ميخشيد که ازگفتنش ميشرمم، فقط ميتوانم بپرسم: تاحالا شده که تو وهمه همکارانت زن حامله اي را واداربه زاييدن کني ؟ هرگز نه! اما ما بارها اين کارشنيع را ميکرديم وچه قدر از اين نمايش خنديديم ولذت ميبرديم....

 

بگذريم، ازاين گونه اعمال آنقدر انجام داده ايم که اگريکي يکي شرح دهم به قول مولوي، مثنوي هفتاد من کاغذ ميشود. ازطرفي شايد نداني که ما افغانها عادت نداريم ازگذشته مان پيشيمان باشيم ويا به جنايات و اشتباهات مان اعتراف کنيم، اين عادت را از رهبران مان ياد گرفته ايم، درعوض هميشه تاريخ مان را با عناوين بزرگ به رخ دنيا ميکشيم، اگرنه چيزهايي را که من و همسنگرانم درگوشه وکنار افغانستان مرتکب شده ايم وحيوانات دوپايي نظيرمن درکابل مرتکب شده اند، شايد تو واجدادت درتاريخ زندگي سگي ات با همه ددمنشي ات درخواب هم نبيني.

 

بسيارخنده دار و غيرقابل باوراست که آدمي بخواهد نقش يک سگ را بازي کند، مثل سگ براي خوشي و اطاعت از يک انسان بالاتر از خود، زندگي سگي پيشه کند، ولي ما همين کاررا ميکرديم، آنچنان تمرين سگ کرده بوديم که سگ بودن ومثل سگ رفتارکردن، در برابر انسانهاي بيگناه، براي ما يکنوع تفريح شده بود، درست مثل مارکو تمام حرکات يک سگ را انجام ميداديم به مسافرين بيچاره دندان ميزديم، مردم را مورد سرقت و شکنجه قرار مي داديم، به قتل مي رسانديم يا براي خون بها به گروگان مي گرفتيم.....

به قستي ازخاطرات يک مسافرهم وطنم توجه کنيد: "من خودم ديدم که کسي در خيمه او نشسته بود، رانندگاني را که به او پول نمي دادند و يا در برابر خواست هاي او استدلال مي کردند، چون يک سگ گاز مي گرفت."

 

مسافرين اول فکرميکردند ما آدميم، بسان آدم با ما برخورد ميکرد ند ولي وقتي که با دندان به جان آنان مي افتاديم، اول نا باورانه تعجب ميکردند بعد وحشت زده ميشدند، خيلي خنده داربود، آدمها جيغ ميکشيدند وما مثل سگ عو عو ميکرديم ودندان ميزديم بي هيچ گناهي. تو اصل و نسب قرباني ات را ميشناختي ويک توجيه قانوني هم داشتي، عضويت درشبکه تروريسم، شبکه القاعده. وميدانستي که براي برآورده شدن اهداف خاصي درواشنگتن اين کار را ميکني وبراي منافع ملي دولت وکشورت خدمت ميکردي، ولي من فقط ميدانستم که اينان افغان اند ومسافر، نه جرمي داشتند که بهانه اي براي ما باشد و نه اتهامي.

 

مارکوي عزيز! من هم مثل شما فرمانده بالاتر از خود داشتم وبه دستور فرمانده با لاترم به مسافرين حمله ميکردم، دربرابر چشمان فرمانده ام به آنها دندان ميزدم وفرمانده ام ميخنديد، شايد تو براي گرفتن اعتراف شکنجه ميکردي، ولي من به خاطرهيچ، فوقش به خاطرگرفتن دارايي ناچيز آنها که عبارت از توشه سفر و وسيله فرار ازاين جنگل به کشورهمسايه بودند. بعدا از آنکه درسال 1996 طالبان آمد، فرمانده ما مدتي را گم شد، تا انکه سرازيک کشورغربي درآورد. درآنجا ازحق پناهندگي وزندگي بهتر برخوردارشد، وکار و کاسبي هم براي خود پيشه کرد. ولي من وهمکارديگرم درهمين خراب شده مانديم. مدتي بي سرنوشت سرگردان و دربه در بوديم ولي با حادثه يازدهم سپتامبر و ريزش مرکزجهاني تجارت، سرنوشت ما نيز مثل شما به گونه اي ديگررقم خورد.

 

گفته بودم که ما وشما ازاتفاقاتي که درواشنگتن روي ميدهد به صورت يکسان متاثرميشويم، يازدهم سپتامبر همان گونه که درامريکا باعث دگرگونيها شد درافغانستان تاثيرعميق تري گذاشت، اگر خلاصه عرض کنم بايد بگويم که يازدهم سپتامبر براي يک عده مثل من گل خيرشد، وبراي يک عده مثل همکارم که به سگ زرد معروف بود نقطه پايان شد. همکارم که معروف به سگ بود، بدشانس ترازهمه ما بود، او دستگير، محاکمه و اعدام شد. او وحشي ترين آدمي بود که ميشد گفت يک انسان ميتواند باشد، او به سگ زرد معروف بود،. سگِ زرد سرانجام اعدام شد وخبرگزاري ها خبراعدام اورا چنين اعلام کردند: "يکي از فرماندهان سابق مجاهدين، که به اتهام ارتکاب قتل محاکمه و مجرم شناخته شده بود در زنداني در حومه کابل، پايتخت، اعدام شد. دفتر دادستاني کل افغانستان گفته است که حکم اعدام با شليک يک گلوله به سر وي به اجرا در آمد. بر اساس گزارشها حکم اعدام روز 20 آوريل انجام شده، اما خبر تاييد آن روز سه شنبه (27 آوريل) اعلام شده است".

 

اما تعجب برانگيزاين است که سگِ زرد نه به جرم آزار و شکنجه مردم بيگناه کشورش، بلکه به خاطر قتل زن ويک دخترش به اعدام محکوم شد، به عبارتي شکنجه وآزارمردم افغانستان شايد ارزش آنرا ندارد که کسي به محکمه کشيده شود.... بگذريم. به هرحال او در زندان پلچرخي با شليک يک گلوله به سرش به زندگي اش پايا ن داده شد. ولي بايد بگويم که محاکمه و اعدام او نيز معمايي بود که دراين قلم نميگنجد. و اگر گفته شود ممکن باعث رسوايي خيلي ها در مقامات بالايي خواهد شد.

اما از فرمانده ام بگويم که با کمال امن و آسايش مدتي را در يکي از کشورهاي غربي زندگي کرد وکار رستوران داري پيشه کرد. نميدانم چه شد که سرانجام دست عدالت گريبان اورا نيزگرفت و بعد از ماهها جنجال و بررسي سابقه اش، او به محاکمه کشانده شد، اگربخواهم به صورت خلاصه اورا معرفي کنم، بهتراست گفته مشاورحقوقي دولت کشور ميزبانش را درمورد وي نقل کنم که گفته است: "اين فرمانده سابق افغان بين سالهاي ۱۹۹۲ و ۱۹۹۶ در افغانستان يک جنگسالار بود..."

مشاور حقوقي مذکور اين قوماندان سابق مجاهدين را متهم کرد که به اتفاق سربازانش در حالي که کنترل ايستگاه هاي بازرسي را در مسير کابل به پاکستان در دست داشتند، جناياتي را عليه غير نظاميان بي گناه مرتکب شده اند. او به فردي در هيبت سگ اشاره کرد که در دخمه اي نگهداري مي شد و از او براي حمله و گاز گرفتن قربانيان استفاده مي شد".

 

سرانجام درخبري که ازبي بي سي پخش شد درمورد چنين آمده بود :"قوماندان معروف و جنگ سالار پيشين افغان که روز دوشنبه 18 ژوئيه (ديروز) در دادگاهي در لندن در مورد اتهام هاي شکنجه، قتل و آدم ربايي در افغانستان مجرم شناخته شد، به 20 سال حبس محکوم شده است. اين جنگ سالار پيشين که چهل و دو سال دارد، متهم شده بود که در سالهاي آغاز دهه نود ميلادي (دوران حکومت مجاهدين بر افغانستان) دست به يک رشته "فجايع" از جمله شکنجه و گروگانگيري زده است".

مارکوي عزيز بايد بگويم که توخيلي خوش اقبال هستي چرا که اکثرجرايم تورا به حساب فرمانده تان انداختند، ولي درکشورما رسم برآن است که اکثرجرايم فرمانده را به حساب زيردستان مي اندازند. به مصداق آن ضرب المثل معروف ما افغانها که "جرم از بي بي، قمچين ازکنيز" من و آن رفيقم که اعدام شد نيز از اين قاعده مستثني نشديم، مدتي را درمظان اتهام بودم، ولي اعدام رفيقم باعث برائت من شد، ومن قدرت وشوکت ازدست رفته ام را تقريباً بازيافتم، با اين تفاوت که با يک دگرديسي درپوشاک، شکل رفتارم دموکراتيزه شد به عبارتي واضحتر لنگي را گذاشتم، نکتايي بستم. خوب زياد درصدد نباش بداني من هم اکنون چکاره ام، شايد وزير، يا وکيل ويا حداقل درکدام وزارت خانه اي معاون ويا رئيس باشم، دلم نميخواهد دراين باره چيزي يگويم وشما هم خواهش ميکنم درپي دانستن آن نباشيد.

 

بايد بگويم که تقريباً از خطر رهيده ام، با آنکه سرصداي شناسايي مجرمين جنگي تحت نام عدالت انتقالي در کشور برپا است، ولي من چشمم آب نميخورد که اين کاربه جايي برسد ويا حداقل دامن من وامثال من را که درپست هاي کليدي هستيم بگيرد، گرچند که ازبد شانسي يا خوش شانسي آنقدرمهم هم نيستم که نامم درگزارش سازمان ديدبان حقوق بشر ثبت شود.

مارکوي عزيز، بهتراست که کمي موضوع را تغيير دهم ومطابق با لباس وچوکي ام گپ بزنم. نميدانم که باتاريخ و اسطوره هاي آدمها آشنايي داري يانه ؟ ميخواهم بگويم، جنايت کاران زيادي درطول تاريخ انسانها آمده ورفته اند، ولي کمترکسي درميان اين جنايت کاران بوده که به جنايات شان اعتراف کرده باشد واشک ندامت ريخته باشند ولي " آشيل" اين کاررا کرد.

نميدانم که آشيل را ميشناسي يانه؟ يکي ازقهرمانان اسطوره اي يونان است. بر اساس افسانه هاي يونان، " آشيل بعد از كشتن هكتور، نيمه شب آن‏گاه كه همه جا تاريكي در تاريكي بود و سياهي فراگيري جنازه‏ هاي سرگردان را در كام خود فرو برده بود، به اشتباه خود پي برد و به جاي بر پاي داشتن جشن ‏شادي كه رسم زمانه او بود، بر سرجنازه «هكتور» گريه كرد. البته پيش از كشتن هكتور آشيل چندين بار تصميم گرفت از جنگ دست بردارد و به يونان بر گردد، اما عشق به جاودانگي، سودايي ‏افتخارات دروغين و پوچ قهرمان بودن، حس انسان‏ كشي را در دل او شعله‏ور ساخت، چنان‏كه عشق به قدرت‏ سياسي، عشق به قوم و تيره و تبار، ايمان به باورهاي پوچ و بي‏ بنياد از ما انسانهاي قرن بيست جانوران وحشي ساخته كه فقط مرگ را مي‏شناسيم، درست شده ايم مثل پوليفيموس هاي تك‏چشمِ كه از خوردن گوشت‏ ديگران لذت مي‏ بريم و كيف مي‏ كنيم. چه خوب ميشد اگرهمه آن کساني که جنايت کرده اند، به جنايات شان اعتراف ميکردند واشک ندامت ميريختند، و همچون آشيل براي گذشته‏ پر از گناه و جنايت شان «اشكِ‏ندامت» از چشمان خويش فرو ميريختند، تا لكه اين جنايت دامن آلوده ما را آلوده ‏تر نكند.  شايد به اين صورت کمي سبک ميشدند....

 

نميدانم موقعي که عازم عراق شده بودي اگر مادرت را ميديدي به تو چه ميگفت، ولي مطمئن ام که جمله اي ميگفت شبيه به جمله اي که آشيل به هنگام عزيمت به يونان ازمادرش شنيد، پيش از آن‏ كه آشيل به جنگ تروا برود، روح مادرش به او ظاهر مي‏ شود و مي ‏گويد افتخار تو افتخار نفرين ‏شده خواهد بود، اما از آن‏جا كه آشيل تشنه‏ افتخار و شكوه و عظمت بود، تلاش مي ‏كرد حتي به بهايي نفرين ‏شدگي خويش بدان دست يازد". آشيل به هنگام عزيمت به تروا ازمادرش چنين شنيد :

 

پسرم! اگر به تروي بروي صاحب افتخار مي ‏شوي

و هزاران سال مردمان از قهرماني‏ ها و پيروزي ‏هاي تو سخن مي‏ گويند.

اما اين افتخارت، افتخار نفرين‏شده خواهد بود.

 

«برگرفته شده از فيليم troy، به کاگرداني w. peterso

مطمئنم که خيلي ازسربازان امريکايي اگر با مادرشان وداعي داشته اند چنين جمله اي شنيده اند....

در نهايت آشيل نفرين‏شده به صورت بسيار تراژيك جان سپرد و پس از مرگ او اين خدايان خدايان المپ بود كه بزم عيش و نوش گستردند تا پيروزي ‏شان بر انسان را جشن بگيرند، جشني براي مرگ، جشني براي آن‏ كه جنگي را به‏شيوه نو در ميان انسان‏ ها طراحي كنند، چنان‏كه خدايان اُلمپ‏ زمانه‏ ما بعد از پايان هرجنگي كه انسانهاي بيگناه قرباني آن هستند، پيروزي شان را جشن مي‏گيرند تا در آن جشن شر تازه‏ را بيافريند كه ما به جان هم بيافتيم و رذيلانه همديگر را نابود كنيم. کاري که هم اکنون ادامه دارد. خدايان جنگ درکاخ ها برويرانه هاي به جا مانده جشن ميگيرند..... . .

امامارکوي عزيزبا تاسف بايد اعتراف کنم که آشيل با ما فرق‏ هاي زيادي دارد، او يك معماي اخلاقي است و پس از كشتن ‏هكتور براي او اشك ريخت، در حاليكه ما بعد از كشتن يكديگر وحشي‏ تر مي‏شويم، به غارت و چپاول و تجاوز روي مي‏ آوريم و عربده مي‏ كشيم: «ما تشنه خون هستيم»، آشيل بعد از مرگ هكتور به سوژه خود آگاه مبدل شد و به خود آگاهي رسيد، اما بر عكس ما پس ارتكاب هر قتلي، در ظلمت مضاعف فرو مي‏ رويم. آشيل در نهايت به اين راز پي‏برد كه كشتن‏ آدمها چندان افتخار نيست، از اين‏رو آسايش از زندگي‏او رخت بربست و هر لحظه چهرة كساني كه كشته بود، در پيش چشم او مجسم مي‏شد. همان‏گونه كه «مكبِث»، بعد از كشتن «دانكن» به خود آگاهي دست‏يافت و به پوچيِ قدرت‏طلبي خود پي‏برد، شبح آن‏هايي را كه آشيل كشته بود در چشم او پديدار مي‏گشت و فريادها و نفرت‏هاي شان جهان مغاك‏وار و هراس‏ انگيزي را خلق مي‏كرد كه او را در كام وحشت فرو مي‏برد، تا با اندوهي تمام‏نشدني، بعد از آن همه قهرماني‏ها و رشادت‏ها شاهد نفرين ‏شدگي خود باشد، اما ما همه  آن‏هايي را كه كشته‏ـ‏ايم، فراموش‏كرده‏‏ ايم: كله‏ منار شدگان ‏را، گورهايي دسته‏جمعي و قلع و قمع‏ها را، كشتارهاي فجيع عصر جهاد را، به همين دليل بعد از آن‏همه جنايت‏ هنوز «قهرمان»‏ـ ايم. " (اسداحمدي: اشک ندامت آشيل)

قهرمان سابق ما رفت در غرب و رستورانت بازکرد، همرزمانش يا وزيرشدند يا رئيس ويا وکيل، همکار ديگر ما، برخلاف معمول ازبد اقبالي اعدام شد، اما هيچ کدام شهامت نکرديم دربرابر اعمال سابق مان اعتراف کنيم و بر قربانيان جنايات خود اشک بريزيم، تا توانستيم مثل رهبران خويش اعمال مان را با کلمات مملو از ريا توجيه کرديم. ازگذشته مان با عبارات ديني با افتخارياد ميکنيم، ولي هيچ وقت ياد نگرفتيم مثل آشيل ازگذشته مان احساس گناه کنيم، هيچگاه ياد نگرفتيم كه همچون آشيل در برابر قربانيان احساس گناه كنيم و اشك بريزيم.

مارکوي عزيز، با آنکه تو يک سگ هستي بازهم آفرين برتو که به گفته خودت افسانه تگزاس تا بغداد را بازگفتي، و از گفته هايت نوعي پيشيماني و اعتراف احساس ميشود، اما ما انسانها در برابر گناهان خود به سختي کرنش ميکنيم، به قول بودلر: "گناهان ما سخت‏ اند و توبه ‏ها مان سست/ تاوان اعترافات مان را سخت مي ‏دهيم/ در اين پنداركه با اشك بي ‏مقدار خود لكه‏ي از تن بشوييم" (بودلر)

ميخواهم براي عبرت مان بازهم ازآشيل بگويم، چرا که بايد آشيل بود، زيرا آشيل تنها قهرمان كشتار نيست، قهرمان اخلاق و اعتراف نيز هست، آخرين گفته‏ آشيل، آن‏گاه كه مرگ از سوراخ پاشنه به سراغ او مي‏آيد و زمانيكه پيوندش را با زندگي گسسته احساس مي‏كند، بسيار قابل تا مل است، زيرا "تنها در دهشت روح است كه حقيقت ميتواند از ذهن در هم شكسته بيرون تراود." او در دم مرگ چنين وصيت مي‏كند:

اگر روزي داستان زندگي‏ام را نقل كرديد، بگوييد در چه روزگار مي ‏زيستم، زماني كه فرمانروايان خودكامه و جاه طلب، براي جان انسان‏ها هيچ ارزشي قايل نبودند و به آساني هزاران انسان‏را براي رسيدن به اهداف قدرت‏طلبانه‏‏اي خو قرباني مي‏كردند، زماني كه كشتن انسان‏ها را هنر مردان‏بزرگ مي‏دانست. (همان، بخش پاياني)

مارکوي عزيز، اينکه دم به دم ميگويم مارکوي عزيز، به اين خاطراست که بي نهايت با تو احساس يگانگي ميکنم، آن هم شايد به اين علت است که هردوي ما به نحوي از يک سفره آب و نمک ميخوريم. داستان ما همان داستان آشيل است. با اين تفاوت که آشيل قدرت وشهامت اعتراف داشت ولي ما؟ ما بازيچه دست فرمان‏روايان خودكامه  هستيم كه هزاران انسان را براي رسيدن به اهدف قدرت طلبانه‏  خود به كام مرگ مي‏فرستند، تفاوت ما با آشيل آن است كه شهامت آن را نداريم كه به گناه خود اعترام کنيم و قلب ما آن قدر پاک نيست که ازرنج ديگران آزرده خاطرشويم ومرگ دشمن ما را داغدار كند. در حاليكه مي‏توان در مرگ دشمن اشك ‏ندامت ريخت و به گناه خود اعتراف كرد. ما بايد بدانيم كه بازيچه‏‏ي دست چه كساني هستيم و كدام خدايان اين فاجعه ‏ها را مي‏آفرينند. بايد همچون پل والري از خود بپرسيم كه "كدامين ساعت بر ديوار كشتي فرو مي‏كوبد، آن ضربت ظلمت را كه تقدير ما بر آن خرد مي‏ِشود؟ و كدامين نيروي لمس‏ ناشدني ضرب را مي‏نوازد، آن‏گاه كه با استخوان‏هاي مردگان كلنجار مي‏رويم؟" (اسد بودا: اشک ندامت آشيل)

 فراتر از آشيل كه به گناهش اعتراف كرد، ما به طلب بخشايش‏ نياز داريم: طلب بخشايش از قرباني‏شدگان، بخشايش از خانوداه‏ هايي كه قرباني داده ‏اند. بخشايش از زناني که درکابل ويا ابوغريب توسط ما عفت شان را از دست دادند..... پركشيدن از اين هوايي بيمارگون مرگ، به قلمرو زندگي، زماني ممكن خواهد بود كه جنايت‏كاران ما به جنايت شان اعتراف كنند. بازخريد ظلم‏ها و بي‏عدالتي‏هاي گذشته ناممكن است، اما مي‏توان از طريق اعتراف به گناه و طلب‏بخشايش از قرباني‏شدگان خاطرة زخمي آنان را تداوي كرد، و بر زخم خاطره‏ي آنان مرهم نهاد. . .

مارکوي عزيز، شايد خبرنباشي که اينروزها سرصدا وجنجال هاي درباب محکمه جنايت کاران جنگي افغانستان در رسانه ها بوق و کرنا شده است، ونميداني که فرمانروايان مان که امثال ما به دستور آنان چه کار هاي ناروايي مرتکب شده ايم، درصفحه تلويزون چه گونه اعمال گذشته شان رازيرعناوين ديني ومذهبي تقديس ميکنند، ولي تا هنوز هيچ کدام آشيل نشده اند، اين جرات را نيافته اند که حتي ازيک سيلي که به صورت کسي زده باشند اعتراف و اظهارپشيماني کنند، چنان با افتخار و غرور ازکرده هاي سابقه شان ياد مکنند که گويي اينان فرمان خداي شان را عملي کرده اند..... وقتي اينان را درصفحه تلويزيون ميبينم خنده ام ميگيرد، و نيزيک نوع عذاب وجدان درونم را ميسوزاند، درست به ياد گفته هاي برتولت برشت ميفتم درمورد فلم الکل وعشق ازچارلي چابلين. برتولت‌برشت بعد از ديدن فيلم« الكل و عشق» چارلي چاپلين احساسش را اين‌گونه بيان كرده است:

"بعد يك فيلم كوتاه از چارلي چاپلين ديدم به اسم الكل و عشق. تكان دهنده‌ترين فيلمي است كه تا به حال ديده‌ام. . . آن‌چه او ارائه مي‌دهد تكان دهنده‌ترين چيزي است كه اصولا هست. هنر ناب است، قهقه‌اي مداوم تماشاگران جز لاينفك فيلمي او است كه سخت جدي است، و با حزني عيني خوفناك. يكي از عوامل كه تاثير فيلم را ممكن مي‌سازد، قساوت بينندگان است. "

شايد نداني که اکثربينند گان افغاني با ديدن اين مصاحبه ها درتلويزون قهقهه سوزناکي سرميدهند، قهقه اي ازنوع بينننده فلم "الکل وعشق ".

ازطرفي درهمين صفحات تلويزون، هرشب وروز با قربانيان اين جنايات روبه روييم که اشک ميريزند وناله ميکنند، ويرانه هاي راميبينيم که به دستور همين خدايان جنگ که هم اکنون يا وزير، يا وکيل ويا رئيس اند، ده ها انسان بيگنا ه درزيرآن زنده به گور وخاک شده اند. وقتي اين اشک ها وناله هارا ميبينم ياد پرسشي از باروك تراژدي نويس آلماني مي افتيم كه مي‌گويد:

"آن‌جا كه قلبي شكسته‌اي با چشمان گريان همداستان شوند، آيا او چشمه‌اي آتش‌فشان خواهد بود، يا آتش اشك ريزان؟" ازآن. ميترسم که روزي همين اشک ها چشمه ي آتش فشان شود وهمه مارا نابودکند.

همين ديشب بود که يکي ازقهرمانان جنگ درگذشته که امروزه وکيل درپارلمان است درصفحه ي تلويزن درحاليکه لبخندي شبيه به نيشخند به لب داشت چنين ميگفت:

"خوب جنگ است... درجنگ امکان نداره کسي کشته نشود... من بيست ودو سال جنگ کرده ام.... طبيعت جنگ کشتاراست...." ميبيني که ما تقصير اعمال خودرا به گردن طبيعت مي اندازيم، طبيعت جنگ ولي به اين فکر نميکنيم که اين جنگ را با اين طبيعت زشت و ويرانگرچه کسي شعله ورساخته است ؟

 اما اگردر موردسخنان اين وکيل فعلي وجنگ سالارسابق از برتولت برشت بپرسيم به ما خواهد گفت طبيعت تقصيري ندارد. «آدم‌هايِ ناآدم»، اين کشور را به اين وضعيت نكبت‌بار و فجيع كشانده است:

 

ـ "ما نيازي به طوفان نداريم

ـ كارهاي وحشتناكي كه تند‌بادها و طوفان مي‌توانند، ما خود مي‌توانيم.

ـ گردباد سهمگين است

ـ و طوفان سهميگن تر

 

ـ اما هيچ چيزي سهمگين تر از انسان نيست"

 

مارکوي عزيز، سخن به درازاکشيد، ولي گفتني ها دراين باب پاياني ندارد، درپايان ميخواهم سخنم را با گفته اي ازپل والري پايان دهم :

 

من مسيح را مي‏بينم بسته شده به دكل!

رقصان به سوي مرگ‏،

چشمان خون آلودش برايم نوري است براين شعار:

يك كشتي‏بزرگ با تمامي سرنشين‏هايش در آب فرو نشسته است!

 

***

پايان

 

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤۱                       سال دوم                           دسمبر/جنوری ٢٠٠٦/۲۰۰۷