کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                  طنـــــــــــز                                                                    عزیز علیزاده

 

 

سیاست مـداری !

 

azizullah@yahoo.com  

 

 

 

         حاجی صاحب بازدلخان که مرد خوش سلیقه و به اصطلاح دوستانش زنده دل است، سالگرد هفتاد سالگی اش را جشن گرفته بود، و طبق معمول ازهمه دوستانش دعوت به عمل آورده بود تا در چنین روز پر میمنت، تنهایش نگزارند، و گفته بود که می خواهد تمام خوشی هایش را بادوستانش قسمت کند. حاجی صاحب لطف نموده، مرا نیز در آن جشن فرخنده دعوت نموده بودند. من باجبین گشاده دعوت حاجی صاحب را لبیک گفتم و با خرید تحفه ناچیزی در جمع دوستان شان پیوستم، زیرا از یک سو، می خواستم حاجی بازدلخان را خوشنود سازم و از طرفی هم میتوانستم در بحث های داغ سیاسی که معمولا ً در چنین مواقعی گرم تر میباشد، شرکت کنم و عقده های دلم را که مدتی شده بود درون سینه ام چندین گره سر به سر خورده بودند را یکی و یکباره بگشایم.

   اما، اینبار خلاف معمول دوچهره جدید و تازه وارد، درجمع دوستان حاجی صاحب اضافه شده بودند که برایم آشنایی قبلی نداشتند. ایشان در بلند ترین جایگاه مهمانخانه حاجی صاحب با دبدبه خاصی لم داده بودند و نگاه های نافذ شانرا به چهره یکایک از مهمانها میدوختند و سرتا پا معاینه شان می نمودند.

    پیش از نوش جان نمودن نان، سرها آهسته آهسته می جنبیدند و هرکسی همرای پهلوفیلش گرم سخن بود، اما، همینکه نان به نیمه رسید، آوازها آهسته آهسته بلند و بلند ترمی شدند، این میرساند که سفره رنگین و چرب حاجی صاحب زور و قوت ازدست رفته را به مهمانان محترم بازمیگرداند.

    قصه و اختلاط  از مزه نان و اینکه کی کدام نوع غذا را بهتر می پسندد، شروع شد تا سرانجام گپ به جر و بحث سیاسی کشید، چیزی که ما افغانها از چندین سال بدینسو به آن معتاد شده ایم.

     موضوع بحث ها مختلف بود، گاهی سیاستهای جاری در کشور، گاهی هم سیاست کشورهای منطقه وبالاخره سیاستهای جهانی را یکی پی دیگری حلاجی مینمودند. جالبتر ازهمه، آن دو مهمان جدیدالشمول دردایره دوستان کهنه کار بودند که بیشتر از همه نظر شانرا به خورد دیگران میدادند و فخر میفروختند، چنانکه، اگر کس دیگری ازحاضرین میخواست چیزی بگوید فورا ً یکی از آن دو میان حرف آن شخص میدوید و می گفت:

ـ توباش بیادر، تجربه و اطلاعات  مه از شما کده خوبتر اس... و به این ترتیب درحالیکه دهنش کف میکرد و رگهای گردنش می پندید با تمام قدرت کوشش داشت احساساتی حرف بزند،  باژست های گوناگون نشان دهد که یک سر و گردن از دیگران بلند تر است. اگر احیانا ً کسی می خواست با یکی ازمهمانان حاضر سرگوشی کند، فوراً عکس العمل نشان میداد و فریاد میزد:

ـ او بیادر، هوش ته سوی گپای مه بگی که مهم تر از حرفهای مفت خودت اس.

   سخن کوتاه آنروز تا دل شب، خوردیم، نوشیدیم  وحرفهای دو مبصر سیاسی جدید را شنیدیم که هیچ چیز تازه یی هم درآن وجود نداشت. بنده که مانند دیگران نتوانسته بودم  حرفهای دلم را بگویم، وچند گره هم روی گره های قبلی افزوده شده بود، با تأثر فراوان محفل را ترک نمودم و به خانه ام برگشتم و راسا ً رفتم روی بسترم درازکشیدم.

 

     باورم نمی شد که من به نیو یورک رفته باشم، اما، حقیقـت این بود که هرسو نظر می انداختم، آسمان خراش هارا میدیدم و هجوم موترهای رنگارنگ را که روی سرکهای پهن درحرکت بودند. جمعیت بزرگی از راهروان، سرگردان روی پیاده روها این سو و آنسو میرفتند، چند بار به کسانیکه از مقابلم میگذشتند، سلام دادم، اما، هیچ جوابی نشنیدم. شاید هم، زبانی را که من بدان گپ میزدم، آنها نمی دانستند. تانیمه های روزرا این سو و آن سوبدون داشتن هدف مشخص پرسه زدم، سرانجام حوصله ام سررفت و مقابل مغازه بزرگ و شیکی ایستادم تا داخل آنرا تماشا نمایم. دراین هنگام دیدم که دونفر قـُلـٌدر که قد شان دوچند قد من بود، به بزرگی دو تا پیل در دو سوی من قرار گرفتند و با چشمهای از حدقه برآماده شان به من خیره شدند. راستش زیاد ترسیده بودم، کوشش نمودم چشم درچشم باآنها نشوم. فقط، زیرچشمی مراقب حرکات شان بودم.

   پس ازچند لحظه که بدون پلک زدن سویم میدیدند، سرانجام یکی از آن دومرد که آواز باریک وزنانه اش به هیکل بزرگش نمی ماند از من پرسید:

ـ افغان هستی؟

سرم را به علامت مشبت تکان دادم، آنها بدون اینکه چیزی بگویند از زیر دوبازویم گرفتند و مانند گـُدی گکی ازجا بلندم نمودند و داخل موتری که کنار جاده پارک شده بود انداختند، موتر به سرعت حرکت کرد و ازمحل دورشد.

   خودم را میان قصرباشکوهی یافتم با کنیزکان خوشروی. مراغسل دادند، دریشی نو به تنم کردند، نکتایی ابریشمین برگلویم آویختند و باعزت و اکرام روی چوکی مجللی نشاندند. من که ازاین همه کار چیزی نفهمیده بودم با چشمان از حدقه برآمده به همه میدیدم تا باشد کسی کمکم کند تا از آن همه سردرگمی بیرون آیم.

   مردی را دیدم که او هم دریشی نو به تن داشت و نکتایی اش را همانند من محکم زیر گلویش بسته بود، با قدمهای شمرده به من نزدیک شد و روبه رویم روی چوکی نشست، درحالیکه لبخند ساختگی روی لبانش داشت، شروع کرد به سخن گفتن. اما من متوجه شدم که آن مرد را کدام جای دیده بودم، هرچند به خود فشارآوردم نفهمیدم کجا.

مردتازه وارد برایم گفت:

ـ من به تو تبریک میگویم.

باعجله پرسیدم.

ـ چی را؟ دریشی ام را؟

ـ نی، تو ازهمین لحظه پادشاه هستی. باورم نمی شد باتعجب پرسیدم.

ـ من؟ پادشاه کجا؟ پادشاه کدام کشور؟

ـ بلی، شما! پادشاه کشورخودتان، ما به خوبی میدانیم که شما علاقمند سیاست هستید ودربحث های سیاسی جای اول رادارید، لذا کاندید خیلی خوبی برای پادشاه بودن میباشید. گفتم:

ـ این کار ازمن ساخته نیست، چون من از کارپادشاهی سر درنمی آورم، دروغ و چالبازی را قطعا ً نمیدانم. بعدا ً اینکه امروز، روز چپن و قره قل است و شما مره دریشی و نکتایی پوشاندین.

ـ بلی، راست میگویی، دوره یی چپن و قره قل ختم شد، همانطور که پکول به لنگی تبدیل شده بود، حالا نوبت به دریشی و نکتایی رسیده. در مورد آموزش دروغ و نیرنگ، چرت ته خراب نکن، بهترین آموزگاران دراین عرصه از کشور ما و از میان سیاسیون ما سربلند کرده اند. تو هم که شاگردی مارا پزیرفتی از این نعمت برخوردارت میسازیم.

بعد اوبرایم آموختاند که چطور پلانهایش را اجرانمایم، نان و آب را اگر فراموش نمایم خیر است، اما، دموکراسی گفتن رانباید هرگز از یاد ببرم و روزصدبار باید ازآن یاد کنم، تامردم باورکنند که می خواهیم دموکراسی برای شان بیاوریم. ازهمه مهمتر اینکه آموختم تا بازار جنگ و مواد مخدره را چطورباید گرم نگاه دارم. 

  سخن کوتاه، تمام چیزهای ضروری را به من آموزش دادند، بعد مرا به میدان هوایی بردند. طیاره پروازنمود، طبق دستوالعمل باید بالای شهرکابل توسط پراشوت دیسانت میگردیدم.

    همینکه طیاره به کابل رسید و من آماده شدم تا بیرون بپرم، ناگهان یادم آمد که من نامم را چه باید بگذارم. ازآن مردی که مرا همرایی میکرد درمورد پرسیدم، او نبشته یی را به دستم داد و گفت:

ـ این هم نام جدیدت.

    همینکه نامم را خواندم وحشت نمودم.

ـ" شاه شجاع سوم ".  

با اکراه خودم را پس کشیدم، اما، آن مرد مرا تیله کرد و از طیاره بیرون انداخت. درحالیکه به سرعت به سوی زمین پایین میرفتم، فریاد میزدم، نه !!! نمی خواهم شاه شجاع باشم. ازوحشت صدای خودم از خواب پریدم. تمام تنم از عرق تر شده بود و قلبم به شدت می تپید. باعجله هردودستم را به آسمان بلند نمودم و زاری کنان گفتم:

   خداوندا ! مرا به بخش، دیگرهرگز بحث سیاسی نخواهم کرد. 

 

 

 

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤۱                       سال دوم                           دسمبر/جنوری ٢٠٠٦/۲۰۰۷