|
رفعت حسینی
مردانیکه نیستند
صدها کلیدِ آن درِ
نگشوده
در طلسم منزوی قفلی مدفون گشت.
و در تقاطع راههای زمستانیی انتظاری سرسام گرفته
از عبث، اکنون
چشم زردِ نرگس
بیماری دوری تست و چشمان شهرها
مریض مردانیکه نیستند.
وز هیچ حاشیهء شب گونهء افق امروزین تاریخ،
نیز پیدا نمیشوند:
عصا به کفی
یا، سنگین صلیب بر دوشی
یا خواهنده بخشایشی از خدای،
و من، از مردانی که نیستند
و از غصه های شهر های آفت
روزی
برای یادهای دور در حافظه مانده گفتم
چیزی نگفتند
هیچ چیز،
سوختند
با تنگی نفس، سوختند
و خاکستر آنها
در کهکشانِ گمشده گی
پراگنده گشت !!!
*********** |