کابل ناتهـ، Kabulnath
|
خالد نویسا
داستان کوتاه از چاپ دوم مجموعهء داستانی فصل پنجم کهنه یاد
بخش آخر
- امروز من به مکتب نرفته ام. گفت: - پدرت نیز سرکارش نرفته است؟ - او رفته است. - پس تو نیز می رفتی! - من حالا از خواب برخاستم. چون شب شما مرا به خواب نگذاشتید. اگر من به جای او می بودم، بیدرنگ خود را می باختم، اما او مثل جنگجویی که جز پیروزی به چیزی دیگر نمی اندیشد، با حیله یی که منافی شانش بود گفت: - خواب در بچه گی شیرین است. من خودم در خوردی همین طور بودم. دستی حرفش را بریده گفتم: - من طفل نیستم و خواب نبودم، من شب از پس ارسی شما را دیدم که گریه می کردید و از اتاق صدای شوهر تان را شنیدم و بعد دیدم که شما را زد. رنگ از خسارش پرید و با دو دلی و تردید به سویم نگریست. خطوط چهره اش در هم رفت و پیشانی اش چین برداشت. هاله یی از تقدس و التجا که مخصوص زنان پارساست دور رخسارش را احاطه کرد. حالا وقتش بود که مرا به خاطر کنجکاوی خلاف نزاکتی که در خصوص زنده گی وی انجام داده بودم سرزنش کند، اما وقت آن فرا رسید که چنین جنگجویی تسلیم شود، آهسته گفت: - ها! او به من می گوید که من سلیطه و هرجایی هستم. من گفتم: - اگر می خواهی به پدرم می گویم! اشک در چشمانش جمع شد و حواشی لب هایش به پرش در آمد و با لحن پر تضرع گفت: - نه، اگر کمی هم به من احترام داری، از این گپ ها بگذر، دیگر طاقت خانه به خانه گشتن را ندارم. بگذار چندی پهلوی تان بمانم و یا همین جا بمیرم، دیگر زنده گی برای من ارزشی ندارد. وی به آسانی رقت قلب مرا برانگیخت و ادامه داد: - یک عمر است که همین طور است. بی پرده گفتم: - شما بزدل هستید، مگر این حالت تا چه وقت ادامه خواهد یافت؟ به زحمت از ریزش اشک هایش جلوگیری کرد و گفت: - حالا باید بفهمی که تو یک طفل هستی، می خواهی چه کنم؟ به طرفم نزدیک شد ـ من یک زن هستم، باید هر تکلیفی را برخود قبول کنم. من سال هاست که نتوانسته ام بچه یی برایش به دنیا بیاورم. او یک مرد است. به غیرتش بر می خورد. این حالت تا وقتی ادامه می یابد که من برایش بچه یی به دنیا بیاورم. گفته هایش را با آه سردی بدرقه نمود. برای پسری مثل من این حرف ها زیادی بود. دیگر حرفی نزدیم و من از آن جا برآمدم. به تدریج از مراقبت و کنجکاوی ام دست کشیدم. با منشی روبه رو نمی شدم. منشی نیز با سردی گاهی با من رو به رومی شد. حتی شب ها که انعکاس صداهای فحش و دشنام های منشی بیشتر می شد، تأثراتم را در خود خفه می کردم. پدرم اصلأ خود را به کوچهء حسن چپ می زد و همین برایش کافی بود که حصول کرایه به تعویق نیفتد. مقارن همین احوال رویداد تازه یی رخ داد که سررشتهء بدبختی های جدیدی برای هما و ابهام برای من شد. یک روز که از مکتب به خانه رفتم، هما با رنگ پریده و لبان شوره گرفته به سوی من آمد. عجلهء او تعجب مرا دوچند ساخت. بدون معطلی گفت: - من می فهم که تو به من چقدر احترام داری، تو بچهءهوشیاری هستی و من می توانم هرگپی را به تو بگویم. گفتم: - از من هیچ گپی را پنهان نکنید. کمی آسوده شد و گفت: - ببین، من یگانه انگشتری طلای خود را گم کرده ام. - یعنی این که شوهر تان موضوع نوی برای جنگ یافت؟ - چقدر هوشیار هستی، اما او خبر ندارد. با ژست سرد و مخصوص گفتم: - اما من چه کرده می توانم؟ تغییر آنی در چهره اش مرا به شگفتی واداشت. با لحن تضرع آمیزی گفت: - آخرین امیدم تو بودی، آه ! اگر او بفهمد مرا خواهد کشت. سرشک داغی را که با ملایمت از لای مژگانش فرو می لغزید با نوک چادرش سترد و من بدون این که او را به کمک بطلبم بیدرنگ به جستجو پرداختم . او از نیت من آگاه شد و در مدت کمی همه اتاق ها را زیر و رو کردیم. سوراخ های موش را نگریستیم و خاک و خاشاک حویلی را با نوک بوت ها لغزانیدیم. آخرسر نومیدانه به هم نگاه کردیم. هما حالتی داشت مثل این که تمام اراده اش در سر پنجه های من گیر کرده بود. سرهایمان از هوا پر شده بود ولی برای من یک سرسوزن تفکر لازم بود و من مؤفق شدم . با شتاب گفتم: - یافتم! وی لبریز از امید سویم نگریست، من گفتم: - اما نه انگشتری را، من راهی را یافتم. با تحیر گفت: - می خواهی چه بگویی؟ من پیروزمندانه توضیح دادم: - در نزدیکی خانهء ما، دو کوچه آن طرفتر، فالبینی زنده گی می کند که کف دست نیز می بیند. اگر می خواهی نزد او برویم. می شود یک چیزی کند. وی بی وقفه موافقت کرد و بی هیچ معطلی خانهء فالبین را یافتیم. در آن روز هوا سرد نبود، در عوض باد در پیکر کوچه های دنج مثل نای صدا می پراگند. در متن کوچهء فالبین، اطفال به ساعت تیری پرداخته بودند و در میان سروصداهایشان الفاظ رکیک و دشنام های زننده یی به گوش می رسید. ما به زودی مقابل دروازهء دوپله یی که پهلویش فاضل آب ها و کنارآب های متعدد، تعفن بر کوچه می پاشیدند، رسیدیم. کوچه ها با آن خانه های مورب و تیرهای پوسیده و وحشتزاء حکم قبرستان کهنه یی را داشتند. فالبین خود به پیشواز ما آمد. از شروع طوری با ما رفتار می کرد که گویی سال ها بود که همدیگر را می شناختیم. من زبرجد را ندیده ام و نیز نمی خواهم مثل شاعری نادیده از آن تعریف کنم، اما موافق با تخیلم، چشمانش به زبرجد می ماند و شاید زبرجد چنین چیزی باشد؛ گیرایی قابل وصفی داشت. ریش تنک و زیبایی داشت که برازنده گی خاصی به او می بخشید. او ما را به اتاق خود رهنمایی کرد که دیوار های آن با تصاویری از مناظر طبیعت ، با کوه های سیاه و دره های زیبا و دریاها و درختان هر رنگ تزیین شده بود. به روی تاقچه ها، مرتبان های پر از آب شفاف دارای ماهیان کوچک و خوشرنگی جلب توجه می کردند. او مرا نادیده می انگاشت و با هما به اختلاط پرداخت . نخست با وضع بی شایبه یی گفت: - هر باری که دروازه را باز می کنم، با زن و دختری رو به رو می شوم و این تعجب ندارد. مردها به کار من توجه نمی کنند. سوی هما نگاه کرد. خندید. من از ظریفه گویی او خوشم آمد. او به من کمترین اعتنایی نمی کرد.هما با خنده گفت: - راست می گویی. سپس از انگشتری و مفقود شدن آن مختصری گفت. کف بین با رمل و هرچه دردسترس داشت قدری مصروف شدو بعد آهسته گفت که تا سه روز به همان صورت غیر مترقبه یافت خواهد شد و تشویشی در کار نیست. هما با خوشحالی گفت: - خدا خیر و برکت بدهدت، مرا از غم رها کردی. فالبین وضع متفکری به خود گرفته بود و مرتب گلویش را صاف می کرد. هما پولی پیشش گذاشت که فالبین مؤدبانه دستش را پس زده گفت: - کار من قسمی است که تا انگشتری یافت نشود، پول نمی گیرم. هما از بزرگمنشی فالبین در شگفت ماند و گفت: - به راستی که آدم دانسته یی هستی. فالبین با آرامش گفت: - از من تعریف نکنید. تعریف انسان را خشک و تنبل می سازد. هما با تبسم گفت: - خوب چیزی که عیان است ، چه حاجت به بیان است، تو آدم خوب هستی. - باز هم تعریف! من آدم منزویی هستم. کسی مرا نمی شناسد. من نیز علاقه ندارم که با مردم رو به رو شوم و همین است که مثل مار به درون غار خود در آمده ام. این درست است که آدم های منزوی مشهور نمی باشند و صاحب نان و نام نمی شوند. اما من پیشمان نیستم. تأثیر حرف های آن مرد، مثل هیپنوتیزم برما اثر می کرد. ندانستم در اثر تأثیر لحن وکلامش چگونه تا دم دروازه رسیدیم، آخر سر گفت: - من دانیال نبی نیستم که دایم راست بگویم. در گفته ها و وعده هایم شاید خبط و خطا هایی باشد که شما را برمن قهر سازد. اما خداوند داناست. هما گفت: - مابه تو اعتماد داریم. دردما را دوا کردی، خیر ببینی. فالبین چشم بر کف اتاق دوخته، گفت: - درد؟ کل طبیب شود سر خود را درمان کند، اما کمکی که از دستم برآید چرا دریغ کنم. هما پرسید: - چرا ناراضی هستی؟ فالبین وضعی گرفت مثل این که آه سوزانی را در سینه اش حبس می کرد و گفت: - من دایم تنها بوده ام و همدم و یاورم همین ماهیان کوچک هستند، با دیدن ماهیان و آبی که هر روز به دست خود آن را عوض می کنم به یاد دریا می افتم،تنها دریا را دوست دارم. من اشعار زیادی دربارهء آب پاک و دریا در حفظ دارم. گاهگاهی هم کارهای عجیبی می کنم. با دوستانم که رو به رو می شوم خوشی من از دیدن شان چند لحظه یی بیش دوام نمی کند و بعد از کمی یاوه گویی آن ها را از خود می رنجانم و این کار را قصدأ می کنم. تنهایی چیز عجیبی است. یکان شب ها به یاد روز های خوشی که گذشتانده ام اشک می ریزم. کتاب هم می خوانم، چیزی خوب و با وفاییست، اگر همه کس آدم را رها کند ، کتاب که با آدم می ماند. هما پاسخ داد: - تنهایی بد چیزی است. من هم بعضی وقت ها از تنهایی بیزار می شوم. فالبین یکباره به صدای تعجب آمیزی گفت: - شما نیز تنها هستید؟ - نه، شوهر دارم، اما اولادی ندارم. - پس این پسر تان نیست؟ با اشارهء انگشت او دریافتم که مرا نشان می دهد. هما پاسخ رد داد و با اختصار و اجمال از زنده گی رقتبار خود گفت و از این که اولادی داشته بوده نمی تواند، مغموم است و این که شوهرش از او ناراضی است واو را به خشم می آورد، اما او مهر سکوت بر لب می زند و علاوتأ اگر شوهرش بتواند وبخواهد اورا به قشلاق ببرد تا از فیض زیارتی که در آن جا واقع است مستفیض گردد، شاید صاحب اولادی شود. فالبین سر تکان داد و گفت: - بله، برای این که وضع رنج دهندهء تان خاتمه یابد، باید شما حاضر به هر نوع فداکاری باشید. تولد طفلی در خانهء تان به همه جنجال ها خاتمه می دهد و شوهر شما را خوشنود می سازد. خداوند بزرگ است. گاهی به دیدن من بیایید. من تعویذی برای تان خواهم داد که مؤثر خواهد بود. هنگامی که از او جدا می شدیم، هما در لباس نمی گنجید و چندبار از بابت رهنمایی من با چنین موجود پرلطفی تشکر کرد. گذشت روزها، امید را در وجود مان منجمد می کرد ونیز آثار احساسات گزنده یی در هما به مشاهده می رسید. در سه روز اتفاقی نیفتاد و اثری از انگشتری به مشاهده نرسید. در عوض هما سه بار پی در پی، بدون این که مرا همراه خود سازد پیش فالبین رفته بود تا از سرگذشت انگشتری سراغی بیابد. هرگاهی که او از نزد فالبین بر می گشت، مغموم، رنگ باخته و هیبت زده می بود، طوری که تصور می شد در زنجیر پردامنه یی از خیالات گنگ و پوشیده گیر مانده است. نقاط ثابتی را برای نگریستن انتخاب می کرد. کار نمی کرد. روزها پشت به آفتاب، دراز شدن حجم سایه اش را به روی خاک و ریگ حویلی نظاره می کرد. من از پیدا نشدن انگشتری رنج می بردم و خواستم ، رفت و آمد را با خانوادهء آن ها قطع کنم، زیرا انتظار داشتم مرا دزد بدانند. هما نیز از من پذیرایی سردی می کرد. رنگش روز به روز تغییر می کرد و با دیدن من گاهی بی اختیار به گریه می افتاد. من در وجود او بحران های تازه یی را ملاحظه می کردم. عواطف منعکس شونده از حرکاتش، گریه های مجال ندادنی و گریز از نگاه های من او را در نظرم عجیب جلوه می داد. چند بار او را تسلی دادم که انگشتری یافت خواهد شد، اما او گویی زبانش را از کام بریده باشند، یک و دو نمی گفت. من مشاهده می کردم که رفتارش با من با گذشت هر روز سردتر می شود. شب ها برایش غصه می خوردم، اگر انگشتری یافت نمی شد و منشی آگاه می شد، آیا که چه روزی برسرش می آورد؟ تصاویر حاصله از تخیلاتم، پیش از این که متوجه آن ها باشد، مرا به ستوه آورده بود. هما حالات از هم پاشیدهء روح خود را به توسط حرکات خلاف انتظاری می نمایانید و روزها از اتاق خارج نمی شد. من از دور وضع آن ها را می پاییدم. منشی گویی توان لت و کوب هما را نداشت، در افکار پر طول و عرضی فرو می رفت و هما نیز با وضعیتی تازه، مثل این که موجودیت او را یک شیء اضافی می پنداشت، حتی با منشی رفتار دست بالایی داشت؛ مثل این که در درون منشی قهر و غضب به ذراتی مبدل شده بود. باری به هما گفتم: - آیا لازم است، بازهم نزد فالبین برویم؟ نگاهی وحشی و لبریز از آشوب که من نظیرش را ندیده بودم به من دوخت، گویی روح دردرون جسمش سنگینی می کرد، چنان آشفته به نظر می رسید که من ترسیدم. - خاک بر سر همه! این تنها جوابش بود. سرگشته و پریشان برگشته و مصمم شدم که حس همدردی ام را برای خود نگاه کنم. دو ماه بعد من شاهد رویداد عجیبی بودم. توضیح این که، در یک روز سرد زمستان که زمین یخ بسته بود و نفس در سینه منجمد می شد، در پناه دیوار شخصی را دیدم که مثل دستهء بیل به دیوار تکیه داده بود. من مصروف کاغذ پران بازی بودم. عجیب ترین لحظه یی بود که من با آن مواجه شدم. هرگز منشی را آن قدر خرسند ندیده بودم. لبخندی امیدواری دهنده یی به روی لبانش نشسته بود که از چین های پیشانی اش می کاست. من با انزجار طبیعی که به تدریج در من قوام می یافت به سویش لحظاتی نگریستم، اما زود رویم را گشتاندم، منشی حالت مرا درک کرد و پیش آمد، من زود گفتم: - چه کاری داشتی؟ گونه هایش را از هوا پر کرد و بعد با فشار از دهان رها ساخت و گفت: - من؟ مگر حق ندارم این جا ایستاده شوم؟ - از این جا دور شو، برو! یخن های پهن بالا پوشش مثل گوش های فیل به روی سینه اش افتاده بودند.قدری به آن ها نگریست و گفت: - کجا بروم؟ - من نمی فهم که کجا باید بروی ! این را که گفتم منشی یک بار خندید و با ژستی که راز مخصوص او را آشکار می کرد، گفت: - می خواهی از خانهء تان بروم؟ اما من جای دیگری ندارم که بروم، دنیا برایم مثل مشت خودم کوچک است ـ درین حال مشت بسته اش را رو به روی من گرفت ـ برای من دنیا آن قدر کوچک است که می توانم با تف خود آن را تر بسازم. نه با مردمانش کاری دارم ونه با خودش، در دنیا و زند گی شاشیدم! با کنایه و زهرخند گفتم: - مگر با هما نیز کاری نداری؟ گفت: - او زنی خوبی است، با او نیز دیگر کاری ندارم. - هوم! از چه وقت این گپ را می زنی؟ - دیگر با او کاری ندارم، او حامله است. من به چشمان ریز و سرخش که فروغ و تاثیر زیادی داشت خیره شدم و از این خوشبختی که هیچ مربوط من نبود چنان متهیج شدم که منشی درشگفتی ماند. دانستم که دیگر هما به ساحل خوشبختی و کامگاری رسیده است، منشی دیگر او را نخواهد زد. منشی با تبسم گفت: - تعجب می کنی؟ به سرفه افتاد و خلط سیاه سینه اش را به روی زمین افشاند. - اگر من بگویم که او زنی خوب است، تعجب می کنی؟ به فکر فرو رفت ؛ مثل این که می خواست قولی از یک شاعر بیاورد، اما چیزی نیافت. - اگر او مرا قهر نسازد هیچ نمی زنمش. من گنگ و گیچ شدم و نظری به پاهایش انداختم . پوزهء موزه هایش معصوم به نظر می رسیدند، مثل بره یی کوچک با نگاه های فریبنده. قدری در تردید ماندم، اما وی مجالم نداد و ادامه داد: - می فهمی؟ من وادارت می سازم که مرا آدم خوبی بدانی. به خاطری که تو دایم با من بد بوده ای. من سر جنباندم و خواستم اراده و فکر طوری یاری ام کند که از مفقود شدن انگشتری که بی شبهه او ازش آگاهی نداشت، یادی کنم و خواست من همین بود تا وی را در مسیر احساسات داغ و روشنش اغوا کنم، اما او دستانش را در جیب های گشاد بالاپوشش فرو برد، گویی افکار مرا در صفحهء چشمانم خواند، مشتش را گره زده بیرون آورد و گفت: - این را ببین، انگشتری او را ! می خواستم آن را بفروشم و یک چلم برنجی برایم بخرم . من چلم خود را به خاطر او شکستاندم، اما این کار را نکردم. می خواستم آزارش کنم. دلم می خواست از روی ذوقزده گی به گونه ها و دستانش بوسه بزنم. در جریان بی پایانی از احساسات دست و پا می زدم، اما قدری در اندیشه ماندم. هیجانات گوناگونی که بی شبهه هر دویمان را در برگرفته بود، شدید تر می شد، نفس در سینه ام بند افتاد با آرامش ساخته گی گفتم: - زود این را به او بده، او از این خاطر رنج زیادی کشیده است. او سرفه دوامداری کرد و گفت: - او انگشتری را دور می اندازد و مرا دشنام می دهد. به همه همین طور و من آمدم که توآن را برایش بدهی. تعجب در درونم ریشه دوانید. انگشتری را از منشی گرفتم و به جانب اتاق آن ها دویدم. هما با دیدن من رنگ باخت و از پیچش عصبی عضلات گونه هایش دانستم که به شدت دندان هایش را به هم فشرد. نگاه هایش عصبی و لب هایش سخت و کانگریتی به نظر می خوردند. با صدا گفت: - چه می خواهی؟ من در حالیکه کمی می لرزیدم، گفتم: - من انگشتری را یافتم ... یافتم! صدایی که مثل داس برنده بوددر اتاق طنین انداخت: - حالا چه کنمش؟! گریه مجالش نداد و دندان های کلید شده اش از هم باز شدند. شرارهء از سرشک که اندوه نهایی اش را بروز می داد برزمینه، پر طاووسی پیراهنش افشانده شد. من انگشتری را گذاشته خارج شدم و تنها توانستم بعد از مدتی ، تناسب نفس های ناهنجارم را به دست آورم. با خود گفتم: «او فکر غلطی کرده است، منشی که می داند من آن را ندزدیده ام.» این زن در نظرم مرموز تر از پیش شده بود. هرگز نمی توانستم به چنین موجودی که برای من نماد لطف و مؤدت بود، دیوانه خطاب کنم. دیگر شب ها توجه می کردم، این منشی نیست که سبب جنگ و بدبختی می شود، صدای هما، که می خواست ماجرا برپا کند، برهمه جا گسترده می شد، روز و شب می گریست، بیخود می شد و پوست بدن خود را با دندان می خایید. تا جایی که دشنام و هذیان قی می کرد و شگفتی بار می آورد. منشی متحیر، از هم وارفته و خاموش می ماند و با بالاپوش گشاد و بلندش، با آن پوست خاکی و زودتجزیه پذیرش، قیافهء دهشت انگیزی به خود می گرفت. حالا هنگام آن بودکه همسایه های خانهء ما به پدرم شکایت کنند که آن ها را از آن جا دور کند. هما با چنین وضع ماجرایی تازه برپا کرد. وضع هما چنان تباه کن و خشن بود که دیگر توانی را منشی باقی نماند. یک روز که من و پدرم پاهایمان را سوی بخاری زغالی دراز کرده بودیم و مشغول مطالعه بودیم، صدای نامأنوسی به گوش مان رسید و به دنبال آن منشی با افت و خیز خود را به ارسی ما رساند و از جنایتی به ما خبر داد. منشی می لرزید، چهره اش را زردی اندوه زایی جیوه کرده بود. با صدایی پر تشنج گفت: - او را کشتم، من او را کشتم! ما به دوبرآمدیم. هما را دیدم که به روی کف سرد اتاق افتاده بود و موهایش مثل عشقه پیچان به گردنش تاب خورده بود. وی حرکت خفیفی کرد که حدس ما را مبنی بر این که وی مرده است، زایل کرد. من صدا زدم: - او زنده است. منشی که از چشمانش دلهرهء خاصی می تراوید طوری حرکت غیر ارادی ازش سرمی زد که یک میمون باغ وحش به ذوق احساسات اطفال تماشاچی اجرا می کند. به زودی دانستم که وی تحت فشار عواطف وحشتباری قرار گرفته است. با انگشت سبابه اش شکم هما را نشان می داد و بی وقفه می گفت: - او زنده است نه!؟ با آمدن زنان همسایه ها دیگر ما جز تفکر و گردش در حواشی حویلی کاری نداشتیم. آن ها مثل بازجوها و متفتشین جنایی داخل و خارج می شدند و آخر سراعلام کردند ، بر اثر ضربه طفل سقط شده، اما هما نجات یافته است. منشی با شنیدن این خبر مثل یخ آب شد و با ترنم حزن آلودی به گریه افتاد. زیرلب، رو به هوا تکرار می کرد: - من او را کشتم، او مرا وادار کرد. و به مناسبت نجات زنش وارفته، متردد و حیران بود . دیگر چیزی نگفت. دو هفته بعد آن ها از خانهء ما کوچیدند. در واقع پدرم به منشی خبر داد که دیگر حاضر نیست آن ها را در خانه جا دهد. با شنیدن این خبر آن قدر اسف و اندوه بر من روی آورد که ناگفتنیست. با رفتن آن ها تعمیر نیمکارهء احساساتم بی سقف ماند. در آن دو هفتهء پیش از رفتن شان هما آرام به نظر می رسید. چشم هایش در میان چربی های مخصوص که با لاغری تنش جور نمی آمد فرورفته بود و قیافهء آرامی داشت. درست به کوه آتشفشان خاموشی می مانست. او در آن دو هفته به جز گریه های آرام و بی صدا به کاری نپرداخت. منشی نیز در بحر اسف و اندوه جبران ناپذیری غرق شده بود. آن ها که رفتند، اتاق ها روح عاریتی خود را از دست دادند و بازبوی نم و موش از آن ها به مشام می رسید. روزها کوشیدم سراغی از آن ها بیابم. بالاخره آن ها را یافتم در یک کوچهء دور از شهر در نزدیک بالاحصار کابل خانه گرفته بودند و همان طوری که یاد ها کهنه می شوند، آن ها نیز به خاطره یی مبدل می شدند. اما گره کوری که در کلهء من به جا گذاشته بودند، همان طور بازنشدنی باقی ماند. پنج سال بعد، یک روز هنگامی که جنازه یی را به قبرستان شهر مشایعت می کردم، بعد از تدفین گشتی به اطراف قبرستان شهر زدم.چند قبری که تازه کنده شده بودند با دیوارهای نمی تراشیده شده، درست به شکل شهر نوپیدایی می مانستند که به دست باستانشناسان کشف شده باشد. باد وحشتزا طوغ ها را به پرش در آورده بود . هیچ کس غیر از ما در آن حوالی دیده نمی شد. ناگهان در چند قدمی ام قبری را مشاهده کردم که بر سر آن زنی نشسته بود و آرام سنگریزه ها را به روی قبر می پاشید. زن از مرده ها کمی نداشت. چین وچروک ها بر رویش بیداد می کرد و چهره اش را به نقشه یی مغلق مانند می کرد. نگاه های بی رمق و منجمدش مرا به خاطره های دوری بازگشت داد. این هما بود که با چهرهء بی حال و ترحم انگیزش پیش چشمم ظاهر شده بود. هما زیر لب چیزی می خواند و از ظاهرش چنان معلوم می شد که بیست سال از عمرش پیرتر جلوه می کند. بی اختیار گفتم: - این شما هستید هما آهسته و با تأنی سویم نگریست. با لبخندی تلخ کنج لبش را جمع کرد. - ها! با هیجان گفتم: - مرا شناختید، ها!؟ تکانی به سرش داده گفت: - ها، شناختم! پهلویش نشستم و از هیجان دستش را که از پوست و استخوان ترکیب یافته بود در دست گرفتم. - شما چقدر تغییر کرده اید، شما از ما قهر هستید؟ کجا رفتید؟ آیا همه دوستی ما فراموش تان شده؟ شما مثل مادرم هستید. از جا برخاست. در دامنش سنگریزه های زیادی جمع کرده بود، همه را به روی قبر پاشید و گفت: - هیچ از یاد نرفته ای، چطور ترا که سبب بدبختی من شده ای از یاد ببرم؟ با تعجب وصف ناپذیری گفتم: - اشتباه می کنید، من ـ من هستم ،دوست تان هستم. زهرخندی زد و با لحنی تند و سریع پاسخ داد: - در دنیا دوستی نداشته ام، جز شوهرم ـ سوی قبر اشاره کرد ـ تنها او! - اما چرا موجب بدبختی تان مرا می دانید؟ از آستینم کشید. نگاهش که مثل نوک سوزن در چشمانم می خلید مرا بی اختیار ساخت. - می خواهی بفهمی؟ برایت می گویم، او ندانست ـ باز سوی قبر اشاره کرد ـ اما تو چیزی نمی فهمی؟ با عجله گفتم: - شما دایم مرا حیران می ساختید، از این ها بگذرید و رک و راست گپ بزنید. قدم هایش با صدایش قوت کاذبی یافت و در حالیکه عقده مند مرا می نگریست، با صدایی دو رگه گفت: - حتمأ از انگشتری چیزی به یاد داری؟ و آن که مرا پیش فالبین نیرنگبازی بردی. فالبین فریبکاری که تنها بود و برای بی اولاد ها تعویذ می داد؟ با هیجان گفتم: - همه اش یادم است. این را که شوهر تان می فهمید! دوباره سست شد. گویی روحش با هر کلمه یی که می گفت از هم می گسیخت، با صدایی که گریهء تلخی در قبال داشت گفت: - نه. او نمی فهمید، حتی آن بیچاره نمی فهمید، طفلی را که به دست خود کشته بود از خودش نبود. پایان - ١٣٧٤
*********** |
بالا
شمارهء مسلسل ٤٠ سال دوم دسمبر ٢٠٠٦