کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سلام برادر گرامي صبورالله سياه سنگ،

فکر ميکردم که ما را از ياد برده ايد، ولي بعد از اطلاع گرفتن از طريق محترم رحيم رحيم که با خاطره نه چندان بد به خانه برگشته ايد، خوش شـدم. اينکه خاطره تان از ديدن ما خوب است يا نه، به عينک شـما تعلق ميگيرد. گرچه عينک نداشتيد، مرا تشويش عينک تان گرفته بود: شما که عينک به چشم نميگذاريد، پس چطور است که دنيا را اينقدر خوب ميبينيد؟ آيا نميشود اين شماره عينک را به ما آدمهاي عاجز و مسکين هم روا داريد؟

 

 

 

 

حاجي محمد امين باوري

 

hotakbawary@hotmail.com

 

 

 

شنيده ام که مردم نام دوم يا "تخلص" را مايه جبران کمبودهاي کرکتر و شخصيت خود ميدانند. به همين دليل يک تعداد کسان نامهايي مانند اخگر، طغيان، آفت، پيگير، نهضت، کمال، جهش و مودب را، کسي لقب "باباي ملت" را و کسي حتا نام زورآورترين سلطان جنگل يعني "شير" را براي خود انتخاب کرده است.

 

چند روز پيش قرار بود که انجمن فرهنگي افغانها در بلژيک، پنجاهمين سالگره تولد خدابيامرز محمد اسحاق ننگيال را تجليل کند. در اين برنامه از شرق و غرب رادمل، خوارمل، غريب مل، و دگر ملها، در کنار غورزنگها، ملنگها، پتنگها، احمدزيها و باوريها، کرگر (که نميدانم "گر" کدام نوع "کر" است)، تکور که هنوز دست زير الاشه به تسکين دردهايش نشسته، و تکل که صد بار به تکاپوي توبه افتاده، و يکبار هم به آن دست نيازيده است، دعوت شده بودند.

 

در ميان دعوت شدگان نامي که براي من حيران کننده معلوم ميشد، "سياه سنگ" بود. من چهره بزرگ، پيشاني فراخ و قد دومتر و سي و هشت سانتي او را نديده بودم. ولي از کابل تا کانادا، با نوشته هايي به بلنداي دومتر و سي و هشت سانتي او در رسانه ها و وبسايتها آشنا بودم.

 

تا لحظه آغاز برنامه حس کنجکاوي ديدارش را با خود داشتم و زير لب ميگفتم که پيش از مانده نباشي، از او خواهم پرسيد: "يار! مگر اين نامهاي غورزنگ و يارمل و وطنيار و بزگر کم بودند که تو برايت "سيا ه سنگ" را انتخاب کردي؟"

 

باز لاحول ميکردم و با خود ميگفتم: "ترا به کارهاي شخصي مردم چه کار؟ آنگاه دلم ميگفت: پرسيدن عيب نيست، ندانستن عيب است. از سوي ديگر، اين روزها در هر کار غرض گرفتن مود شده است."

 

در ميان تالار نفسهايم به شماره افتاده بودند. از بس اينسو و آنسو دويده بودم، گلويم خشک و رنگم پريده بود. نجيب احمدزي به سويم آمد و گفت: "سياه سنگ صاحب در آن گوشه نشسته، اگر همرايش احوالپرسي ميکني". رويم را گشتانديم به همان سمتي که سياه سنگ آنجا بود، و همه سوالها را بار ديگر در ذهنم تازه ساختم. خسته و ذله خود را به ميزش رساندم.

 

پيش از سلام عليک و احوالپرسي، در چشمهاي سياه سنگ جديت و صداقت را ديدم. او در نظرم کسي آمد که با شوخيها کاملاً بيگانه باشد. مانند يک داکتر، آنهم داکتر جراح در دلم نقش بست. فوراً گفتم: "اين اولين شخصي است که نام مناسبي براي خود انتخاب کرده است."

 

پس از احوالپرسي ما، احمدزي هم آمد و با زبان ناکام پيشنهاد کرد که گرداندگي برنامه را به دوش بگيرم. اين پيشنهاد او به پريدگي رنگ من بيشتر اثر گذاشت. دو سه بار به چشمهاي سياه سنگ نگاه کردم تا در چهره و چشمان وارخطاي من نشان "بي باوري" را نخواند.

 

***

 

اشتراک کنندگان برنامه را به شنيدن مقاله سياه سنگ (هشت سال بدون اسحاق ننگيال) فراخواندم. وقتي واپس در جايم نشستم، به خود گفتم: "حالا اين آدم با سنگهاي سياه تمام حاضرين را سنگسار خواهد کرد و با دامان کاغذي پر از سنگ، سرهاي خيالات ما را خواهد شکست!"

 

به مقاله که خوب گوش دادم، هر حرف و هر واژه آن را اول از غلبيل، بعداً از غربال و در آخر از هلاجي گذر ميدادم، زيرا بدون آنهم هر لحظه چشمم به دامان مقاله سياه سنگ دوخته شده بود و سر انديشه هايم را به رسيدن سنگهايش آماده ساخته بودم.

 

برخلاف انتظار، متوجه شدم که به جاي سنگها، از دامان کاغذ او گلبرگهايي از زبان هزاردستان بر سر مردم افشانده ميشوند. فوراً متوجه خودم شدم و بار ديگر به اين فکر افتادم که "باور" باوري درست بوده است.

 

 

آرام آرام در دلم گشت: "نه! اين کدام سنگ سياه معمولي نيست که هر کس و ناکس آن را براي زدن و شکستن دلهاي عاشق به دامان خود بگذارد و نه هم نام آن روستايي است که "سياه سنگ" بزرگتر از آن معلوم ميشود.

 

اين سنگي است که به دست ابراهيم (ع) گذاشته شده است. اين سنگ به درجه پاکيزگي رسيده است. اين همان سنگي است که در ريگزاران مينا و مزدلفه در دست هر انسان پرهيزگار براي راندن اهريمن افتاده است."

 

به همين خاطر، از يکطرف خيلي خوش شدم و از طرف ديگر بسيار غمگين.

 

براي مسح کردن همان سنگي که چقدر به خاطرش با زحمت پايان و بالا دويده بودم، و خود را در ميان هزاران هزار زاير زورمند نيمه برهنه جا داده بودم، در آخرين قسمت طواف سوم، سرم را به کف دستانم گذاشتم و بر آن سنگ دست ميکشيدم. در خطوه ابتداي طواف که از همين سنگ آغاز شده و نيت طواف بعدي بسته ميشود، چندين بار زير پاي ديگران شده بودم.

 

اين همان سنگ سياه است که من به خاطر ديدن و مسح کردنش طعنه و بد و رد گفتن شيخهاي عربي و عربهاي نااهل را شنيده بودم.

 

من چه ميدانستم که او خودش اينجا مي آيد؟

 

***

شهر پيک (بلژيک)

شانزدهم نوامبر 2006

 

 

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤٠                       سال دوم                           دسمبر ٢٠٠٦