کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

واصف باختری

 

 

دریغا چنین بود فرجام!!

 

 

 

 

سواری که از بیشه های افق خشمگین و شتابان گذر کرد
که تا شاهبانوی اقلیم ابریشمین سحرگاه پندارها را
که زندانی قلعه جاودان بود دیوی
از آن تنگاوار رهاند
و تا حجلهء قرمزین نخستینه آتش باز آرد
چو با رویه کی یورش بهمن آساش
فروریخت
و دروازهء سهمگین نقب دیو فسونگار بشکست
شگفتا که با زال فرسوده بی رویه رو شد
که برزیگر روزگاران
فراوان شیاران
نهاده به جادر جبینش
و دستان و پاهانش چون عشقه ها پیچ و در پیچ با میله های فلزین
سواری که از بیشه های افق خشمگین و شتابان گذر کرده بود
عنان بازگشتاند و گفتا:
تفویر تو ای زال ژولیده گیسوی چرکین
که دیری گمان برده بودم
هنوزت چراغ جوانی در ایوان هستیست روشن
و روزی ترا میرهانم
و تا حجلهء قرمزین نخستینه ات میرسانم
که زهدانت آبستن نور گردد
واین دشت، دشت سترون که اقلیم ابریشمین سحرگاه پندارها بود
روزی دگر بار
شکوهنده از تلخهای سرافراز و مغرور گردد
دریغا چسان راه پیموده را باید از سر گرفتن
دگر شاهبانوی اقلیم ابریشمین سحرگاه پندارها
عجوزیست قامت خمیده
نه آن گلبن سرخ پدرام
دریغا چنین بود فرجام

سواری که از بیشه های افق خشمگین و شتابان گذر کرده بود
دگر راه برگشت بر خویشتن بسته دید
و خود با تکاور
در آتشفشان شفقها فرورفت
 

 

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٣٩                       سال دوم                           نومبر ٢٠٠٦