کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نعمت حسینی 

 

 

 

داستان کوتاه

 

  چشم درچشم با قاتلت

 

 

 

«آب!» تشنه بودی، و از تشنه گي دهانت خشک شده بود. زبانت هم، خشک شده بود. زبانت درکامت چسپیده بود. برادرت را به نام، آهسته و آرام صدا زده گفته بودی «آب!» برادرت صدایت رانشنیده بود، یا شنیده بود، اما نیامده بود. بار دیگر، مادرت را صدا کرده و باز هم آهسته و آرام گفته بودی: «آب!، آب»


 مادر نیز صدایت را نشنیده بود. بالای زمین دراز افتاده بودی. زمین سرد بود. سردی زمین دربدنت راه کشیده بود. خنکت گرفته بود. ازخنک زیاد، بدنت می لرزید  و دندان هایت بهم می خوردند. می خواستی سرت را از زمین بلند کنی، اما نمی توانستی. سرت پندیده بود. صورتت نیز پندیده بود و درد می کرد.

 

سر و صورتت ازدرد می ترکید. چشمانت را به مشکل اندکی باز نمودی. نمی توانستی چیزی را ببیینی.  تاریکی بود. به نظرت رسیده بود که، سالهاست در  تاریکی زنده گی نموده ای. چشمان ورم کرده ات را بسته و  دوباره بازکرده بودی. بازهم چیزی را ندیده بودی.

درحقیقت نمی دانستی درکجا هستی! نیمه شب بود که، ترا از اتاقت کشیدند و در زیرزمینی تعمیر بردند. آنجا، در اتاق کوچکی، آقای «پ» از تو تحقیق را شروع کرد.

 

وقتی ترا درآنجا بردند، آقای« پ » برایت گفته بود:

« توامشب مثل بلبل سر گپ خواهی آمد. اگر مثل بلبل سرگپ نیامدی و همه چیز را اقرار نکردی، نام خود را می گردانم! فهمیدی، نام خود را می گردانم!»

 

 وتو، نه مثل بلبل سرگپ آمده بودی ونه چیزی بود، که اقرارش  را کنی. به همین خاطرآقای«پ» ترا بسیار برق  داده بود. دهان ودماغت را بهم کوفته وکمر و شانه هایت را نرم ساخته بود. دوشب پیش ازآن، همین آقای« پ»، یک هم اتاقیی ترا، که همسن وسالت بود، بری تحقیق نزدش خواسته بود.

 

هم اتاقی ات را که می بردند، رنگ از چهره اش پریده بود. رنگ از چهری تو نیز پریده بود. گوشه ی لبان هم اتاقی ات می لرزید. دستانش نیز می لرزیدند. دستان توهم می لرزیدند. هم اتاقی ات پیهم به پاسبانان تمنا می نمود، که بیمار است و راه رفته نمی تواند.

اما پاسبانان بی توجه به تمناهی او، با خودشان، بردنش. تو بدون آن که از جایت بجنبی، آن صحنه را تماشا می کردی. یا در آن لحظه در دلت گذشته بود، که باید بری وی کاری انجام بدهی؟ مثلا" ازجایت بلند می شدی و مانع  بردن  وی می گردیدی؟

نه! تو خودت زیاد ترسیده بودی! چنان ترسیده بودی، که نفست در صندق سینه ات بند مانده بود. و اگر هم، ازجایت بلند می شدی، دندان هایت را بهم می ریحتند.

آن هم اتاقی ات دیگر برنگشت. یادت است، که پس از آن، تو در گوشه یی از اتاق زانو در بغل می گرفتی، لحظه ها آرام و خاموش می نشستی. تو ساکت می بودی، اما اشک از دوگوشه ی چشمانت شرزده پایین می ریخت.

 

* * *

 

آقای« پ» حرف هایش تمام نشده بود. او هنوز از کارهای گذشته اش می گفت و تو باز هم در اندیشه  فرورفته بودی و می پنداشتی همه آدم های را که او شکنجه نموده بود، همه ی آنها تو بودی! و توغرق  در افکارت بودی، قاضی که تبسم  آرامی برلبانش نشسته بود، برایت گفته بود:

« به این آقا بگو، هنگامی که آدم ها راشکنجه می نمود، خودش چه حالت می داشت؟ شاد یا غمین!» و به یاد داری که ازین پرسش، چین برجبین آقای« پ» افتاده و گفته بود:

« حالت!هیچ حالت! آنها ضد ما بودند و نزد ما مجرم. و من وظیفه ام بود تا از آنها تحقیق نمایم و اقرار بگیرم.» و قاضی باز پرسیده بود:

« با لت وکوب و با  شکنجه ؟!» وآقای « پ» جواب داده بود:

« بلی اگر اقرار نمی کردند.»

آیا یادت است یا نه که بعد، قاضی از او  پرسیده بود:

« چه تعداد زیر شکنجه ات جان دادند؟»

 و او با خونسردی جواب داده بود:

« درست یادم نیست. بیست ـ بیست وپنج نفر، شایدهم سی نفر.»

با شنیدن ین خبرضربان قلبت بیشتر شده بود و خشم در زیرپوستت  تا وبالا دویده بود. درآن لحظه، تصمیم گرفته بودی که، ازجایت بلند شوی، دستانت را دور گلوی او حلقه نمایی و آنقدر گلواش را فشار بدهی، تا جلواش را تر نماید. هنوز از جایت بلند نشده بودی، که قاضی برایت گفته بود:

« به این آقا بگو، که به خاطر« رد» یا « قبولی» پناهنده گی ات بعدا" برایت نامه می آید.

 

* * *

 

چند روز است، که پس از سالها، کابل رفته ی. وقتی ازت پرسیدند:

« برای کار کابل می روی؟» دلت پَرزده بود.

همین که کابل رسیدی، کوچه به کوچه سرگردان دنبال خاطراتت روان گشتی. خاطراتت را در آن کوچه های ویران نیافتی و خود  ویران شدی مثل آن کوچه های کابل. آن کوچه ها دیگر تنها قبرستان حاطراتت هستند! وای برتو! ویران شده از آن کوچه های ویران رفتی، تا بگیری سراغ اداره ی را که باید درآن کار نمایی.

 

پس از جستجوی زیاد، سرانجام رسیدی، مقابل تعمیر بزرگ تازه رنگمالی شده . بیدرنگ چشمت سرید به لوحی که پهلوی در نصب بود:

 کمیته دفاع از حقوق بشر بررسی از تخطی حقوق بشر در زندانها با دل همانگونه ویران، داخل آن تعمیر شدی و رفتی عقب دروازه ی اتاقی که پشت درش نوشته شده بود:

دستیار و مشاور ارشد

 در را باز کردی و داخل اتاق که شدی، از دیدن دستیار و مشاور ارشد، حیرت زده در جایت میخکوب شدی.

 

از افتادن چشمت برچشم او، مثل چای داغ شدی. تو آقای « پ» را دیدی که رنگمالی شده نشسته بود، آنسوی میز.

 

پایان

 

پاییز 2006

 

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٣۸                  سال دوم                              نومبر ٢٠٠٦