کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نگارهٴ كودكی بر زرنگار

 

 

 

بشير سخاورز

 bashir_sakhawarz@yahoo.ie

 

آفتاب گرم تابستان كسالت آور است. می خواهم از پارك زرنگار رد شوم تا برسم به زير هوتل آرين و باز از آنجا با سرويس به مكتب حبيبيه بروم. مثل معمول با كنجكاوی حيوانات دو پا٬ چهار پا٬ گل های باغ زرنگار٬ تپهٴ بلندی را كه در ميان پارك ساخته اند می نگرم و هنوز نمی دانم كه اين تپه روزی منبر آواز خوان مردم٬ هماهنگ خواهد شد كه بعد از چند آهنگ انقلابی٬ بخواند: "پرته ليلا د خوب لكه ...." ٬ اما امروز از هماهنگ خبری نيست  و فقط مي دانم كه تپه را گاه گاهی مظاهره كنندگان اشغال می كنند تا از بلندای آن صدای شان را به  گوش ظاهر شاه و دولتمدارانش برسانند تا عدالت اجتماعی به شكل كشور شورا ها را در افغانستان پياده كنند٬ گويا در باطن توطئه ای  در كار است و اين مظاهره كنندگان هيچ كاری با عدالت اجتماعی ندارند٬ وهمه به دستور هماهنگ  جمع می شوند تا برای او روزی تپه را منبر موسيقی بسازند. از روزی كه هماهنگ بر بلندای تپه "پرته ليلا" را كش  می دهد و امروز كه از ميان پارك زرنگار رد می شوم٬ 9 سال فاصله ای زمانی وجود دارد- يازده ساله  و شاگرد صنف هفتم الف2 ٬ مكتب حبيبيه هستم. راهم را كج می كنم و بجای اين كه كوتاه ترين فاصله را بپيمايم تا به هوتل آرين برسم٬ می روم به طرف گودالی٬ زير تانك تيل كه پر است از درخت های گشن شاخ و پر برگ و چنان بزرگ درختانی كه آفتاب را يارای رسيدن به زمين نيست و در اين جاست كه مردی فرياد بر می دارد:

 

 - همی شمشيره كه كشيد اول  هفت گز بود. چند گز؟

- هفت گز

- باز هفتاد گز شد. چند گز؟

- هفتاد گز

 

تازگی ها علاقه مند به داستان های سادوی پارك زرنگار شده ام و در حيرتم كه او با چه جادوگری زمان ها و چهره های متفاوت را با تار انديشه اش پيوند می دهد. داستان امروز سادو٬ پهلوانی رستم اسطوره با شير خدا- حضرت علی ست.
" ديروز به شما گفتم كه شير خدا يكبار پيش از اين با رستم ديدار داشت. رستم مغرور جان خود شده بود و خداوند برای اين كه درسی به او داده باشد فرشته ای را امر می كند تا به هيأت زن پيری بر سر راه  او بنشيند و منتظر بماند تا رستم از آن جا بگذرد. وقتی رستم به آن جا می رسد٬ زن پير به او بگويد: "ای جهان پهلوان اين بقچه را كه  بر زمين است بر سرم بگذار."  آن بقچه در واقع وزن تمام زمين است كه خداوند جمع كرده. رستم با سادگی يك دست پيش می برد تا آن بقچه را از زمين بردارد و بر سر زن بگذارد٬ اما بقچه هيچ تكانی نمی خورد. رستم به حيرت فرومی رود٬ دو دست پيش می برد و با تمام نيرويی كه دارد تنها می تواند بقچه را تا زانو بالا كند. زن پير به چشمان رستم می نگرد و رستم خجالت می كشد. در همين وقت شير خدا در هيأت يك پير  مرد ظاهر می شود و زن از او می خواهد تا بقچه را از زمين بردارد و بر سر او بگذارد. شير خدا- فاتح خيبر كه دروازه
ٴ خيبر را با يك كلك شكست٬ دست پيش می برد و به آسانی٬ انگار كاهی را برداشته است٬ بقچه را بر سر زن می گذارد. رستم از فرط اندوه چند شب نمی خوابد و شرم دارد كه در انظار ظاهر شود٬ اما خداوند به او رحم می كند و نمی خواهد دل اين پهلوان بزرگ برای ابد شكسته بماند. پس شبی از فرط خستگی خواب به چشمان رستم رخنه می كند و همان زن پير در رويای رستم پديدار می شود و می گويد: ای پهلوان تشويش مكن٬ من فرشتهٴ خدا هستم و آن پير مرد- شير خدا فاتح خيبر بود."

 

آن طرف ديگر به جهت شمال شرق٬ شمال غرب و يا جنوب شرق كه البته ارتباط به اين دارد كه در كجای پارك ايستاده ايد و من در اينجا وظيفه ندارم كه درس جغرافيا بدهم٬ تفدانی را به انتهای پايه ای به ارتفاع ده تا پانزده متر نصب كرده اند كه از آن آواز موسيقی می آيد.

 

از كوتل تالقان كسی تير نشد

از مردن آدمی زمين سير نشد

بيا كه برويم به پيش استاد اجل

مردن خو حقس ولی جوان پير نشد

 

يكبار اندوه بزرگی بر شانه هايم می نشيند و به ياد مامای جوانمرگم می افتم كه چند سال پيش جانش را بر اثر يك حادثهٴ ترافيكی از دست داد و مادرم را در ماتم خود كه يگانه برادرش بود برای ابد سوگوار گذاشت . زير تفدانی٬ درست به كنار چپ و يا راست هوتل سپين زر (باز مربوط می شود كه به كجا ايستاده ايد)٬ محوطهٴ فراخی ست كه تريلر های بزرگ را در آن  پارك می كنند و گاهی همين محل پر می شود از كامپروان های هيپی ها كه به مقصد زيارت هند از اروپا می آيند٬ اما چون آب و هوای كابل گواراست و اهالی شريف كابل در مهمان نوازی مشهور اند٬ اين هيپی ها در رفتن به هند چندان عجله ندارند و چون پولی برای اقامت در هوتل نمی پردازند٬ همانجا در زير تفدانی٬ در كامپروان های شان می خوابند و همه چيز بر مراد دل شان است٬ حتا تفدانی هم بعد از ساعت يازده شب خاموش می شود و می گذارد كه اين زايرين  با پف كردن چرس به صورت يكديگر مشغول شوند. تنها پاسبان "د افغانستان بانك" می داند كه شب ها بعد از نيمه شب در اين كامپروان ها زلزله رخ می دهد و او به اين باور است كه خاك پاك كابل دوست ندارد اين كافران را به خود بپذيرد و به همين سبب٬ كامپروان ها می جنبند. اما سال ها بعد وقتی می توانم تأريخ افغانستان را به زبان انگليسی بخوانم٬ آگاه می شوم كه در ميان آن جرگهٴ زايرين هيپی كسانی هم بودند كه سند فراغت از دانشگاه هارورد داشتند كه در همان زير تفدانی عاشق افغانستان می شدند و بعد ها تأريخ افغانستان را می نوشتند٬ از آن جمله مورخ نام آور زنده ياد لويی دوپری است كه در پاكستان ملاقاتش كردم.

 

در مكتب تمام حواسم با كانت مونت كرسيتو است. اين كتاب را سه هفته پيش از كتابخانهٴ عامه گرفتم٬ اما پيش از آن كه كتاب را تمام كنم بيماری شديد كه با تب همراه بود مانع خواندن كتاب شد. تا آن جای داستان رسيده ام كه كانت كريستو كه هنوز كانت نشده است می خواهد با شگاف كردن ديوار ها و ساختن تونلی از زندان فرار كند. معلم كيميای ما كه نه تنها در كيميا استاد است٬ بلكه در دشله بازی زمان كودكی هم استاد بوده و هنوز آن استعداد را از دست نداده با تباشير سرم را هدف قرار می دهد تا متوجه درسش شوم. تباشير به جای سر در پيشانی ام می خورد و انگار كانت را زندانبانان دستگير كرده اند٬ تكان می خورم و تازه متوجه می شوم كه خودم در زندان حبيبيه هستم٬ جايی كه استاد بزرگ چون سرور واصف درس داده و شاگرد بزرگ چون عبدالهادی داوی درس خوانده است. نمی دانم چه معلمی او را تأديب می كرد٬ زمانی كه به جای توجه به درس معلم يكی از شعر هایش را در حافظه ثبت می كرد.

 

منتظر زنگ مكتب هستم تا از زندان نجاتم بدهد كه خوشبختانه نجاتم می دهد و يك بار ديگر خودم را در پارك زرنگار می يابم تا از آن رد شده و در آن سو به كتابخانهٴ عامه برسم.

 

يكی از پياده رو های اسفالت شده را گرفته ام.  پياده روی كه در من خاطر ای را گذاشته است. خاطره ای غم انگيزی. تصوير ان روز در حافظه ام حك شده و من خود را می يابم كه با يكی از دوستان كودكی مشغول نوشتن با تباشير بر اسفالت پارك هستيم و از اين كار خود لذت می بريم٬ زيرا تختهٴ سياه در مكتب ابتداييه چنان بد است كه تباشير در آن گير نمی كند- می لغزد و نوشتن را نا ممكن می سازد. هر دو غرق عوالم كودكی و خوش نويسی هستيم كه مردی ناگهانی فرا می رسد٬ به نوشته ها می نگرد و بعد بی آن كه چيزی بگويد سيلی محكمی به صورتم ميزند. سال ها از آن روز مي گذرد٬ اما هنوز علت آن سيلی زدن را نتوانسته ام بفهمم. باری اين تنها سيلی بدون دليل نيست كه از مردمم می خورم. من بار ها از ايشان سيلی خورده ام بی آن كه دست خود را بالا ببرند و بی آن كه دليلی برای سيلی زدن شان برايم ارائه بدهند.  روز های بعد گمان می برم كه سيلی بی دليل آن مرد٬ مانند همه تجربه های تلخ و شيرين دوران كودكی سرانجام به فراموشی خواهد رسيد٬ اما نمی دانم كه سال ها بعد حتا بعد از آن كه ديگر جوان هم نيستم٬ معمای سيلی زدن برايم حل نمی شود٬ مگر آن خاطرهٴ تلخ مرا قادر به شناخت مردم می سازد. وقتی دست چپ را از راست بهتر می توانم تشخيص بدهم و می دانم كه نوشتن بر تختهٴ سياه و بد مكتب مصؤن تر از نوشتن بر اسفالت است٬ به حقيقت دردناكی پی می برم كه مردم عادت دارند بی دليل به صورت يكديگر سيلی بزنند.

 

- ديروز احمد را محمود با چاقو زد

- چرا؟

- چه می دانم

- عصمت را خلقی ها به زندان بردند

- به چه گناهی؟

- چه می دانم

-علی را مجاهدين كشت

- چرا؟

- چه می دانم

- قاسم را طالبان به شلاق بست

- چرا؟

- چه می دانم

- محمد موسی می گويد محمد عيسی كافر است

- چرا؟

- نمی دانم

 

می بينم كه مردم با چه شوری در كار يكديگر دخالت می كنند و نه تنها در كار يكديگر بلكه حتا در كار خداوند هم دخالت دارند. موسی به عيسی اتهام كفر می بندد و كلب علی هيچ يكی از اين اشخاض را مسلمان نمی شمارد. سال ها بعد وقتی كه ديگر كودك نيستم و آن آيينهٴ زيبای معصوميت شكسته است٬ زهرخندی٬ گاه گاهی روی لبانم نقش می بندد و با خود می گويم: "كاش٬ محمد عيسی٬ محمد موسی و كلب علی می دانستند كه نام هيچ كدام شان ربطی به اسلام ندارد." حالا من هم داور شده ام و ديگران را ملامت می كنم.  چه قدر پشيمانم از اين كه زود دنيای كودكی را از دست دادم. دنيايی كه عيسی٬ موسی و كلب علی تنها برای انسان بودن شان برايم مطرح بودند. حالا مثل ديگران٬ ديگران را ملامت می كنم.

 

- اين همه مصيبت زادهٴ كمونيست های روسی است

- كمونيست ها خوب بودند٬ خاك بر سر مجاهدين

- اين طالبان از چه وحشتكده ای سر زدند؟

 

سپاسگزارم از اين كه نه كمونيستم٬ نه مجاهد و نه طالب اما غافل از اين كه من از همين مردم هستم و هر يك در ساختار من به نام انسان امروز سهيم اند. ما مردمی هستيم كه دوست داريم بگوييم: "شكر خدا من از آن ها نيستم." حالا بگذار به اين چيز ها نينديشم زيرا كه آينده نيامده است و من همان كودكی هستم كه می خواهد به كتابخانهٴ عامه برسد و داستان كانت مونت كريستو را تا آخرش بخواند.

 

لحظه ای درنگ ميكنم و به جای آن كه به طرف كتابخانه بروم٬ ميروم بر بلندای تپه ای كه روزی هاشم ميوند وال موسس حزب مساوات ملی سخنرانی كرد. او ديگر نخست وزير نبود و مانند ديگران در مظاهرات سهم ميگرفت و به مردم افغانستان اهداف سياسی اش را پيش می كرد٬ اما كسانی از گروه ديگر به او تهمت می بستند كه اين شخص نماينده ای سی آی ای است. می گذارم كه امروز هم اين داوران در حق او داوری كنند اما بعد ها وقتی از زندگی اين مرد آگاه می شوم احترام من به او بيشتر از پيش می شود. او حالا برای من به اسطوره گراييده است و مانند بسا از مردمان نيكوی افغانستان كه بعد از مرگ نيكو می شوند٬ جای ويژه ای در ذهنم دارد. حالا می دانم كه وقتی ميوندوال نخست وزير بود و با موترش از غزنه می گذشت٬ در حين سفر كه برف شديد هم مي باريد به او خبر می دهند كه در يكی از روستا ها كودكی سخت بيمار است و اگر آن كودك را به بيمارستان نبرند٬ زندگيش را از دست خواهد داد. برای او می گويند كه خانوادهٴ كودك وسيلهٴ نقليه ندارد و اگر ممكن باشد موتر ميوندوال را در اختيار خانواده بگذارند تا كودك را به شهر٬ جايی كه بيمارستان است انتقال بدهند. ميوند وال با گشاده رويی می پذيرد و خودش اين كودك را به بيمارستان می آورد كه خوشبختانه آن كودك از بيماری نجات می يابد.امروز آن كودك يكی از كسانی است كه شهرت نيك جهانی دارد و صاحب نام و نشان است.

 

زندگی بی رحم است. بی رحمی كه بر كانت كريستو رواداشته اند در طول تأريخ تكرار می شود٬ مانند بی رحمی آدم چهرگان بر ژان وال ژان٬ قهرمان داستان بينوايان. چه ساده بوديم كه گمان مي برديم٬ داستان ژان وال ژان تنها در فرانسه اتفاق ميفتد و هيچ امكان ندارد كه در سرزمين پر از مهر و عاطفهٴ ما ژان والژانی داشته باشيم. چه ساده بوديم كه نمي دانستيم ما هزاران داستانی غم انگيز تر از ژان والژان و كانت كريستو خواهيم داشت. ايام كودكی ما چه معصوم بود. چه معصوم بوديم. كاش معصوم مي مانديم. كاش بر بلندای آن تپه سنگ ميشدم. سنگی معصوم. سنگی كه صدای ميوندوال را می شنيد و بی آن كه در حق او داوری كند٬ سنگ می ماند.

 

پارك زرنگار برايم چون داستان كانت مونت كريستو پر است از حادثه و رويداد ها. روز های جمعه را بياد می آورم كه در چمن٬ پهلوانان ازبك جمع می شوند و پهلوانی به سياق ازبك ها راه مياندازند. مردمانی با جسامت افراسياب. اين پهلوانی در واقع همانورزش جودو است كه شهرت جهانی دارد و جز ورزش های المپيك به شمار می رود٬ اما پهلوانان ازبك از نام اروپايی آن آگاهی ندارند٬ همان طوری كه نمي دانند پدران شان سده ها پيش با سپاه شيبانی خان٬ به مدنيت هرات تيموری پايان بخشيدند. اين پهلوانان آگاهی ندارند كه رود آمو مرزی ميان اين مردم و آن مردم نبوده است. باری كاش مرزی نمی بود و كاش مردم به آهنگ جان لينن گوش می داد:

 

- خيال كن كشوری نيست.

 

بر بلندای آن تپه بر سر سنگی نشسته ام واز آن جا ميتوانم تمام پارك را ببينم. آن طرف در يكی از چمن ها٬ در روز های جمعه٬ شعبده بازی می آيد كه نه تنها در شعبده بازی ماهر است٬ بلكه زبان سحر آميزی هم دارد كه مي تواند با آن تمام كسانی را كه به كاروايی اش مينگرند٬ چون مقناطيس جذب كند. نمايشنامهٴ او چند پرده دارد.

پردهٴ اول- مقدمه چينی و سخنانی اندر باب شعبده بازی و مهارت شعبده باز

پردهٴ دوم- بازی با جمبوری و بيرون كشيدن تخم مرغ

پردهٴ سوم- كاردی را به شكم خود فرو بردن

پردهٴ چهارم- بازی با مار

پردهٴ پنجم- طلسم رقيب را شكستن

 

از تمام پرده ها٬ پردهٴ آخر برايم بيشتر هيجان آفرين است و مشابهت به پهلوانی رستم و سهراب دارد. رستم از تمام امتحان های زندگی پيروز بدر آمده اما در آخر سهرابی قد بر افراشته كه در تنومندی كم از رستم نيست. شما خوانندگان مرا ببخشيد كه بی پروا مشابهت هايی ميان دو شعبده باز و رستم و سهراب ارائه ميدهم٬ اما بايد بدانيد كه هنوز بر بلندای آن تپه هستم٬ 11 سال عمر دارم و شاگرد صنف هفتم الف 2 هستم. پوزش می خواهم و اجازه بدهيد كه به پردهٴ آخر برگردم كه رقيب شعبده باز تولهٴ شعبده باز را بند انداخته و شعبده باز بانگ بر می دارد:

 

- كيست كه تولهٴ مرا بند انداخته؟

- (سكوت)

- گفتم كيست كه تولهٴ مرا بند انداخته

- (سكوت)

- اگر مرد هستی بيا به ميدان

- (سكوت)

- گفتم اگر فرزند مردی به ميدان بيا

- من هستم كه توله ات را بند انداخته ام.

 

شعبده بازی چون پهلوانی هيجان انگيز است و در آخر استاد شعبده باز توله اش را از طلسم رقيب مي رهاند و هم برای اين كه درس عبرتی به او داده باشد رقيب را به طلسمی گير می كند كه او با تضرع از استاد می خواهد تا طلسم را بشكند.

 

حالا به ياد آن شعبده بازی ها می افتم و می بينم كه آن استاد شعبده باز٬ زياد هم نيرنگ باز نبود٬ زيرا كه بعد ها مردمانی را ديدم كه ملتی را به طلسم كشيدند و ترحم آن را نداشتند تا طلسم خود را بشكنند و مردم را نجات بخشند.

 

پارك زرنگار خود دنيايی ست. اما در آن روز های بی گناهی رمز ها و راز های زرنگار را نمی توانم درك كنم. پارك زرنگار همهٴ داستان ها را در خود دارد. خشونت بی موجب در برابر كودك بی گناهی٬ چون خشونت در برابر ژان والژان٬ حسادت در برابر ميوندوال٬ زهرناكتر از حسادت در داستان اتلو٬ فريب و نيرنگ بد تر از فريب و نيرنگ در داستان كانت مونت كريستو٬ را می تون در اين پارك يافت. پارك زرنگار دنيايی ست٬ اما آن روز بر بلندای آن تپه٬ چيزی از اين جهان نمی دانم.

 

پانوشت ها:

 

1- در سال 1982 هنگامی كه در پشاور٬ پاكستان پناهنده بودم٬ زنده ياد لويی دوپری را در دينس هوتل ملاقات كردم و او از اولين سفرش در افغانستان برايم حكايت كرد.

 

2- شيبانی خان ازبك بعد از هجوم به هرات٬ پادشاهی تيموريان هرات را خاتمه بخشيد.

 

 2-The Count of Monte Cristo, Novel by Alexander Dumas

 

 3-Imagine, Song, Imagine there is no country, Lyrics of John Lennen, Member of Beatles Band

 

 4-Les Miserables,Novel by Victor Hugo

 

 5-Othello, Play by William Shakespeare

 

توضيح:

 

1. با دريغ نتوانستم واژه های دری در برابر  Trailerو  Campervanبيابم. واژه های جمبوری٬ توله و امثالهم را همان گونه به كار بردم كه عوام بكار می برند.

 

2. بچه های مكتب حبيبيه به بلند گوی پارك زرنگار كه بر پايهٴ بلندی نصب بود٬ تفدانی نام گذاشته بودند و می گفتند:
 " قربان قدرت های خدا شوم تفدانی هم می تواند آواز بخواند."

 

3. ترجمه به فارسی كتاب های اتلو اثر شكسپير٬ كانت مونت كريستو از دوماس و بينوايان از هيوگو را در زمان كودكی خوانده ام. اين كتاب ها را از كتابخانهٴ عامه امانت می گرفتم.

 

 

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٣۸                  سال دوم                              نومبر ٢٠٠٦