کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

داستان کوتاه

 

درجستجوی هیچ

 

داستان کوتاهی را که میخوانید بر اساس یک واقعه حقیقی نگارش یافته است.  اینجانب نگارنده سالها پیش از امروز مشغول گذشتاندن خدمت سربازی ام در یکی از حوضه های امنیتی شهر کابل بودم و شاهد چنین ماجرای گردیدم.
من ماجرای چشم دیدم را به شکل داستان کوتاه  نوشتم تا درسی باشد برای کسانیکه در جستجوی هیچ اند. یعنی بخاطر گریز ازمشکلات دردامهای گیرمیمانند که دیگران برای شان گسترده اند.

 

 

عزیز علیزاده 
دنمارک

azizullah41@yahoo.com

 

سرویس پر و پایدان کشال از سواری بود و بی رغبت به پیش میخزید، نگران سرویس با شنگ شنگ پول سیاه دستش از سواری ها میخواست تاکرایه شانرا بپردازند و درحال به سختی در بین سواری ها که چون مور و ملخ بهم چسبیده بودند برایش جای وازمیکرد. ازطرفی هم گرما سخت بیداد میکرد و داخل سرویس را چون کوره آهنگران ساخته بود.

مرد جوانی که روی یکی ازچوکی ها کنار پنجره چملک نشسته بود سرش را به شیشه چسپانیده بود، چشم هایش پت و هردودستش را حلقه روی شکمش گذاشته بود و میفشرد طوریکه به وضاحت فهمیده میشد او از کدام دردبخصوصی  رنج میبرد و یاهم شدت گرما منگ و گیچش ساخته بود. وقتی نوبت به او رسید تا کرایه اش را بپردازد اصلا ً متوجه نشد، نگران بازهم دستش را چند بار تکان داد تا سواری خواب رفته را متوجه بسازد که زمان پرداخت کرایه فرارسیده. اما مرد جوان مثل اینکه هیچ چیزی ره نه شنیده باشد و یا هم اگرشنیده خودش را به کوچه حسن چپ زده بود. مردریش سفیدی که پهلوی مرد جوان جاگرفته بود، آهسته دستش را روی شانه اش گذاشت و باسرانگشتانش اورا تکان داد تا او متوجه مطالبه نگران سرویس شود.

مرد جوان به سختی چشم هایش را گشود و با آواز ضعیفی که گویی از درون چاهی بیرون میشد گفت:

- ندارم، به خدا یک شانزده پولی هم ندارم... از دیروز تا به حال یک لقمه نان.... هنوز او حرفش را تمام نکرده بود که نگران جیغ زده گفت:

- مه چکنم که پول نداری! موتر از بابه  مه خو نیس! همه تان امی طور استین خوده د موش مرده گی میزنین، یالا،  مره کرایۀ ته یا د ایستگاه بعدی پایانیت میکنم. مرد جوان باز به زاری افتاد:

- از ایجه تا خانۀ مه خیلی دوراس، به خدا مریض هستم د راه میمرم... نگران بازهم باخشم غرید:

- بلاییم د پسیت که میمـُری یا زنده میمانی، مره کرایه ته یا مثل سگ از موتر بیرون میپرتمیت... مرد ریش سفید که تابه حال آرام نشسته بود با شنیدن حرفهای تند نگران سرویس حرفش را متوجه او نموده و گفت:

- خیرس بچیم، موتر خو دولتی اس، از جیب تو خوچیزی کم نمیشه، راست میگه بیچاره، میبینی که رنگ د رویش نمانده مریض است... نگران سرویس که به  آسانی  یلا کردنی نبود بیش از پیش غرید و گفت:

- بابه جان تو خوده  قاتی نکن، ای خیل مردم ره مه خوب میشناشم، والا پوست ازجانش میکنم اگر کرایه ره نته. موتر که دولتی شد کافر خونشد، باز ما مسئولیت داریم از جیب شخصی خود،  مه کرایه بابه مه هم داده نمیتانم. پیرمرد گاهی سوی نگران سرویس میدید که بدون وقفه چون رعد میغرید و گاهی هم سوی مرد جوان که چنان چهره ماتم زده به خودش گرفته بود که دل سنگ برایش آب میشد. ناگهان مرد ریش سفید دستش را به کیسۀ پیراهنش کرد و یک بندل پول کاغذی را کشید، نوت یکصد افغانیگی را بیرون آورد و بسوی نگران سرویس دراز کرد و در حال غـُم غـُم کنان زیر لبانش میگفت:

- چطور قیامت نشه، خوب است که از آسمان سنگ نمیباره...ای دنیا چقدر خراب شده، مسلمان به مسلمان رحم نداره...اینه بگی کرایه ته. نگران باعجله پول را از چنگ مرد ریش سفید قاپید و باقی مانده پولش را به وی داد، مشت پول میده اش را تکان داد و به آواز بلند از سواری های تازه وارد خواست تا کرایه های شان را آماده سازند.

مرد جوان از دیدن آن همه پول از خود بی خود شد، چشم های فرورفته اش را اندکی  وازترنمود و باچنان حرس و ولع پولهای مرد ریش سفید را چشم چرانی کرد که گویی در تمام عمرش هیچ پولی ندیده باشد، اما در حین زمان سرش را به علامت رضائیت از مرد ریش سفید تکان داد و گفت:

- خیر ببینی پدر! خداوند مزد ته د آخرت میته. او این حرف را گفت و دوباره سرش را روی شیشه پنجره سرویس گذاشت. مرد جوان دچار غوغای عجیبی در درونش شد که فقط خودش بدان واقف بود. مرد ریش سفید متوجه شد که او چند مرتبه دست هایش را سوی آسمان بلند کرد و زیرلب چیزی گفت. مرد ریش سفید فقط شنید:

- خدایا مره ببخش! مه به مادرم قول داده ایم... اگر بمرم هم قول مه پس نمیگیرم. اما مرد ریش سفید به مفهوم گفته های مرد جوان پی نبرد و ندانست که مرد جوان چه قولی به مادرش داده است، او خموشانه مرد مریض و بی پول را نظاره میکرد و فقط آهی از اعماق قلبش کشید و بس.

سرویس همانگونه تقلا کنان به پیش میخزید، گرما بیداد میکرد و نگران هم هرچند دقیقه یک مرتبه مشت پول سیاه اش را شور میداد تا سواری هارا متوجه بسازد که کرایه های شان را بپردازند.

مرد ریش سفید هم چرتی شده بود و پیشانی اش را لای دوانگشتش فشار میداد، کسی نمبدانست که او به چه می اندیشید، شاید هم به مرد جوان که هم مریض بود و هم پول نداشت. شاید هم گفته های مرد جوان را پیش خود تحلیل میکرد و شاید هم  بازی سرنوشت و سختی روز گار چرتش را خراب ساخته بود. او ناگهان سوزش عجیبی را در پهلویش احساس کرد.  فکرکرد که کدام گژدم نیش زهری اش را در پهلویش فروبرده، بی اراده آخ گفت و دستش را برد تا جای نیش زده گی گژدم را مالش دهد، اما دستش به دست بیگانه یی برخورد کرد. باعجله روی گشتاند و با کمال تعجب بند دست مرد جوان را داخل دستش یافت که تیغ تیز و برنده را میان انگشتانش گرفته و میخواسته جیبش را ببرد. مرد ریش سفید همانطور که دست مرد جوان را محکم گرفته و میفشرد فریاد کشید:

- حله کیسه بر... کیسه بر... بگیریدیش که هم جیب مره زد و هم مره زخمی کد. داد و واویلاهای مرد ریش سفید هنوز ادامه داشت که ده ها مشت کوبینده برسرو روی مرد جوان حواله شد، شور و هیجان تمام سرویس را فرا گرفت و از هر طرف آوازی شنیده میشد:

- نمانیش که بگریزه! بزنیش ... بی پدر... حرامزاده...دزد...و

مرد جوان که رمقی بجانش نبود تلاش میکرد تا  با یک دست سرش را که زیر ضربات مشتهای خورد کننده مردم قرار گرفته بود محافظت کند و هم چنان کوشش داشت  تا دست دیگرش را از چنگ مرد ریش سفید برباید، اما مرد ریش سفید با تمام قوت  دست مرد کیسه بر را میان دستش میفشرد و دشنام میداد. دقایقی بعد سرویس نزدیک پستۀ امنیتی برای چند لحظه توقف کرد و مرد جوان با سرو روی خون آلود تسلیم پولیس گردید.

 * * * * *

 مستنطق با قهر سوی مرد جوان دید و پرسشش را دوباره تکرار کرد:

- به نفع توست که راست ته بگویی! از چه وقت شروع به کیسه بری نموده ای ؟ و تابه حال چند کیسه ره زده ای؟

مرد جوان که  هیچ  فکرش را نکرده بود که شاید روزی به چنگ قانون بیفتد همانطور شکمش را بادودست میفشرد و تکرار میکرد:

- آمر صاحب! بد کردم،... مه به شما وعده میتم که دیگه ای کار ره نکنم... ای بار اول بود آمرصاحب، به خداقسم که بار اول بود.

مستنطق خوب میدانست که مردجوان دروغ میگوید و این بار اول او نیست زیرا شکایت های فراوانی به حوزه امنیتی مبنی بروجود کیسه بر و یا کیسه برهای در آن منطقه شهر رسیده بود.

- گفتم دروغ نگو و جرم ته سنگین تر نساز. تو باید به همه سوالهای مه جواب بگویی، اگر راست گفتی باز مه کتی تو کمک میکنم که مدت زندان بریت کمتر شوه.

مرد جوان متردد شد که چه کند، ناگهان هردودستش را از روی شکمش برداشت و صورتش را پت ساخت و باتمام قدرتی که دروجود لاغر و بی رمقش باقی مانده بود شروع کرد به گریه. او چنان زار میگریست که تمام مستنطقین و کارمندان شعبه را متوجه خود ساخته بود. مستنطق از جایش بلند شد و نزدیک مرد جوان ایستاد و گفت:

- ما از این نوع شادی بازی هازیاد دیده ایم، حالا دیگه برای گریه کردن و پشیمانی خیلی دیر شده، فقط یک راه بریت باقی مانده که حقیقت ره بگویی، فهمیدی؟ مرد جوان همانطورکه حق حق گریه میکرد گفت:

- بلی آمرصاحب! فامیدم... ولی خیلی گشنه استم از دیروز تا به حال هیچ نان نخوردیم و نی او بی پیر ره زده تانستم.

مستنطق باشنیدن این حرف آوازش را کمی نرم تر ساخت و گفت:

- باشه، همی لحظه سرباز بریت نان میته و بعد از نان باز ما و تو گپ خواهد زدیم، ولی نگفتی که او بی پیر چی است که نتانستی بزنیش؟

مرد جوان مانند گرگ که یکماه شکار گیرش نیفتاده باشد گرسنه بود و با اشتهای زیاد نان سیلوی عسکری ره زیر دندان هایش تکه تکه میکرد و میجوید، وقتی شکمش سیر شد دست هایش رابه رسم دعا بلند کرد و برویش کشید.

مستنطق که تاآن لحظه مرد متهم به کیسه بری را آرام گذاشته بود، پرسشهایش را ادامه داد.

- خوب حالا آمدیم سر اصل مطلب، و تو باید بگویی که هدف تو از گفتن کلمۀ بی پیر چه بود؟

مرد متهم به کیسه بری خودش را روی چوکی جابجا نمود و گفت :

آمر صاحب، ای تمام مصیبتهای ره که سرمه آمده از دست امو بی پیر اس، مه بی آبرو شدیم، بی عزت شدیم، مادریم از بابت مه مریض شد و در بستر مرگ افتیده، پدرم که یک عمر دریشی نظامی دجانش بوده و خدمت  ای خاکه کده مره از فرزندی خود کشید. گپ ای است صاحب که مه هیروهینی شدیم، چند سال است که د ای مصیبت گرفتار استم. کار کدن از دست مه پوره نیس، شکم نان میخوایه و جسم بی جان ازمه هیروهین میطلبه. مرد متهم چند لحظه خاموش شد و مستنطق هم تمام گفته هایش را روی کاغذ مینوشت. ناگهان بغض گلویش را فشرد و مرد به گریه افتاد ومانند کودک خوردسالی که کسی بازیچه اش را از او گرفته باشد اشک میریخت. او بعد از چند دقیقه آرام شد و به گفته هایش ادامه داد:

- آمر صاحب، شما شاید فکر کنین که مه از یک خانواده خراب هستم، به خدا قسم است که ای طور نیس، هم بابه مه آدم خوب اس و هم مادرم زن بسیار خوب، مه خودیم هم چهار سال عسکری کدیم، بعد از عسکری شیطان مره وسوسه کد که بخی برو به کشور همسایه و چند قران کار کن، آخر تو زن کار داری خانه کار داری د ای ملک خو کس از عرق جبین پولدار نمیشه. ایکاش  د وقت عسکری پاهای مه ماین میپراند تا هوس ملک های دور د کله مه نمیزد. مه فریب وسوسه های شیطان ره خوردیم و راهی ملک های بیگانه شدیم، دو سه ماه کاریم خوب بود، چند قران پول هم کار کدیم و خوش بودیم از ایکه حالی بری خود مرد شدیم و میتانم پول داشته باشم. اما دیری نگذشته بود که روزهای نحس فرارسیدند و مصیبت شروع شد.

مرد جوان چنان هیجانی و سوزناک قصه میکرد که هر شنونده را میتوانست  مـتأثیر بسازد. اوخاموش شد و چشم های گود و کبودش به نقطه نامعلومی پیوند خوردند، لرزش خفیفی تمام بدنش را فراگرفت و این لرزش آهسته آهسته زیاد شد طوریکه از تکانهای شدید مرد، چوکی زیرپایش به حرکت افتاده بود. ناگهان مرد از چوکی خودش را به زیر انداخت، پاهایش را قات نمود وهردو دستش را  دورپاهایش حلقه ساخت و به شکمش فشار آورد و درحال لرزه اش زیاد و زیاد ترمیشد. او فریاد میکشید و فریادش با لرزه وجودش صحنه رقتباری را به نمایش گذاشته بود. او میگفت:

- از برای خدا آمرصاحب، جان مه نجات بتین، اگر تا چند دقیقه هیروهین به مه نرسه میمرم. به مه رحم کنین، به مه نه،  به مادریم که مریض است رحم کنین...

مستنطق که میدید مرد جوان واقعا ً راست میگوید وارخطا شد و باعجله از شعبه اش برآمد و بعد از چند لحظه بایک پوری هیرویین و ارد شعبه شد و به مرد جوان فهماند که بعد از مصرف پوری، او به پرسشهایش ادامه خواهد داد.

مرد کیسه بر پس از مصرف هیروهین آرام گرفت و دیکر آن لرزش اورا اذیت نمیکرد، دوباره روی چوکی نشست، چشمهایش چون دوپیاله خون سرخ بودند. مستنطق به اومیدید و منتظر بود که مرد کیسه بر حالا که آرام گرفته بتواند به تمام پرسش هایش پاسخ بگوید تا اوبتواند هرچه عاجلتر دوسیه اش را تسلیم سارنوالی* نماید.

- منتظر چه هستی؟ ادامه بده. بالهجه آرام مستنطق مرد جوان را مخاطب ساخت.

- بلی آمر صاحب! چشم، مه نوکرت استم، هرچه بخواهی و بگویی میکنم تو... اما مستنطق نگذاشت او حرفش را تمام کند و گفت:

- مه وقت اضافی ندارم که کتی تو ضایع کنم، روی اصل مطلب گپ بزن، بگو چطو و در کجا معتاد به هیروهین شدی؟

-  خو صاحب، فامیدم اینه میگم. باعجله مرد جوان گفت و بعد چنین ادامه داد.

- یک اندیوال داشتم که همه روزه پس از کار خوش و خندان باز میگشت، بیت میخواند، مستی میکد، خلاصه، برخلاف مه که بعد از کار میرفتم د کلبه غریبی خود و خو (خواب) میکدم و یا چرت مادرم، خواهرا ییم ویا چرت غریبی و مسافری مره غرق میکد. یک روز از او پرسیدم که او مرد سخی، چه سٌری د کار تو وجود داره  که ایقه خوش استی؟ مثل ایکه هیچ کار نکنی، یک روز ندیدمیت که چرتیت خراب باشه. مثل ایکه از بیخ بته برآماده باشی و هیچ غمی د ای دنیا نداشته باشی. اندیوالیم سرمه خنده کد و گفت:

- اُ مرد خدا!  اُ چوچه شیر! بیادریت از او آدم های  نیس که چرتی شوه، مه راهشه یافتیم، چرت چرا بزنم، دنیا دو روز اس، دوروز. باعجله پرسیدم:

- کدام راه ؟ بگو نی، او اندیوال شیر که مام بفهمم. اوخندید،  بلند بلند خندید و بسته کوچکی را از جیبش کشید، به دستم داد و گفت:

- اُ مرد خدا، بگی بزن که دنیا به کامیت شوه و جهان ره سبز ببینی و غم ای دنیای دو روزه ره  فراموش کنی. دیگه از بیادرت چه میخوایی ؟ شیر مرغ و جان ادم بخواه  که بریت حاضر کنم. اولین اشتباه بزرگ مه د زندگی مرتکب شدیم، فریب دنیای خیالی و غیر حقیقی ره خوردیم. در حقیقت بخاطر پناه جستن از مشکلات زندگی که برای مه کاملاً تازه بود، خودیم به دست خود بریم گور کندیم. او اندیوال نامرد، دوسه روز دیگه هم گرد سفید مرگ ره بریم تحفه داد، وقتی مطمئین شد که مه مانند پرنده نادان که بخاطر چیدن دانه پایش د حلقه دام گیر میکنه د دام او افتیده ام برایم گفت:

- اُ مرد خدا! مهمانی یک روز، دوروز، نه که سال به دوازده ماه، تو تا دیروز مهمان مه بودی، سر از امروز مشتری مه شدی. مه ای مواد ره از زمین پدرکلانیم خو حاصل نمیوردارم که مفت و رایگان کسی ره بتم.

آمرصاحب، چه سربی درد تانه به درد پرتم. وقتی فامیدم که چه کاسه زیر نیم کاسه بوده بسیار دیرشده بود و ای بی پیر چیزی نیست که به آسانی آدم از گیرش بتانه خوده خلاص کنه. بعد از مدتی پول ذخیره هم خلاص شد و او اندیوال نامرد مره برد و تحویل گروپ دزدها و بدماش ها داد و همانجا بود که اونا مره کسب کیسه بری یاد دادند. مدتی آنجا کیسه بری کدم، بلاخره یک روز راه وطن ره پیش گرفتم. وقتی کابل رسیدم که مادرم مره نامزاد ساخته بود به فکر ایکه پسرش رفته ملک های بیگانه  تا کارکنه و پول بیاره، اما او نمیدانست که پسرش چه بلای ره سرخودش آورده، بلاخره از دیدن  رنگ زرد و بی حالی مداوم مه فهمید و شاید هم همسایه ها برایش سخن چینی کرده باشند.
مادرم در بسترمریضی افتاد، خودم هم تمام عزت و اعتبارم ره نزد اقوام و خویشاوندان ازدست دادم، حتی آنها مره  از رفتن به خانه های شان منع نمودند،به این دلیل که کسیکه معتاد یه هیروهین است نباید سرش اعتماد کرد. راستی حق بجانب هم هستند چون من چند بار ازخانه خودم هم اشیای قیمتی ره دزدیدم وپول  شان ره هروهین خریدم. وقتی پدرم پی به قضیه برد مره از فرزندی اش کشید و ازخانه اش بیرون انداخت  و فقط بعد از مریضی مادرم به مه اجازه داد تادوباره برگردم، آنهم بخاطر مادرم اما او از شناختن من به صفت فرزندش انکار کرد.

مرد جوان و مصیبت زده خاموش شد، اما قطرات اشک هنوزهم اطراف چشم های کبود و گودش را ترداشتند. مستنطق که خاموشانه حرف های متهم را میشنید و می نوشت نیز خاموش بود و منتظر که مرد جوان و متهم به کیسه بری حرفهایش را ادامه دهد. او بازهم به حرف آمد و دنباله سخنانش را ادامه داد.

- مه به گناهکاربودن خود اقرار میکنم و هرجزای ره که شما برایم بتین روی هردو چشمم قبول دارم، اما یک خواهش از شما دارم که مارم نباید خبر شوه، اگر او بفامه زاره کفک میشه و خونیش د روز قیامت د گردن مه میمانه. مستنطق هم لحظه خاموش ماند و بعد گفت:

- برای امروز همینقدر کافیست، فردا ادامه میتیم. ما کوشش میکنیم که مادریت خبر نشوه، اما بعضی از اعضای خانواده تو باید بفامند که تو کجا هستی.

  

* * * * *

 

ساعت چهار صبح را نشان میداد که سرباز موظف نظارت خانه، جایی که مرد جوان و سایر متهمین نگهداری میشدند طبق معمول قفل سنگین دروازه نظارتخانه را گشود تا متهمین توقیف شده را به رفع حاجت ببرد و کسانی که میخواستند نماز صبح را ادا کنند و ضو تازه کنند. اما همینکه دروازه روی پاشنه اش چرخید، چشم سرباز به مرد جوان و تازه وارد دیروزی افتاد که به اتهام کیسه بری در نظارتخانه بسر میبرد. او از چپرکتش خوده پایان انداخته بود و بازهم پاهایش را جمع نموده و دستهایش را مارپیچ روی شکمش حلقه نموده بود و رویش را به زمین خشک گذاشته و به خواب رفته بود. سرباز اورا صدا کرد تا ازجایش بلند شود و برای رفع حاجت بیرون برود، اما او درخواب عمیقی فرورفته بود و به آواز سرباز هیچ عکس العملی نشان نداد. سرباز بازویش را چسبید و اورا تکان داد، مرد جوان به پهلویش غلطید و سرباز متوجه شد که چشم های مرد جوان واز مانده  و به نقطه نامعلومی پیوند شده اند. دهنش نیز وازمانده و کف زردرنگی روی لباسش ریخته. سرباز پی به حقیقت برد و دانست که مرد جوان واقعا ً به خواب عمیقی فرورفته، خوابی که هرگز بیداری نداشت.

فردای آنروز در یکی از محلات خیرخانه, دوتابوت را از یک خانه کشیدند. روی یک تابوت مرد جوان به خواب ابدی فرو رفته بود و روی تابوت دیگر مادرش، مادری  که آرزوداشت بزودی عروسش را باپیراهن سفید  به خانه اش بیاورد، اما حالا خودش یکجا باتمام آرزوهای دیرینه اش کفن سفید پوشیده و برای همیشه خانه اش را ترک مینمود.

 

پـــایان

 

 

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٣۸                  سال دوم                              نومبر ٢٠٠٦