کابل ناتهـ، Kabulnath
|
پيشکش به هنرمند بيمانند: RSS
و سروده هاي گهربارش ...
کابل در ميان چنارهاي آتشگرفته
صبورالله سياه سنگ
سلام و سپاس
نوشتهء کنوني هرگز نميتوانست چنين باشد، اگر از رهنماييهاي روشنگرانهء نويسنده، مترجم، گزارشگر و ادبياتشناس گرامي دکتور داود جنبش بهره مند نميبود. آشنايي با اين دوست گرانسنگ را بايد سپاسگزار بخت بلند خود باشم.
دکتور جنبش در کنار سرگرميهاي دست و پاگير کاري در BBC و زندگي در انگلستان، برگردانهاي مرا ديد، و نه تنها نارسايي و نادرستي آنها را زدود، بلکه براي واگشايي برخي گرهها و نيز دست يافتن به متن درست سروده ها به سرايندهء آنها رو آورد و يکايک گفته ها و شنيده ها را مهربانانه به من فرستاد.
دريغ ناگزيري
در پايين، بسياري از واژه هاي پشتو آگاهانه با الفباي فارسي تايپ شده اند، زيرا کمپيوترهايي که بر بنياد WindowsXP نيستند، نميتوانند يازده آوا_نشانهء زبان پشتو را درست نشان دهند. اين ناگزيري نوشتاري، نه از روي آسانگيري، بلکه براي پرهيز از پديدار شدن نشانه هاي چشمآزار به جاي آن يازده آوا_نشانه است.
باغ آشوکا
اگر خدانخواسته، روزي ارتشمردان ايالات متحدهء امريکا بخواهند از گلدستهء مسجد فيصل (اسلام آباد/ پاکستان)، با راکتي داراي نيروي سوخت بسنده براي پرواز 250 کيلومتر، سينهء سنگين هندوکش را داغان کنند، آن گدازهء آهن و آتش، نرسيده تا سنگهاي افغانستان، به خاک فرو خواهد نشست، ولي بدبختانه به خاک "سوات" در گوشهء شمالغرب پاکستان.
البته، آنها هرگز چنان نخواهند کرد، زيرا نشانهء پيشگفته از "بازار قصه خواني" پشاور، 160 کيلومتر بيشتر نيست. به اينگونه، ميتوان سوزمايهء پرواز و پرتاب 90 کيلومتر ديگر را به سود ايالات متحده براي روز مباداي ديگري پس انداز کرد.
سخن از سوات آمد و کيست نداند که اين جلگهء بزرگ با زيبايي جاودانش در سايه زار دامان پامير و هندوکش آرميده، و پيوسته خواب خوش سده هاي پيش از ميلادش را به ياد مي آورد. در آن روزگار، اين جغرافياي سراپا کوه و دريا "باغ آشوکا" گفته ميشد و نامش "اوديانه" بود. به دنبال يورشهاي اسکندري و يوناني، و گسترش آيين بودايي، "اوديانه" نخست "شري واستو"، سپس "سريواست" و رفته رفته "سوات" نام گرفت.
در دامنهء جنوب سوات، در ميان زيتونها و ناژوها، درختزار همواره سرسبز و بزرگ "مالاکند"؛ در دل مالاکند، روستاي کوچک "درگي"، و در ميان درگي، دهکدهء سرشار از سروها و فاخته ها به نام "ورتير" به چشم ميخورد. و در يکي از خانه هاي "ورتير"، امين گل اتمانخيل و خانواده اش زندگي ميکنند.
سپيدار سرود و سخن
در 1950، در خانوادهء امين گل فرزندي چشم کشود و چنان و چندان خجستگي آورد که اينک ميتوان "باغ آشوکا" را "باغ رحمت" ناميد.
رحمت شاه سائل بزرگ شد، به آموزشگاه رفت و در سيزده سالگي دريافت که خداوند او را "سرودپرداز" آفريده است: "نميتوانم بگويم که چرا يا چگونه شاعر شدم، همانگونه که آدم نميتواند بگويد چرا و چگونه آفريده شدم. سرودن را از نوجواني آغاز کردم، از "خواندن زياد"، ولي بهتر خواهد بگويم از "شنيدن زياد". آري از خوب گوش دادنها... شعر مرا تنها نميگذارد. اگر رهايم کند و دريابم که ديگر نميتوانم بنويسم، هرگز آزارش نخواهم داد، من هم رهايش ميکنم. شور شعر شبها سراغ دلم را ميگيرد و از خواب بيرونم ميکشد، گاه مرا به ستوه مي آورد! شعر آمد دارد، و مانند باران بر سرم ميبارد. تا زنده ام، براي خاک و مردم خواهم سرود."
سائل بيشتر از چهار سال آموزش رسمي نديده، و از روزي که دست راست و چپش را شناخته، تا همين اکنون نان خانواده را از رشتهء تار و سوزن فراهم کرده است.
او که در اين پنجاه و شش سال نخواسته است، شايد هرگز نخواهد پيشهء دوزندگي (خياطي) و پاکيزگي آب و هواي "ورتير" را رها کند و پشاور، اسلام آباد، کشورهاي همسايه يا بيگانه را براي زيستن برگزيند، زيرا با خود اينگونه پيمان بسته است:
رخسارها مان را با رنگهاي بيگانه نياراسته ايم غبار کوچه هاي خود مان، سرها مان را گوارا باد و اي سائل! دنبال رشته يي باش با مادر وطن زيستگاهي گر نشد، آرامگامي در آن جستجو کن
اين شاعر و نويسندهء آزاده از 1983 تا امروز کتابهاي زيرين را چاپ کرده و چندين گزينهء سرود و فسانه آماده چاپ نيز دارد:
1) "ريبار" (پيک) 2) "سره بسري" (جرقه هاي سرخ) 3) "د لمبو سيوري" (سايهء زبانه ها) 4) "د شايستونو د سپرلي بادونه" (وزش بهار زيباييها) 5) "آخري سندره" (واپسين سرود) / گزينهء هفت داستان کوتاه 6) "د چنارونو نه لمبي وختي" (از چنارها زبانه هاي آتش برخاست) 7) "د وير په چم کي وار د نغمو دي" (در گذرگاه غمها نوبت نغمه هاست) 8) "درد چي د سريکو سانگي وسپرلي" (دردي که چون رويش شاخه ها جوانه زند) 9) "تا به پخپل تصويرکي سوک زايوي؟" (ترا چه کسي در تصويرش خواهد گنجاند؟)
سائل مانند آناني که نيمهء بيشتر باشندگان چشم_انداز شان را رندانه برچسپ پشتو_ستيزي ميزنند و نيمهء کمتر را در سايهء مهر و چتر مهرباني نمايشي خويش مينشانند و آنگاه براي خوانندهء ناپيدا گلايه پي گلايه و اندرز پي اندرز مينويسند، نيست.
او به جاي واويلاهاي "واي زبان من!"، مينماياند که پرسشهاي امروزي را نه شهيدنمايي ميتواند پاسخ باشد و نه بزرگنمايي. او ميگويد: زبانها را گويندگان دلسوز زنده نگهميدارند، نه پاسداران کينه توز. به سخن ديگر نام آن کليد گمشدهء زبان_باوري "آفرينش" است، نه "فرمايش". سائل به خوانندهء خودشناس ميگويد:
1) شگفتا! اينجا چرا خموشي بيداد ميکند؟ بيصدا نيستند برگها گر چه خشکند در خزان
2) روشن انديشان موريانه هاي لاي کتاب گشته اند پشتو به نام آناني که کتاب را نميشناسند، زنده است
3) گلهاي ديوانگي انديشه را آنجا شگوفانيد آن گوشه و کنجي که پيامم به پشتونها ميرسد
4) آي سائل! پترهء ديگري بر کجکول شکسته ام ميفزايم بهروزي پشتو را از از درگاه پشتونها گدايي ميکنم
ناگفته روشن است: رحمت شاه سائل در گام نخست خشم ندارد تا کسي را در آماج آن بنشاند و سپس سينه اش را نشانه گيرد. او هرچه ميخواهد از "خويشتن خويش" ميخواهد و نميگذارد فردا در زندگينامه اش بنويسند: "آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا ميکرد".
سرايشگر مرز نشناس
نيز سائل از جرگهء کساني که دودسته به تنگناي "زادگاه" خويش چسپيده اند، و ميهندوستي را در سرودن نمونه هايي چون "کابل جان در گرفت دودش برامد"، و سروده هاي اجتماعي را در ستايش خوابگاه و گهواره، و اگر سنجه هاي عروض و قافيه اندکي مهربانتر باشند، کفش و کلاه و کمربند فرماندهان دودمان خود ميدانند، نيست.
او براي فرزندان آدم، گذشته از اينکه کجايي و چه رنگي اند، ميسرايد. مشت نمونهء بسيار، چند پارچهء زيرين ميتوانند نشان دهند که او چگونه نگاه ميکند و چگونه مي انديشد:
1) هنوز در کابل بر گل نارنج پهره گماشته اند وانگهي همان خوشبو تا دل پيشاور ميوزد
2) اي سرودپردازان شيفتهء آزادي نوشتار! هنگامهء اشکريزان کودکان بلوچ را بسراييد
3) اي فرشتگان نشسته بر شانه هاي من گر سرنوشتم را مينويسيد، به پشتو بنويسيد اي درفش افرازان آزادي، و اي نژادهاي گيتي بر نقشهء جهان، [نشاني] خانهء پشتونها را نيز بنويسيد
جهاني يا سائل؟
در زمستان 1989 دکتور صادق فطرت ناشناس هنرمند پرآوازهء افغانستان، دو آهنگ تازه خواند: "دا د مستو پسرلي دي، دا د اور سبزه_کوبي ده/ هر پانه خماري ده، هر گلاب مو شرابي شو" (اين بهار مستان است، وين سبزه_کوبي آتش/ هر برگ خمارآلوده است، هر گلاب ميزده گشت) و "چي په خندا ورته د خوژ زره پرهرونه نشي/ چيري دي هم ستا د شايست غوتي گلونه نشي" (هرگز شگفته مباد غنچه زيباييهايت/ اگر زخمهاي دلم را به خنده باز کردن نتواند)
غزل نخست که با سرنامهء "سبزه کوب" در گزينهء "پايکوب" ديده ميشود و نشاني "سراي غزني، روز دوم فبروري 1978" را در پابرگ خود دارد، از شاعر سرشناس افغانستان عبدالباري جهاني است.
آنچه اين غزل بهانه انگيز را در آن سالهاي داس_چکشي بيشتر بر سر زبانها انداخت، نمادهاي سياسي اين مصراع بلندش بود: "زمونژ کشتي يي دوبوله، خپل درياب يي طوفاني شو" (ميخواست کشتي ما را زير آب سازد، درياي خودش توفاني شد)
شعر دوم با آنکه آشکارا واژهء "سائل" را در مصراع پاياني داشت، به نام باري جهاني گره زده ميشد، زيرا از يکسو با شور همانند "دا د مستو پسرلي دي" و باز هم به آواز ناشناس خوانده شده بود، و از سوي ديگر پيشرفته ترين جلوه هاي سوررياليستک آن به ويژه در مصراع "وري مي د روح جنازه چيرته د خندا پر اوژو؟/ په وينو سره دي تري شينکي شينکي خالونه نشى" (تابوت روحم را بر دوش خنده هايت به کجا ميبرى؟/ نشود خالهاي سبزاسبزت از آن رنگ قرمز بگيرد) نزديکيهايي با غزل نخست نشان ميداد.
ديري نگذشت که چهار گزينهء سروده هاي رحمت شاه سائل پنهاني به کابل آمدند و خوانندگان دست يافتند به غزلي که ناشناس نيمه اش را با چهار دگرگوني اينچنين خوانده بود:
چي په خندا ورته د خوژ زره پرهرونه نشي (ناشناس: پرهارونه نشي) چيري دي هم ستا د شايست غوتي گلونه نشي
راشه مظلوم ژوند مي په يو نظر يوه لمبه کره (ناشناس: يوه لمبه که) چي په ظالم زرگي دي پاتي ارمانونه نشي (ناشناس: پاته ارمانونه)
وري مي د روح جنازه چيرته د خندا پر اوژو؟ (ناشناس: د خندا په اوژو) په وينو سره دي تري شينکي شينکي خالونه نشي
د نظر غشي مي په زره باندي په پام اوروه چيرته زخمي پکي دا ستا نازک يادونه نشي
ويده دنيا، اي د سائل قلمه، مه لرزوه د فريادي اوشکو مات ستوري تندرونه نشي
با ارج بي پايان به جايگاه و آگاهي هنري ناشناس بايد گفت که نامبرده گهگاه در سروده هاي بيدل و مولانا، شهريار و جهاني نيز خواسته يا نخواسته يگان کاست و فزود ميبخشد. مثلاً او در همان شعر "سبزه کوب" که کمتر از نيمه نيمه اش را براي خواندن برگزيده، واژهء "کشتي" را جانشين "بيري" ساخته است.
متن کامل و درست اين غزل معمايي که در 1971 سروده شده و در گزينهء "د وير په چم کي وار د نغمو دي" (در گذرگاه غمها نوبت نغمه هاست) آمده، چنين است:
چي په خندا ورته د خوژ زره پرهرونه نشي چېري دي هم ستا د شايست غوتي گلونه نشي
راشه مظلوم ژوند مي په يو نظر يوه لمبه کره چي په ظالم زرگي دي پاتي ارمانونه نشي
بيا د جنون زواني مستي غواري د مستي ميني بيا چيرته خيال د تورو زلفو زنزيرونه نشي
په دعاگانو مي د خوژ احساس دردونه نه زي څو چي شيري د شوندو گرم تکورونه نشي
وري مي د روح جنازه چيرته د خندا پر اوژو؟ په وينو سره دي تري شينکي شينکي خالونه نشي
د نظر غشي مي په زره باندي په پام اوروه چيرته زخمي پکي دا ستا نازک يادونه نشي
خاموشي شوندي مي لوستي بيداريدي ويل يي اورونه مه چيره لوگي دي پري فکرونه نشي
ويده دنيا، اى د سائل قلمه، مه لرزوه د فريادي اوشکو مات ستوري تندرونه نشي
برگردان:
هرگز شگفته مباد غنچهء زيباييهايت گر زخمهاي دلم را به خنده باز کردن نتواند
بيا و زندگي ستمديده ام را با يک نگاه آتش بيفروز تا در دل ستمگرت آروزهاي برآورده نشده نمانند
جواني پرجنون باز هواى مستي عشق مستانه دارد مبادا انگارهء گيسوان سياه باز زنجير [پاهاش] شود
دردهاي احساس افگارم با دعاها برداشته نميشوند مگر آنکه بددعاهاي لبان گرم بر آن مرهم نهند
تابوت روحم را بر دوش خنده هايت به کجا ميبري؟ نشود خالهاي سبزاسبزت از آن رنگ قرمز بگيرد
پيکان نگاهت را با احتياط بر دلم بباران مبادا يادهاي نازک خودت در آن آسيب بينند
لبهاي خاموش را ميخواندم، بيدار شدند و گفتند: با آتش مياويز، انديشه هايت در آن خاکستر نشود
اى قلم "سائل"! جهان خفته را به لرزه مينداز مبادا ستاره هاي شکسته، اشکهاي فريادگر صاعقه گردند
به گمان زياد ميتوان گفت نخستين کسي که رحمت شاه سائل را به مردم افغانستان شناسند، دکتور صادق فطرت ناشناس است.
اگر گردانندگان دستگاه راديو/ تلويزيون و بلندپايگان وزارت اطلاعات و فرهنگ حزب دموکراتيک خلق افغانستان ميدانستند که شاعر اين آهنگ از پاکستان است، شايد از پخش آن جلوگيري ميکردند.
پس از ناشناس، شمار زيادي از آوازخوانان نامور دو سوي مرز، مانند هما، خيال محمد، منگل، گلزار عالم، هارون باچا، همايون، علي حيدر و ديگران غزلهاي سائل را به گفتهء خودش "دود" کرده اند.
جستجو
به فراسوها نرفته ام در ديار خودم گم شده ام آري! خواهم آمد، خواهم آمد اکنون در جستجوي خويشم ...
سرايندهء مصراعهاي بالا که يادآور دو غزل پرآوازهء شمس تبريز و ميم اميد است، فارسي نميداند. او مولانا جلال الدين بلخي را خواهد شناخت، ولي از کجا پيدا که حتا نامهاي نيمايوشيج، احمد شاملو، نادر نادرپور، مهدي اخوان ثالث، فروغ فرخزاد و سهراب سپهري را نشينده باشد؟
شگفت اينکه در ميان غزلها و چهارپاره هاي رحمت شاه سائل سروده هاي داراي اوزان نيمايي، يا "آزاد" کم نيستند. آيا برخي از پاره هاي زيرين خوانندهء کنجکاو را به ياد کارهاي نزار قباني، احمد شاملو، هوشنگ ابتهاج سايه و منوچهر آتشي نمي اندازند؟
1) در کوه و در کوير خود را به گوش هر دلداده رسانده اي آي سائل! تو در هر "تصوير" روح دميده اي
2) آهوراهاي زمانه! نام زندگي را بر دستهايم، بر پاهايم با زولانه هاي اجل رقم زنيد
3) آي دوستان ديوانهء گمشده به دنبال زيباييها نگارهء عشق گل را روي ديوار دلم با نوک خارها بنويسيد
4) چه کسي ميگويد: عشق "آزاد" است؟ با زبان بريده بريده، ياد يار را تازه ميدارم
5) ترا چه کسي در تصويرش خواهد گنجاند؟ اينجا کسي چنان هنر ندارد در ميان انبوهي از مردم تنها خواهد بود آنکه دل دارد و دلبر ندارد
6)
برخيز و چشمان خوابزده ات را بگشا تاب شنيدن داري، نداري؟ اشکها زلال اند، افسانهء تازه دارم گيسوانت تشنگيم را فرو نشاندند اين باد خوش از کدام اقليم وزيد؟ دلگرمي ديگري بيرون از ياد يار؟ نه! براي روحم ابزار گناه مياور! زخم دل سائل را مرهم باش گيسو را پريشان کن، چراغ بياور
7) جانان من! دلم پژمرده است، لاله زارش کن از زخمهاي اينچنين، فراوانتر سرشارش کن ديريست زوبين نگاهت به دلم نميرسد چرخان و تابان به نيروي فزونش بفرست از سنگيها و سنگدليهاي يار آزرده مشو بت نشسته اينجا، بتخانه را درياب روزگاريست دلم پاره پاره پاره است سخنانت گل اند، نرمايي به آن بيفزا
8) در دشت من شکوه و در کوه من شکوه در روستاي من عشق و زيبايي: انبوه انبوه سائل! يک پرسش فشرده، چشم انتظار پاسخ: اين کيست؟ مي آورد هراس، ميگسترد اندوه ....
9) سايهء بلندايش از کران تا به کران ميرسد پا به پاي هنر دلداري، اينگونه به جانان ميرسد هنوز در کابل بر گل نارنج پهره گماشته اند وانگهي همان خوشبو تا دل پيشاور ميوزد پرتاب تير نگاههاي يار را ميشناسم تاب خورده و چرخان، يکراست به جگر مينشيند چه فرخنده اند کوچه هاي آن روستاي زيبا به هر کجاش پا گذاري، به چشمه سار دلدادگان ميرسد تا جواني ما به فصل دور گلهاي وعده برسد آيا دلهاي ما، دلهاي "ما" خواهند ماند؟ شور دل فسونگر سائل را چه کسي خواهد خواند؟ به خامهء فسونگر سائل چه کسي راه خواهد يافت؟
جهاني و سائل
"زبان و ادبيات پشتو ميتواند به رحمت شاه سائل ببالد. ويژگيهاي هنريش او را در ميان هزار سرودپرداز، يگانه ميسازد: سائل روح و نگاه سرشار از شعر دارد، نوآور است، بي آلايش و انساني مي انديشد و انديشه هايش را ميسرايد. او در شعرهايش همواره پاسدار سادگي و پاکيزگي زبان، و ستايشگر آزادي عشق، زيبايي، زندگي، ميهندوستي، مردمگرايي، همدلي و همزباني است.
نيمايوشيج و احمد شاملو؟ نه! من هم به همين گمانم که سائل شايد نامهاي نيما، شاملو، نادرپور، فروغ، اخوان و سپهري را نشنيده باشد، اما در سرودن شعر آزاد بيچون و چرا پيروز است. بايد گفت که اينگونه شعرها نيز در زبان پشتو پيشينه دارند." (عبدالباري جهاني به پاسخ صبورالله سياه سنگ، نهم اکتوبر 2006)
"هنوز کابل را نديده ام ..."
سائل در گزينهء "از چنارها زبانه آتش برخاست/ اپريل 2004) چندين شعر سياسي_اجتماعي براي کشوري که هرگز در آن پا نگذاشته، ولي ناسورهاي خونچکان مردمش را بر پوست خود ميبيند، دارد. چه رخشنده جلوه ميکند الماس ديدگاه شاعر هنگامي که با يکرويي روستايي از گلدره، قندهار و هيرمند ميگويد و از اينکه آنها شگوفه هاي شادابي و شادماني شان را از کابل برميدارند:
هنوز کابل را نديده ام ولي اين شهر، شهر شاهپريهاي خوابهاي مست و ديوانهء من، شهر رنگينه هاي زيبايي و عشق من، (گرچه در چنگ تاريکي فتاده) شهر رخشندگيهاست اهريمنهاي خاموشي بر فرازش نشسته اند
اين شهر غلغله ها شهر دوشيزگان، شهر مردان جوان گرفتار چنگال واپسگرايان هيچمدان اين شهر، شهر مجنونهاي آينده است
گوشه هاش در چنگ اشباح بيزباني افتاده اند ورنه، اين شهر، شهر تماشاي زندگاني است
هنوز کابل را نديده ام ولي "هزار و يک شب" زيباييهايش را فراوان شنيده ام بر دلم نقش بسته اند
اين شهر، شهر نازنينان زندگي_باور شهر آهنگها و لنديها شهر سازها و ترانه هاست
هنوز کابل را نديده ام ليک شنيده ام ستارگان از همين شهر روشني ميگيرند شنيده ام بهار قندهار و هيرمند از گلهاي همين شهر خنده برميدارند و شنيده ام هرکه اينجا به دنبال "سودا" مي آيد خودش سودازده خواهد شد
اين شهر ديوانه است اينجا زيبايي از من "من" را، و از تو "تو" را ميستاند
هنوز کابل را نديده ام ولي نگارهء کابل، تنها خدا ميداند از چند سده به اينسو در دلم آرميده است به سان وامانده يي که پس از بيخوابي زياد در آغوش يار خفته باشد
و برآشفتن خواب ناتمامش: گناه بزرگ گناه بيکران در چشم جانان ...
کي از خواب برخواهد خاست؟ و در دهليز دلم جاري خواهد شد اگر همين تکانه دلم را ويران نکند دل من چگونه آباد خواهد ماند؟
هواي اين قيامتهاي ناديده در من موج ميزند دلم ميخواهد اين زلزله ها را در آغوش کشم
هنوز کابل را نديده ام هنوز کابل را نديده ام ولي آهنگهايم کابل را ديده اند در کابل زمزمه شده اند
هنوز کابل را نديده ام ولي غزلهايم و غمهايم کابل را گشت زده اند و آنجا رقصيده اند نيز مردم آنها را ديده اند شنيده اند نيز
جوانان خمار آتشفام ديدگان شان را و دوشيزگان خالهاي رخساره ها شان را بر غزلهايم افشانده اند
آهنگ من: زبان زخمهاي کابل آهنگ من: زبانه رنجها و واژه هاي اندوهان
غزل من: نگاه دوشيزه آهويي که از ته کوچه چشم برميگرداند غزل من: آرايهء زخمها در آيينه هاي چشمان نمناک هر بانو غزل من: آشناي هر پير و برنا
دوشيزگان همين آواز و ترنم و زيبا ترنگ را مردان جوان همين حرمان، همين آرمان و همين سوز را براي مرهم گذاشتن بر دلهاي زخمي شان گرد مي آوردند و دخترها از همينها الهام مستي ميگرفتند
هنوز کابل را نديده ام ولي غزلهايم و آهنگهايم مرا از گوشه گوشهء شهر کابل گذر داده اند
گويي به هر راه آن پا گذاشته باشم و به هر افسانه در آن رسيده باشم مشت همه مويه ها و همه نفسهاي آن را بر چهره خورده باشم و
گام به گام دم به دم با فرياد گريسته باشم...
در چشم من، "کابل" رحمت شاه سائل مساحتي به اندازهء افغانستان دارد، درست همانگونه که "رکناباد" حافظ بزرگتر از شيراز و شيرازش بزرگتر از سه کشور فارسي گويان آوارهء اکنون است.
هنوز کابل را نديده اي
نخستين و يگانه شاعري که اندکي پس از پخش شدن سرود "کابل"، از رحمت شاه سائل با قدرداني و سپاس سخن گفت، غفوز ليوال بود. نامبرده در دسمبر 2005، شعري را که چنين آغاز ميشد: "سائله ستا هغه د خيال کابل" (اي سائل! آن کابل خيال تو)، به اين دوست بزرگ مردم افغانستان پيشکش کرد.
ليوال که از سيماهاي برازندهء شعر امروز زبان پشتو است، در نيمهء پسين دههء 1990، با جهشي در گسترهء زبان و پردازهاي شاعرانه، با شيوه و شگرد پيشين کارهايش پدرود گفت و به مرزهاي نويني از سرايش دست يافت. دو ويژگي ستودني در کارنامهء اين هنرمند انديشمند سرشار بودن سروده هايش از آگاهي و ژرفاي خيال در ديد و دريافت اند.
با دريغ، گاه فراواني فوراني عنصر انديشه، بر ذوق ليوال روشني خيره کننده مي افگند و پاره هايي از شعرش را دشوارياب (اگر نگوييم: خراب) ميکند. درست مانند ناهنگام افروختن چراغهاي نيون در ميان تاريکخانهء ستديوي عکاسي که خواهي نخواهي بخشهايي از فلم (نگتيف) را ميسوزاند و به سخن ديگر از "تصوير" مي اندازد.
بدون آنکه سنجه هاي همنهادي در ميان باشد، ميتوان گفت که طاهره صفارزاده و کيومرث منشي زاده در ايران نيز با همين "سوداي دانشگرايي" ميسرودند و گويا امروز هر دو پشيمان اند.
چناني که در برگردان زيرين خواهيد ديد، نيمهء نخست پاسخ شاعرانهء ليوال، فرازاي دل_انگيزي دارد. نيمهء پسين ناگهان سر از اسطوره هاي سپيده دم تاريخ بيرون مي آورد، و رستمانه گلاويز ميگردد با رويدادهاي روزمره و پديده هاي آنچنان دم دستي که از يکسو به پيام سترگ سائل همخواني ندارند و از سوي ديگر آسيب پذيري شعر خودش را به سراشيب افت و شکست نزديک ميسازند.
هنوز کابل را نديده اي اي سائل! اين شهر افسانه ها را افسانه بشمار و همانند داستان گمشده در برگهاي تاريخها
از آن روزگاران که اينجا خورشيد در آيينهء خون بازتاب قرمزين داشت زخمهاي ملت من و تو که هنوز ناسور مينمودند غزلهايت را ميخوانديم نامه هاي عاشقانهء مان را با آهنگهاي تو آغاز ميکرديم در لاي سروده هاي تو دستان مان را به همديگر ميداديم اي سائل! در همان سالها چشم به راه دعاهاي تو بوديم
شاعر به دنبال مصراعهاي بالا، ميگويد: "دعاهاي تو برآورده نشده بودند که کابل ويران شد". انگار شگون استعاري "ويران گشتن کابل" پيش از برآورده شدن دعاي سائل، گريبان شعر ليوال را نيز پيش از به مقطع رسيدن، گرفته و آن را چنين پاره پاره ويران کرده است:
ولي دعاهاي تو برآورده نشده بودند که شهر خوابهاي مست و ديوانه ات را شهر شاهپريهايت را بمها ويران کردند
هنو کابل را نديده اي اي سائل! آنهمه غزلهاي تو و سروده هاي من در تاريخ گمشده ناپديد گرديدند...
ليوال از اينهم گامي، که ايکاش هرگز برداشته نميشد، فراتر مينهد. او با نثر گزارشگرانه از نبود آدمها و آرمانها و رخدادهايي که پيوند چنداني با "کابل" هم ندارند، ياد ميکند، و سطرهايي ازين دست را يکي پي ديگر ميچيند:
ديگر کسي اين گوشه و کنار را "جايگاه" نميشمارد ديگر "اجمل" تو و "لايق" من وجود ندارند آرمان باچاخان را آب برده است
اي سائل! تو پي "روتي" و من پي "نان" گم شده ايم در خوان خانهء يکي از ما دو تن هم "خوراک" نيست
دوشيزهء اشنغري از انتهاي ناز مرا در ميان خانه، "مسافر" مينامد هنگامي که با قطيفهء خاکي در پشاور ميگردم پسر جوان اينجا، مرا "مهاجر" مينامد
سرانجام شاعر کابل_نشين افغان با رويکرد به قصص الانبياي قرآن پاک و انجيل مقدس بلنداي کاخ انديشه هايش را در برابر سادگي و ژرفاي عاطفه سائل به تماشا ميگذارد و چنين پايان ميدهد:
اي سائل! من و تو تکرار تاريخ گمشده را ميسوزيم اي سائل! من و تو تکرار يعقوب و يوسف استيم اي سائل! من و تو تکرار فراق مريم و عيسا استيم
هان! اين شهر را در خوابهايت آبادان نگهدار هان! اين آبده خاکستر را در در عالم خيال "مکان" خويش شمار!
اينها را آوردم تا دوباره و فروتنانه گفته باشم که چرا "کابل" خود_انگيخته و راستين رحمت شاه سائل هفتادهزار بار فراگيرتر از "کابل" بر_انگيخته و هندسي غفور ليوال است.
آن يکي به سادگي، از بيمرزيهاي کابل، بهار قندهار، خندهء هيرمند، نازنينان زندگي_باور، و از آرزوهاي برباد_رفتهء ميليونها دختر و پسر و زن و مرد افغان ياد ميکند و از همدلي، همدردي، همزيستي و حتا هممرگي آدمها، بدون آنکه واژه هاي دهن پرکن حماسه، اسطوره، تاريخ، تقويم، ديورند، پشتو و فارسي را بر زبان آرد، يا به نشناخته بودن خودش در دياري که هنوز به آن پا نگذاشته، اشاره کند.
... و اين يکي، از ميان کمابيش 250 مليون باشندهء کشورهاي همسايه، همآفتاب، همسرگذشت و همسرنوشت، سه تن را به فرمان سليقه برميدارد: اجمل، لايق و باچاخان؛ در حاشيه، از دوشيزهء اشنغري و نوجوان پشاوري به خاطر "مسافر و مهاجر" خواندنش گلايه ميکند، و با پريشان نشستن در مربع آسماني "يعقوب، يوسف، مريم، عيسا"، پيوند گسست_ناپذير همزبانان دو سوي مرز را يکبار به دوري "پدر از فرزند" و بار ديگر دوري "فرزند از مادر" بي هيچ زمينه و پايهء پذيرفتني مانند ميسازد، بدون آنکه بگويد چرا يا چگونه و از روي چه.
با اينهمه خرده گيري، از گفتن و بازگفتن اين نکته که غفور ليوال ابريشم نجابت است، و پاسخش به رحمت شاه سائل برترين نماد قدرشناسي، هرگز خسته يا پشيمان نخواهم شد.
شناسنامهء سرگردان
براي بازشناختن و بازشناساندن رحمت شاه سائل و انديشه هايش در پيرامون عشق، خانه، ميهن، آزادي، زندگي و مرگ نيازي به گفت و شنودهاي دامنه دار نيست. سرودهاي وي شناسنامهء راستين اويند. او پيشاپيش در هر شعرش چندين پرسش را پاسخ نوشته است:
1) زندگي همچو کتابي است کشوده سر راه که کسي ميخواند و کسي پا ميگذارد به سرش
2) آي سازندگان زنجير! آي زادگان دلهره نام مرا در کنار ديوانگان زندگاني بگنجانيد
3) ميپذيرم که روزگار، مرا از خود بريده است من رشتهء پيمان شده با پيکر خويشم
4) چه مردمان تهمتن، ولي بازنده بخت و تاواني سرگشته و پراکنده افتاده اند وطن پشتون به گريبان ديوانه ميماند
"واپسين سرود"
روزنامهء Daily Statesman(اسلام آباد/ پاکستان)، روز 24 نوامبر 2003، در ستون "بررسي کتاب" نوشته يي به نام "Book Review: The Last Song" (نگاهي به کتاب: واپسين سرود) به خامهء دکتور ياسين اقبال يوسفزي دارد. برگردان فشردهء آن بررسي چنين است:
رحمت شاه سائل يکي از نام آورترين سرودپردازان ناسيوناليست زبان پشتو در روزگار ماست. البته، ناسيوناليزم در کشورهاي شرق با مفهوم عام اروپايي "نژادگرايي" يکي نيست. اينجا ناسيوناليست به کسي که ژرفاي درد ستمديدگان همديارش را احساس کند و به دادخواهي آنها برخيزد، گفته ميشود.
با نگاهي به درونمايهء شعر چندين سالهء سائل و پيوندهايش با جنبشهاي پيشرو، ميتوان او را شاعر ناسيوناليست پيشگام زبان پشتو ناميد. ديريست جايگاه بلند وي به خاطر سروده هاي دوستداشتني [عشقي] و انقلابي در چشم تقريباً همه خوانندگان و شنوندگان همزبانش نشسته است.
"آخري سندره" (واپسين سرود) ناهمخوان با اين عنوان [شاعرانه]، گزينهء هفت داستان کوتاه است. همه داستانها زبان ساده و روان دارند.
افسانهء نخست يا همان "واپسين سرود"، بر بنياد انديشهء دو پهلو و چليپايي (ضد و نقيض) نسبت به هنرمندان نگاشته شده است. بانوي آوازخواني که سراسر زندگي را به هنر مردمي سرزمينش بخشيده بود، بازنشسته ميشود. در روزگار جواني و شادابي، هر کس آوازش را ميپسنديد و خودش را ميستود، ولي هنگامي که غبار پيري بر مو و چهره اش مينشيند، مردم او را "بدکاره" ميخوانند و برچسپهاي ناشايست ديگر ميزنند.
زن در برابر اين "پاداش" فرهنگي از سوي هواخواهان ديروز و بدخواهوان امروز، روي ستيژ ميرود و به جاي پرداختن به ساز و آواز، هارمونيه اش را به پاسداران دروغين هنر مردمي، يا به سخن ديگر آناني که خود را "دوستدار هنر" وانمود ميکردند، ميبخشد.
در پايان داستان، يکي از کوچه هاي بزرگ شهر نمايانده ميشود و انبوهي از مردمي که ديروز براي يک لحظه ديدار زيبايي آن بانوي آوازخوان سر از پا نميشناختند و امروز نيم نگاه به کجکول گداي سالخورده نمي اندازند. گداي سرگردان در ميان آنهمه آدمها همان هنرمند پرآوازه است.
شش داستان ديگر، آميزه هايي اند از مفهوم آدميت در پرتو هنر و فلسفه در بيکران ديروز و امروز و فردا. با آنکه جانمايهء فلسفه گرايانه و چند بعدي داستانها بار بار زنجيرهء رويدادها را از نزد خواننده درهم برهم ميسازد، نويسنده با چيدن گرههاي بايستهء ساختاري نميگذارد که سر رشته گم شود.
دشوار است توانمنديهاي هنري رحمت شاه سائل در شعر و نثر را ترازو کرد و سنجيد، ولي جايگاه وي در سرايش و نگارش نشان ميدهد که نامبرده در هر دو دست بلند دارد.
رحمت شاه سائل داستانهايش را نيز مانند بسياري از سروده هايش را با زيباييهاي رمانتيسيزم آراسته است، بدون آنکه درد انساندوستانه و ناسيوناليستي در آنها را کم بها داده باشد.
او در چند داستان پيروزمندانه کوشيده است آسيب پذيري و لرزندگي زمينهء سياسي، اجتماعي و افتصادي ديار و همديارانش را بازتاب دهد.
آويزه ها ...
1) سپاسگزارم از اين دوستان گرانسنگ که بدون کمکهاي بيدريغ شان "کابل در ميان چنارهاي آتشگرفته" پديد نمي آمد:
دکتور ياسين اقبال يوسفزي (شاعر، نويسنده و دکتور فزيک)، اجمل آند (شاعر، نويسنده و منتقد)، لينا شريفي و اسدالله غضنفر (گويندگان راديو آزادي)، سپين تني (شاعر، گزارشگر و گويندهء راديو BBC)، سيد فريدون ابراهيمي (شاعر، نويسنده و گزارشگر راديو آزادي)، زينت نور (شاعر، نويسنده و گردانندهء سايت "نگاه") و شير احمد توخي (مترجم و شخصيت دوستدار ادب و فرهنگ)
دگرباره سپاسگزارم از دوست گرامي سيد فريدون ابراهيمي که روز نهم جون 2006 به ديدن رحمت شاه سائل رفت و عکسهاي تازه او را برايم فرستاد. نامبرده گفت و شنود دلچسپي نيز با شاعر داشت.
2) در جريان داد و گرفت ايميلها با دکتور داود جنبش، آشکار گرديد که شمار زيادي از سروده هاي رحمت شاه سائل، به ويژه "کابل" و "چي په خندا ورته د خوژ زره پرهرونه نشي" با کاست و فزودهاي واژگاني و حتا مصراعي در چندين سايت گذاشته شده اند.
براي دست يافتن به متن نهايي هر دو شعر به الفباي پشتو که درست بودن شان از سوي شاعر پذيرفته شده است، ميتوانيد به اين نشاني ايميل بفرستيد:hajarulaswad@yahoo.com
3) مصراع "د فريادي اوشکو مات ستوري تندورنه نشي" اشاره به باور ديرينهء باشندگان سوات دارد. آنها ميگويند: تندر انبوههء ستاره هاي شکسته و فروپاشنده است.
4) گفتاوردها و برخي از فردهاي رحمت شاه سائل از اينجاها برگزيده شده اند:
_ گفت و شنودهاي تلفوني با دکتور داود جنبش: 7، 9 و 11 جولاي 2006 _ گفتگوي اختصاصي شاعر با سيد فريدون ابراهيمي: 9 جون 2006 _ برنامهء پرسش و پاسخ در "اوومه ستديو/ BBC" با سپين تني: 21 اکتوبر 2005 _ برنامهء "په شگو کي چينه/ راديو آزادي" لينا شريفي، و اسدالله غضنفر: 23 جولاي 2004
5) سروده هاي سائل
_ کابل: www.hewad.com/poetry/saiel/kabul.htm _ رنگ خون: www.hewad.com/poetry/saiel/aaghaz.htm _ پشتون: www.hewad.com/poetry/saiel/pokhtoon.htm _ هنر دلداري: www.hewad.com/poetry/saiel/ghazal.htm _ لاله زار: www.hewad.com/poetry/saiel/ghazal-shonde.htm _ خنده: www.hewad.com/poetry/saiel/che_par_khanda.htm _ ديده بگشا: www.hewad.com/poetry/saiel/ghazal-ma-darla.htm _ اشک: www.hewad.com/poetry/saiel/ghazal-laka-de-okhke.htm _ خاموشي: www.hewad.com/poetry/saiel/ghazal-okhke-tsa-dase.htm _ فرشته ها: www.hewad.com/poetry/saiel/zma_pa_dwarro_ogoo.htm
6) رويکردهاي ديگر
_ شعر غفور ليوال: www.payamewatan.com/Literature/ta-kabul-onalid.htm _ بررسي گزينهء "آخري سندره": www.pashtunfoundation.org/bodytext.php?request11 _ اوومه ستديو/BBC/ 21 اکتبر 2005: www.bbc.co.uk/pashto/shahstudio7.ram _ په شگو کي چينه/ راديو آزادي/ 23 جولاي 2004: http://junbish.org/ridios/radioazadi.htm
7) موسيقي
_ آهنگ راديويي ناشناس:
چي په خندا ورته د خوژ زره
پرهرونه نشي _ آهنگ تلويزيوني ناشناس: چي په خندا ورته د خوژ زره پرهرونه نشي
[][]
ريجاينا (کانادا) سيزدهم اکتوبر 2006
*********** |
بالا
شمارهء مسلسل ٣٧ سال دوم اکتوبر ٢٠٠٦