کابل ناتهـ، Kabulnath
|
بشير سخاورز
قصه كوتاه بهار
دلم به كوتهي عمر گل مي سوزد چه زود مي گذرد بهار بي پروا بهار قصه كوتاه بود كه در شبان تغزل نشست در گلزار ولي سحر نشده دامنش كشيد و عطر آمدنش يگانه شاهد او بود در دماغ پرنده بهار بي ترحم گذشت و باغ به ماتم نشست بهار چون غزل ناب از زبان طبيعت به كوچه هايي كه ديوارشان سپيداران بود شنيده شد ولي نشد كه فروكش كند عطش ها را بهار چون غزل ناب بود و كوته بود.
و لاله هاي سيه در كنار زنبق سبز براي رويش ديگر و آن معاد دگر قرار مي بستند هنوز بوي گلان در دماغ زنبوران نشسته بود هنوز زلفك جنگل به شانه بود محتاج كه زمهرير زمستان گرفت شلاقش و بر تن تنك نونهال كشيد به خشم.
*********** |
بالا
شمارهء مسلسل ٣٧ سال دوم اکتوبر ٢٠٠٦