کابل ناتهـ، Kabulnath
برگشت
به صفحهء
|
حسین پویا برای آب برای دریا
بچه که بودم مادرم میگفت : پسر جان خواب که دیدی برای آب یا برای دریا، تعریف کن ! آب یا دریا خواب هایت را به زلال، زلال ترین تعبیر ها می سپارد ! میخندیدم ! مادر ! خواب هایم را اگر به جوی پر از کثافت کوچه ای مان یا هم به دریای بدون آب کابل بگویم، چه خواهد شد ؟ و آنگاه مادر از دست بچه های امروزی دل اش خون میشد و به عالم و آدم بد و بی راه میگفت. جالب اینکه در این معامله هر دو حق داشتیم ! جوان که شدم، معلم جغرافیه میگفت : افغانستان از چهار طرف به خشکی محاط است و به دریا راه ندارد ! با خود می اندیشیدم: پس تکلیف آمو دریا چی میشود ؟ میگفتند : آمو دریا بلی، ولی قابل کشتیرانی نیست ! من که از نعمت تعریف کردن خواب هایم برای دریا محروم شده بودم بدینوسیله از نعمت دیدن راه سپاران دریا ها نیز، می ماندم. از من خواهی پرسید که : مگر جناب ات از دره ای غوربند نیستی ؟ هستم ! پس چرا خواب هایت را......... ؟ راستش وقتی که خانواده، از کابل عازم این دره ای زیبا میشدند، من یکی دو روز پیش قالب تهی میکردم. بخصوص موسم خروش به اصطلاح ما « دریا » و به اصطلاح عالمان به علم جغ و رافی « رود خانه » در اوایل بهار. نگاه کردن از پنجره ای موتر های عهد بوق، و آنهم زمانی که پای ارتفاع در میان می آمد، دل شیر و جگر گرگ میخواست، چه رسد به تعریف خواب ! اینگونه بود که من هیچگاهی موفق نشدم خواب هایم را برای آب برای دریا، زمزمه کنم. سالها گذشت و من تا وسط های چیزی به نام زندگی آمدم، که آن روز موعود فرا رسید و من با راه سپار دریا، رهسپار دریا شدم.
ساعت یک شب و روی عرشه، خالی از هر گونه راست بالای دو پا ! کسانی را شاید خواب برده و کسان دیگر را حتمآ شراب ! دریا وهم انگیز، اما رام و آرام ! راه سپار دریا، خاموشانه دل شب و دریا را می شکافد و پیش میرود. در سمت چپ راه سپار دیگری با دریائی از چراغ های روشن، شب و دریا را نور باران میکند. تو گوئی تمام ستاره های آسمان در هیئت یک قندیل پر نور از سقف شب آویخته و پاسبان دریا گشته ست، نکند دریا را بدزدند ؟ ! صحنه ای شاعرانه ایست، شب و دریا و سکوت !
با دیدن راه سپار نورانی، شعف گمشده ائی در دلت سر بر میدارد. خدایا ! چه زیباست، پیش زمینه ای نورانی در یک پس زمینه ای کاملآ تاریک ! هر دو سوار بر امواج آبیی آب ! عجب تضاد قشنگی ! ای کاش عکاس میبودم ! ای کاش دوربین عکاسی ام خراب نشده بود !
نه ! نه ! دیگر مرا آنسو نبرید ! خواهش میکنم ! تمنا میکنم ! من مدت هاست که از آنسوی زندگی بریده ام ! من مدت هاست که ساکن این سوی زنده گی ام ! خدا را خوش نمی آید ! اذیت ام نکنید ! مرا بگذارید به حال خودم باشم ! بگذارید ! آخر از من چی میخواهید ؟ !
دریا در دور دست ها با آسمان پیوند میخورد، پیوند ابدی آب و آسمان ! ابدیت مطلق ! بی جا نیست که رنگ آبی آسمان را محصول انعکاس آبی دریا میدانند ! نیسم خنک باد شرطه راه سپار نشستگان را بسوی دیدار آشنا میبرد. و ماه این « تنهای آسمان » با شور و شعف باکره ائی، در سطح امواج زلال، آب تنی میکند. و ماه، قرن هاست که آن شاعر شوریده و افسانه ائی « چینی » را فراموش کرده است. شاعر عاشق زاده ایکه به قصد در آغوش گرفتن « ماه » با پاهای غیر مسلح رهسپار دریا شد. چشمانت، شنای رقصنده ای ماه را تعقیب میکند، میخواهی به راز عشق شاعر بینوا در « دانس پارتی » ماه و دریا، پی ببری ! شاعر شاید از طفولیت تنهائی ماه را در آسمان شب، نظاره میکرده و تنهائی خود را می گریسته است و از آنگاه، همیشه این تنهائی را دیده و داغ های این غم بزرگ را بر پیشانی تابان ماه، خوانده است. آنشب شاعر وقتی که به دریا نگاه میکرده، دیده که « ماه تنها » پائین آمده و در دریا، تن تنهایش را داغ زدائی میکند. شاعر بی قرار شده، شاعر با التهاب به دل دریا زده، شاعر با آغوش باز معشوق همیشه تنهایش را در بغل گرفته و شاید فردای آنروز او را در حالیکه دستانش در یگدیگر گره خورد بود « انگار که کسی را به غیظ دوست داشتن در آغوش کشیده است » در ساحل پیدا کرده باشند.
وای که عشق چه زیباست ! وای که صحنه ای بوس و آغوش دو دلداده، چه دیدنیست ! نه ! نه ! خواهش میکنم ! دست از سر من بر دارید ! تنهایم بگذارید، خدا را ! تنهایم بگذارید !
لشکر تا به دندان مسلح « دلتنگی ها » هجوم می آورند و پیکر ضعیف و نحیف آن « شعف گم شده » در قعر دریا، مدفون میشود. مهم نیست ! من این گونه، بیشتر خوشحال ام ! من زاده ای دلتنگی هایم ! من استاد دلتنگی ام ! هیچ کسی در دنیا بیشتر از من و پیشتر از من، دلتنگی را نمی شناسد ! مادر جان ! پسرت هیچ گاهی موفق نشد که خواب هایش را « برای آب برای دریا » تعریف کند. اکنون اما آمده ام تا دلتگی هایم را با آب و با دریا، قسمت کنم ! تمام ذخیره ها و انباشته و انبوه ها را در دل دریا بریزم و خودم را برای همیشه خالی کنم و دیگر هیچ گاه دل تنگ هیچ چیزی نباشم ! مادر جان ! من میترسم، پسرت میترسد ! نکند دریا تاب نیاورد ؟ نکند « از برای غم من سینه ای دنیا » تنگ باشد و « بهر این موج خروشان دل دریا » تنگ ؟ ! دریا جان ! بگویم ؟ ! قهر که نمیشوی ؟ سونامی که نمی آفرینی ؟ غوغا که نمیکنی ؟ باشد ! میگویم ! سکوت علامت رضاست ! میگویم و بشنو ! میگویم و نه ! نشنو ! شنیدن خوب نیست ! شنیدن و در غم دیگران ساکت بودن خوب نیست ! حرف مرا بشنو و با من فریاد کن ! حرف مرا فقط بفهم ! دریا جان ! بچه بودم که به من یاد دادند، صادق باشم که صداقت خوب است ! راست بگویم که دروغ بد است ! همه را دوست داشته باشم که تنفر سینه را می آلاید ! به عهد ام وفا کنم که بد قولی، بد بودن نیز هست ! دریا جان ! وطنم را باید دوست داشته باشم که وطن مادر است، که وطن پدر است، که وطن مأمن است ! دریا جان ! هموطن را نیز دوست بدارم که ما هم خانه ایم ! که ما همسرشتیم ! که ما در همه چیز شریک ایم ! دریا جان ! به عشق ایمان داشته باشم که عشق جوهره ای اصلی فرهنگ زندگی ماست ! که بدون عشق، دنیا معموره ایست خالی از سکنه ! که عشق اگر نبود، زندگی هست اما زنده گی نه ! دریا جان ! شعر را دوست داشته باشم که شعر، آه شعر ! وای شعر ! واویلا شعر !
دریا جان ! بسیار چیز های دیگر را که از جنس ا رزش ها بودند و نداشتن اش بی ارزشی محض، برایم گفته بودند ! و اینگونه بود که من سفرم را آغاز کردم !
دریا جان ! باقی حرف هایم را در گوش ات به نجوا خواهم گفت ! هیچ کسی در دنیا نباید از این راز با خبر شود ! نباید بفهمد که بین من و تو در این « شب دلتنگ » چی گذشت ؟ ! من چی ها گفتم و تو چی ها شنفتی ؟ ! بعد از این من حرف هایم را به گوش دریا گفتم ! دریا گاهی تعجب کرد، گاهی خشمگین شد، گاهی خندید، گاهی به علامت بی تفاوتی شانه بالا انداخت، گاهی تردید کرد، گاهی قسم ام داد که راست میگوئی ؟ گاهی مسخره ام کرد، گاهی متهم ام کرد، و سر انجام، و سر انجام دریا با من گریست ! آری دریا با من گریست !
دریا جان ! حالا اگر ممکن است، لطفآ زیاد تکان نخور ! میخواهم بخوابم ! شب بخیر دریا !
2006. 09. 09
*********** |
بالا
شمارهء مسلسل ٣٧ ویزه ی دیوالی و عید سعید فطر سال دوم اکتوبر ٢٠٠٦