آرش آذیش
از دردی دیگر
نظارهً زنده گی را
از دریچهء هیچ و پوچ
خالی وخیالی
نه فقط با چشمها
که با تمامت جان
با خلجان نفس
در قفس سینه یی که
به زبور گلوله یی نیارزید.
و فراق و غربت و خواری
و خوابی مرگ سان
که به بیداری نیانجامید.
*****
چه بگویم زمان را
که وقیح و سرد
پیش چشمایم میرقصد.
میتراشدم
و می خوردم.
نه با دندان
روز، هفته
ماه و سال
که با نیشخندی وقیحتر از سلام های لزجی یی
روزمرهء بازاریکه:
چرکایش را از درون
کاریز بسته است
و از دردی دیگر...
*********** |