عثمان امانی
شکايت
اي که ز ني نوا کشد طرهء تابدار تو
جان قدح به لب رسد از طبع ميگسار تو
لاله سرش نگون شود، داغ دلش برون شود
سرو غمش فزون شود بس که شد انتظار تو
گشته ز اشک عاشقان سيل به رودها روان
سير شود کي از شکار، غمزهء دل شکار تو
از من بيرمق مپرس حال دلي که برده است
تاب وتوان ز جان من، ديدهء پر خمار تو
رو به خداي کردمي کز تو برم شکايتي
غافل از آنکه خود بودي عاشق بيقرار تو
*********** |