|
خالده فروغ
آیینه و زمان
آیینه و زمان
دو فرهنگی بی غبار هستند
گیسوانی از شهنامه
بر دو شانهء خویش می افشانند
چشمهایی ا زحافظ دارند
که مژه هایشان
طلوع پرده دری هاست
زمان، زیستن را نوازش میدهد
آیینه مغرور است
زمان پیر با وقاری ست
مگر پیش از آنکه در گیر فنا شود
اسیر جوانی می شود
که حماسهء دریاست
پلی ساخته است در خود
و اساطیری گذشته ست
اما آیینه عاشق نیست
هیچگاهی عاشق نبوده ست
آیینه پر از تاریخ است
هر مسافری کوچه های فراخش را عبور کرده ست
و نقش گامی بجا گذاشته است
آیینه راز بی پهناست.
*********** |