کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

قربان علی رضایی

 آه ای هموطنان

(١)

 

آه ای هموطنان ، هم خونان

بین ما گر چه بسی فاصله است

لیک در سینه ی من قلبک من

می تپد با تپش قلب شما

 

ابر چشمم به خدا می بارد

اگر آن دانه ی اشک

به زمین ریزد از چشم شما

 

می شوم شاد اگر لبخندی

گل دهد بر لب پر زخم شما

 

 

(٢)

 

 

من از خون و من از جنگ و من از صد راه پر سنگ و

هزاران مادر دلتنگ فرزند و

هزاران چشم در راه سر مانده

 

من از غربت

جدائی از دیار تا به سر غیرت

دیار عاشقان رفته و مانده

دیار حوریان بند بر رخسار خورشیدی خود بسته

دیار مردمان خشمگین از دست فرمانده

 

من از غیرت

من از آزادگی و عشق و هم نفرت

من از آن مردم خون در دل و در چشم اشک و خنده بر لبهای خود شانده

من از آن خاک بر دل صد هزاران زخم می گویم

 

من از افغان  ستان

آری از آن خاک غمین و خسته از نیرنگ می گویم

و از درد دل آن مردم رنجور از صد جنگ می گویم

 

من از دستان پر زخم پدر

آن کوه پر طاقت

همان مردی که روزی در میان مردمش مرد بزرگ و سر شناسی بود و اینک

خواب او را غصه ی فردای نامعلوم ما از چشم بر چیده است و قلبش

از هزاران نیش و طعنه زخمها خورده است و پشتش

زیر بار این همه محنت دو تا گشته است و با این حال

هر شب با گل لبخند می راند تمام غصه های غربت ما را

 

من از مادر

یگانه مظهر صبر و نجابت

یار بابا

در تمام سالهای دوری و غربت

که در دفتر چه ی عمرش

به جز رنج و غم و داغ عزیزان چیز دیگر نیست

و تا حرف از وطن گوئی

به نا گه اشک روی گونه اش می لغزد و با آه سردی

خاطرات کودکی را باز می گوید

 

من از خود - نه

من از صدها کس دیگر که چون من

عمرشان در آتش خود خواهی صد ها کس دیگر

دود گشت و رفت

و اینک

حسرت یک مشت خاک ، خاک بی منت به دل دارند

من از نسلی که در غربت میان نقشه ی جغرافیا

دنبال نام کشورش می گشت، می گویم

 

اما هست گوشی بشنود آنرا ؟

 

 

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٣۵                          سال دوم                               سپتامبر ٢٠٠٦