کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پا به پاي سايه

 

سارا ميترال

 

saramitral@yahoo.co.uk

 

 



 

در يکي از بزرگترين موزيمهاي جهان دو ساعت منتظرم تا مردماني که دور يک نقاشي جمع شده اند، دور شوند و من نگاهي به مشهورترين لبخند جهان بيندازم. با بيصبري بالا و پايين ميروم اما جمعيت انبوه مانند تسخير شدگان دور آن نقاشي گرد آمده اند. اين لبخند نقاشي شده مردم را از سراسر دنيا به خود فراميخواند. آدمهاي مختلف مثلاً دختر هشت سالهء افغان را که فکر ميکرد اين لبخند از جنس عطرهايي است که در اطاق مادر ميپيچد، پراز گفتني ولي خاموش.

 

نقاشيي که ديگر صبر ندارم تا ببينمش در ده متري من است. ميخواهم نزديکتر شوم. برخلاف ساير آثار هنري درون موزيم، اين تابلو در پشت محفظهء شيشه يي قرار دارد و دو کارمند امنيتي همهء آناني را که براي تماشايش آمده اند، به دقت ميپايند.

 

دختران کوچک با موهاي چنگ چنگ طلايي چهارزانو نشسته و دست زير زنخ به اين نقاشي نگاه ميکنند. سرانجام طاقتم طاق ميشود و همانجا پهلوي دخترها به زمين مينشينم. به عکس زل ميزنم و باخود ميگويم: ها ميخندد با کمي درد. نه درد نيست، بگذار فکر کنم. با مهر باني و معصوميت ميخندد. چرا با چشمانش وسوسه ميکند؟ چه ميخواهد بگويد؟ اصلا کي است؟ انگار انگشتان درازش با لطافت اشاره ميکنند: پيش بيا! نترس! و خط دور لبش ميگويد: نگاه کن! به من نگاه کن! نيازي دارم. آيا ميتواني حدس بزني چه؟

 

دخترکي که پهلويم نشسته بود با آهستگي گفت: "ميداني اين ماري ماگدلين است!"

گفتم: "همان ماري ماگدلين که ..."

با قاطعيت گفت: "خودش است. عاشق حضرت مسيح بود و بعدش هم با او ازدوج کرد."

در حاليکه ميکوشيدم نخندم، گفتم: "تو اينها را از کجا ميداني؟

با اطمينان گفت: "دان براون* ميگويد."

 

از همان جا، از روي زمين موزيم لوور، ميخواهم تابلو را از چشم دخترک ده ساله که پهلويم نشسته، ببينم. عشق مردي مانند مسيح است که لبخندي اين چنين را به زني هديه ميکند. برق چشمان و حالت نگاه، عشق جاودانش را بيان ميدارد. اين تصوير برايم آب و رنگ ديگري مييابد. در لبخند او اطمينان ميبينم، اطمينان زني که پشتوانه اش عشق است، عشق مردي که مليونها مسيحي او را در نقش پسر خداوند پذيرفته اند. عشقي که "پسر خدا" را در آن لحظات مخملين در همهمهء زمزمه هاي تب انگيز تا مقام انسانيت فقط و فقط براي او پايين آورد. اگر مسيح عاشق نميبود، چگونه ميتوانست بگويد:

 

"عشق مهربان است. عشق صبور است، حسادت نميورزد، گزاف نميگويد، ازخودگذر است، به آساني خشمگين نميشود، هرگز نابود نميگردد، انتقام نميگيرد....."

 

و چنين عشقي، پديده يي مانند موناليزا را جاودانه ميسازد.

 

به سايه هاي کنار لبش نگاه ميکنم. جاي بوسه هاي اوست که مهر جاودانگي خموشي اسرار آميز را بر لبانش گذاشته است. زني که لبخندش مردم را از سراسر جهان فرا ميخواند، در گوش مردي مانند او چه گفته که هالهء نور سرش را دور کرده و دل به دريا زده است؟ عشق او براي "پسر خدا" که ميگويند مرده را زنده ميساخت، چه معجزه يي ميتوانست داشته باشد؟

 

موزيم لوور خيلي بزرگ است. به جز آنهايي که مانند تسخير شدگان در برابر موناليزا ايستاده اند، سيلي از مردم در آن اينسو و آنسو ميروند.

 

از کودکي داستانهاي عشق ليلي مجنون و روميو ژوليت را شنيده بودم، کساني که جانهاي شان را فداي عشق و معشوق کردند، و سپس لبخند کمرنگ ادوارد هشتم شاه پيشين بريتانيا و امپراتور سرزميني که در آن آفتاب غروب نميکرد، در روزي که تاج و تخت را به خاطر زن طلاق شدهء امريکايي، به برادرش سپرد، روياي دوران شانزده هفده سالگيهايم را پر کرده بود. فکر ميکردم اين پيروزي عشق است بر رسم و رواجها، به سنتها و به هر آنچه که مردم قبول دارند. اما دربارهء عشق "پسر خدا" که هالهء نور دور سرش را با تاج خار عوض کرد، چه ميتوان گفت؟

 

از عکس دور ميشوم. چشمهايش با همان حالت اسرار آميز دنبالم ميکنند. به مردمي که به تابلو چشم دوخته اند، نگاه ميکنم. همه شيفته و افسون شده اند. موناليزا همچنان به من لبخند ميزند.

 

***

شام آن روز، به سايه ام، به نيمهء بهترم در خيابان شانزه ليزه ميگويم: "اين جا پا بگذار، درست

همانجايي است که لورکا با صدها داوطلب ديگر براي اشتراک در جنگهاي داخلي اسپانيا رژه رفتند."

او با تعجب و کمي تمسخر ميپرسد: "و تو اين را از کجا ميداني؟"

ميخندم و ميگويم: "قلبم ميگويد."

دستم را رها ميکند، سرش را تکان ميدهد و ميگويد: "ديوانه!"

 

 

 

پاريس

22 اگست 2006

------------------

 

*در سال 2003 کتاب جنجال برانگيزي از چاپ برآمد به نام "رمز داوينچي" نوشتهء دان براون که ادعا ميکند حضرت مسيح عاشق ماري ماگدلين بود و ثبوت آن هم در تابلوي "آخرين شام" ليونارد داوينچي است.

 

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤٣                          سال دوم                               اگست/ سپتامبر ٢٠٠٦