کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مگر خدا غمين بود که...

 

شهنشاه شهنايي هم رحلت نمود!

 

ايشور داس

 

لطفأ بروی عکس کلیک کنید و بشنوید...




 

بيخي بيادم است در شب و روزيکه شاعر با احساس افغان از ستايش طبيعت زيباي افغانستان مقدس به ستوه نمي آمد و چشم آدمي ميخواست هرگوشه و کنار آن را بار بار ببيند و لذت ببرد، همه چيز بود به جز از بوي زهرآگين باروت، صداي ناخوشايند مرمي و راکت، لکه هاي خونين و قطره هاي اشک خانواده هاي به سوگ نشسته در ماتم شهادت نوجوانان و جوانان شان. صفا بود، صميميت و قناعت بود و سازش و تساهل و شکيبايي. و همچنان انتظار پيش رفتن درعرصه هاي گوناگون زندگاني.

 

فرجام دهه چهل و آغاز دهه پنجاه خورشيدي بود. چهار جوان درسخوان، گاه در منزل و کاشانه يکديگر از روي صميميت و وحدت نظر و سليقهء همگون گردهم مي آمدند و با شنيدن شهنايي و صرف چاي سياه و نقل بادامي و با تشريک مساعي در کارهاي خانگي، درسهاي شان را پيش مبيردند.

 

 

قبل از اينکه من در حلقه آن سه دوست نازنين بپيوندم، شنيدن موسيقي غربي يا رپ عادت شان بود. باري بدون کدام هدفي، ريکارد شهنايي استاد بسم الله خان را با خود بردم تا جادوي آن، هوا و رنگ ديگري به فضاي محفل دوستان بدهد. جادوي شهنايي از آن ابزار چوبين و کوچک برنميخاست، بلکه انگشتان و دميدن نفس آهنگ نوازنده اش افسونگر بودند. از بخت نيک تا از همپاشي، حلقه چهار دوست محبت با ما بود و ما را به درس خواندن و تلاش ورزيدن نيروي بيشتر ميداد.

 

استاد بسم الله خان در 21 مارچ 1916 در قصبهء «دم راو» ولايت بِهاَر هندوستان ديده به جهان گشود. از کودکي به موسيقي علاقه سرشار داشت و نزد مامايش «علي بخش» جهت آموختن شهنايي زانو زد. پسانها روزانه همراه او در نيايشگاه کانشي شهنايي مينواخت.

 

استاد در نيايشگاه به رياض پيگير شهنايي ادامه ميداد و از مقام ارجناک آن آله موسيقي نيک آگاه بود. در شهر مذهبي بنارس در کنار رود گنگا به تاريخ هشتم ماه محرم (تقويم هجري قمري)، بدون کدام استثنا حاضر ميشد و دلهاي ناشاد و غمين را با نواختن شنهايي جادويي شاد ميساخت.

 

جناب شان گرچه پيرو اهل تشييع بود، ولي همواره به عبادت «سرسوتي» فرشته مقربي که از سوي خداوند دستور پرستاري و پروش مداوم استعداد موسيقي و طرب دريافته است، نيز ميپرداخت.

 

 

استاد بزرگوار بسم الله خان تاريخ 15 اگست سال 1947 با نواختن شهنايي در لال قلعه (قلعه سرخ دهلي) راه را در قلوب پاک مردم هندوستان باز کرد و عزيز هر دل شد. مردم هندوستان او را عاشقانه دوست صميمي خود پذيرفتند. البته از اين برش زمان به پيش، نواختن شهنايي تنها در مراسم عبادت جمعي و عروسيها معمول بود. مگر هنرنمايي بي همتاي استاد بسم الله خان، موجب شد که شهنايي در هند و بيرون از مزرهاي آن، دوست هر لحظه خاطرهاي آشفته گردد.

 

در افغانستان مقدس شهنايي دوستان فراوان دارد، ولي با دريغ بسيار که نوازنده يي شايد وجود نداشته باشد. در حاليکه به جاي شهنايي همواره از "سرنا" استفاده شده است که ميان شان همان فرق است که ميان قصيده و غزل، ميان راگ و راگني، ميان برف و شبنم. به بيان ديگر دوشيزگي را که شهنايي دارد، سرنا را به آن حسادت مي آيد. گاه سعي گرديد که با "کلارنيت" جاي شهنايي پر گردد. البته، در حقيقت اين کوشش نيز نافرجام بود.

 

استاد بسم الله خان از جميع جوايز هنري و ملي که در کشور هندوستان از سوي دولت و ارگانهاي باوقار رسمي براي هنرمندان و شخصيتهاي ملي تقديم ميگردند، بهره مند شده بود. با آنهم هرگز از تواضع و فروتني دست نبرداشت. حتي عايد مازادش را براي فقرا و تهيدستان توزيع ميداشت و خود زندگي ساده و پر از محبتي را به سر ميبرد.

 

با درد و اندوه فراوان دريافتيم که اين استاد بينظير و والا انديش به عمر 91 سالگي روز 21 ماه اگست در شهر آبايي اش «وارانسي» پدرود حيات گفت و به مهماني خدا مشرف شد. بهشت برين جايش باد.

 

حرف پسين که قصهء آن چهار دوست محبت و صفا را نيز پاياني دردانگيزي بود، زيرا با استقرار رژيم کمونيستي ترس و وحشت همه جا را در وطن ما فرا گرفت. کمتر اتفاق مي افتاد تا باري گرد هم آييم و شهنايي بشنويم. بردن و کشتن همه را از هم دور ساخت و حلقهء درسخواني ما هم مانند صدها و هزار شيرازهء دوستان افغان ديگر از هم گسست.

 

از آن ياران به دل نزديکم، احمد زبير يفتلي و مير محمد اصغر به ايالات متحده امريکا رفتند و از دوست نازنينم عبدالله جان گولکيپر اطلاعي ندارم. خودم در اين غربتسرا لحظهء رخصت و رخت بستن را بيقرار منتظرم .

 

آن دوستان ديرينه هرجا که باشند نان شان گرم و آب شان سرد باشد و شهنايي لحظات شاد و شادماني شان را تا پاي عمر همراهي کند.

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤٣                          سال دوم                               اگست/ سپتامبر ٢٠٠٦