کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نعمت حسینی

جرمنی

 


خون و پنجره

 

 

 ١


او، بار دیگر اخ نمود و برزمین تف انداخت. لحظه یی بعد رفت کنج اتاق، بالای دوپا نشست وبا دودست کمرش را محکم گرفت. تمام نیرویش را درگلویش جمع کرد، واین بار بلندتر اخ نمود وبازهم تف انداخت.
رنگش کبود شده بود. درد از کاسه سرش کوچیده و رفته بود در گلویش خیمه زده بود. نفسش بند می شد. بدنش مرمر نمود وبعد به لرزه افتاد. به نظرش رسید که عزراییل در چند قدمی اش ایستاده است.

کوچک و نیمچه که بود از مادر پدرش شنیده بود: وقتی عزراییل برای قبض روح کردن آدم می آیید، اول بدن آدمی به مرمر می افتد و بعد می لرزد، تمام بدن آدم می لرزد.

با خود غمگنانه نجواکرد: وقتی مردم، کی بالای سرم قرآن بخواند؟
مادر پدرش گفته بود: غضب خدا که بالای آدم نازل شود، در وقت مرگ کلمه گوی بالای سرش پیدا نمی شود.

از یاد این سخن مادر پدرش، دلش فشرده شد واز تنهایی خودش، شکنجه. چند سال پیش خواسته بود خود را ازتنهایی نجات دهد و به خانه زن بیاوزد.

او زن را به خاطری که از تنهایی نجات یابد می خواست، ورنه از عشقبازی خوشش نمی آمد. بار ها از نگاه های دختر همسایه دریافته بود، که او برای عشقبازی دعوت می کند، اما او تغافل نموده و تیر خود را آورده بود. همچنان از دخترهمسایه ی دیگر، ازدختر خلیفه قاسم، که یکی را در سردالان و دیگری را درآخر دالان کوچه، دزدانه بوسه می داد و بچه های همسن و سالش، مشت ومال کردن را در پشت بامبتی ها، با اوتجربه کرده بودند، باربار راه اش کج نموده بود.
اما برای نجات از تنهایی، در فکر زن گرفتن شده بود و رفته بود نزد قصاب کوچه که یک درجن دختر خانه مانده داشت. اما هنوز کارش سر به راه نشده بود، که دست حادثه به زندانش در افگنده بود.

* * *

از مادر پدرش شنیده بود: عزراییل که می آید، اول در چند قدمی آدم می ایستد. بعد آرام آرام پیش تر می آید و کارش راشروع می کند. آدمی چهره عزراییل را نمی بیند. عزراییل این فرشته مرگ درهاله یی ازغبار پوشیده است.عزراییل مثل یک غبار است، مثل یک دود. هيچکس چهره عزراییل را ندیده است و نمی بیند.
از یاد آوری این گپهای مادر پدرش به حیرت فرو رفت وتصورکرد که خواب است و درخواب، حرف های مادر پدرش را می شنود.
دلش بالا آمد و بازهم عق زد و برزمین تف کرد. دانست که خواب نیست. با خود گفت: نه! نه! آدم می تواند عزراییل را ببیند. تکرار کرد: آدم می تواند عزراییل را ببیند! من خودم عزراییل رادیده ام. من باچشمان خود عزراییل رادیده ام. نه یکبار، بلکه دوبار دیده ام. یک بار چند سال پیش درزندان وبار دیگر، همین دیروز دیدم.

* * *


دیروز نزدیکی های شام که به طرف خانه می رفت، بالایش صدا زده شد:
ـــ هی کجا؟ دور بخور بیا اینجا.
نگاهش آنسوی سرک، سوی صدا سرید. با دیدن صاحب صدا در جایش میخکوب شد. صاحب صدا جوانی بود کلشینکفدار. بار دیگر صدا بلندشد:
ـــ نمی شنوی؟ کرهستی؟ گفتم بیا اینجا.
این بار، دل او گرپ کرد. نمی خواست آنسو برود. ازکلشینفدارها بدش می آمد. اما مانند آدمهایی بی اراده بدانسو کشانیده شد.
از کجاهستی؟
کلشینکفداراین سوال را کرد و تذکره او راخواست.
ـــ ازکابل. این را آهسته گفت وتذکره اش را داد.
ـــ به کابلی ها نمی مانی.
ـــ خوب نگاه کن، در تذکره چه نوشته است؟ خوانده می توانی یانی؟
جوان کلشینکفداراز این سخن او برآشفت. رگهای گردنش پوندیدند و با قهر غرید:
ـــ نی، تنها شما سرلچ ها خوانده می توانید!
با خشونت وغضب گفت: دست هایت بالا.
٢
جستجوی بدنی اش نمود وساعتش را ازبند دستش بازکرد وگرفت.
اوگفت: برای این تفنگ گرفته ای که مردم را لچ کنی؟
ـــ چپ باش، زیاد گپ نزن!
جوان کلشینکفدار این را گفت ودست انداخت به یخنش، وکشان کشان بردش داخل حویلی ودر یک اتاق داخلش کرد. در اتاق مردی بالای کوچ زیر پتو دراز افتاده بود. بادیدن آن مرد، رنگ از چهره ی او پرید و اندامش لرزید. خواست فرار نماید. اما نتوانست. درجایش میخکوب شده بود. خواست فریاد بکشد، صدایش بیرون نیامد. صدایش درگلویش خفه شده بود. درحقیقت سالهاست، که او فکر می کند، که صدایش در گلویش خفه است. فکر می کند، که صدایش در گلویش مرده است. فکر نمود خودش نیز مرده است ودر عالم دیگری با موجودات دیگری مقابل است. و مردی که به مقابلش بالای کوچ دراز افتاده است سرگرگ به تن دارد.لحظه یی نگذشته بود، که دروازه به صدا آمد، کسی درچوکات دروازه ظاهر شد ورو به کسی که به جای سر آدم، سر گرگ به تن داشت چیزهایی گفت. با آنکه او نداست که چه می گوید، اما دانست ،که درعالم دیگر نیست.
جوان تفنگدار گفت:
ـــ صاحب این سر لوچ می گوید، که ما ناخوان هستیم.
آدم گرگ سر، درجایش جنبید وبه ساعتش نگاه کرد وگفت:
ـــ حالا وقت نماز است، بیرون ببرش، بعد صدا می کنم.
آن دو از اتاق بیرون شدند وآدم گرگ سر ازجایش برخاست، آرام آرام درگوشه اتاق، جانمازانداخت و شروع کرد به نمازخواندن. بعد دعاهایی خواند و برجسم واطراف خود چوف کرد. برریش دراز خود دست کشید، بعد برگشت سر جای اولش وروی کوچ دراز افتاد.
دقایقی گذشتند وآدم گرگ نما فریاد زد:
ــ حالا بیارش.
جوان کلشینکفدار، قول او را گرفت وبا شتاب داخل اتاق بردش.
ـــ چه گپ است اوبچه؟
ـــ صاحب این سرلوچ با طعنه می گوید، که مه بیسواد هستیم!
گرگ نما گفت:
ــ بلی، تنها سرلوچ ها ومکتب رفته های بی کتاب، خواننده هستند.
آب بینی اش را قرت نمود و اضافه کرد:
ـــ اما، خواننده گی شان به چه درد می خورد، که کتابی ندارند که بخوانند؟ وهرهر خندید. جوان کلشینکفدار نیزخندید. خنده آن دوبلند وبلندترشد. او، درخنده های آن دو گم شد. پس ازلحظه یی گم شدن فریاد زد:
ـــ من بی کتاب نیستم!
ـــ زبان بازی نکن!
مرد گرگ نما این را گفت واز جایش برخاست و باخشم اضافه کرد: چوچه سگ تو اگر کتاب داری، بخوان دعای قنوت را!
او، که از ترس دنداهایش قفل شده بودند، تنش به لرزه افتاد و زانوهایش سست شدند. به لکنت زبان ترسیده
ترسیده خواند:
ـــ ا... ا... اله...الهم
گرگ سر، دستی به ریشش کشیده وصدا زد:
ـــ بزنش که بسم الله یادش رفته!
جوان کلشیکفدار، سیلی محکمی به روی او کوفت وبعد با قنداق کلشینکوف چندین ضربه به روی و دهنش زد، که خون از بینی اوتیرک زد پایین. به نظرش رسید، که خونش تمام اتاق رافراگرفت و اتاق را پرنمود.

جوان کلشیکفدار و آدم گرگ سر، درخون او فرو رفتند. آنها تلاش کردند از حوض خونی که اتاق را پرنموده بود فرار کنند، اما تلاش شان بیهوده بود. خون او آهسته آهسته بالا می آمد و به سقف نزدیک می شد. آن دو در خون او غرق شده بودند. به نظرش رسید که خونش از پنجره به بیرون شرزد. خون پنجره در پرتو خورشید مغرب، تصویربزرگی رادرآسمان منعکس می کردواو خودش از حال رفته بود.

پایان

 

 

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٣٣                          سال دوم                               اگست ٢٠٠٦