کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

از همین قلم:

 

[١]

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

داکتر عارف پژمان

 

سراج الدين به احتياط سوق داده شد

 

 

 

سراج الدين وقتی از خدمت سربازی مرخص شد، بخش چشمگيری از موی شقيقه اش خاکستری شده بود. با اينهمه كمتر از سی سال داشت، او در سالهای پايانی جمهوری داود خان، به خدمت سربازی رفت. گمان ميبرم تغيير رژيم سياسی، دوره مکلفيت عسکری ويرا طولانی کرد. رژيم جديد به ترخيص سربازان نو وکهنه، روی خوش، نشان نمی داد، حتا حق وحقوق خوبی برای سربازان اضافه خدمت، برابر کرده بود، اما انگار برنامه های دولت درين راستا، قرين موفقت نبود. سراج الدين گويا درقشله گرديز، خدمت کرده بود، چار سال ونيم آزگار. همبن که چشمش به برگه ترخيص افتاد، چونان تشنه ای که دربيابان، به آب، رسيده باشد ؛ توانی تازه يافت، خدارا سپاس گفت که دوره مکلفيت سربازی او سپری شده ودر دوره جديد، اتفاق نيفتاده،که اگراتفاق افتاده بود، درين صورت، خاک عالم، بسرش شده بود. در رژيم تازه،خدمت عسکری، برابر بود با عبور از گذرگاه مرگ. دولتمردان دوران جديد، گاه وبيگاه، در اتاقهای دربسته و مرموز، دور از دسترس عامه، جلسات متعدد، برگذار ميکردند، درباره همه چيز بويژه، خدمت سربازی، فرامين طا ق وجفت، برون می دادند. خلص محتوای اين فرامين که با زبان وادبيات جديد، نگاشته می شد،اين بود که دوره سربازی، طولانی تر وساحه شمول آن گسترده تر ميشد. سراج الدين،البته خود فرزند بزرگ برابر به دوره عسکری،نداشت،اما می ديد،خانواده ها، جل وپوستک خودرا بر می دارند وروانه ملکهای دو ونزديک، ميشوند. آنهاکه وضع مالی ر وبراهی،ندارند، اولاد ذکور شان راميفرستند، کشور های همسايه وخود مترصد اوضاع، باقی می مانند. گوش دادن به راديوی بی. بی. سی.، به يک اعتياد،تبديل شده. مردم به شوخی به يکدگر ميگويند، خبر های داخلی را از راديو بی.بی.سی وخبر های خارج رااز راديو افغانستان،بشنويد!

 

سراج الدين، متولد مزار شريف بود، يادش نمانده بود،دقيقا چه سالی برای غريبی به کابل آمده بود.در حوالی دهمزنگ،يک حويلی کلنگی به کرايه گرفته بود، هيچکس از زبان او نشنيده بود که با خانم کم جثه وکوتاه قدش در کجا آشنا شده، ازلهجه همسرش هويدا بود، از اهالی شمال، نيست.بهر حال،سراج الدين، مردی سر به خانه بود. مودب بود وحق وهمسايه صدای غالمغال اورا نشنيده بود.سراج الدين آدمی مکتب خوانده وکارمند وزارت ماليه بود. تازگيها با رشوه وروی اندازی خودرا در بخش خزينه تقاعد،جابه جا کرده بود واين همان محلی بود که بنی نوع بشر، بدون دادن رشوه درآن، به خر مراد سوارشده نميتوانست. اما سراج الدين تنها به ماموريت دولت، دل خوش نکرده، در ختم کار دفتری باشراکت يکی از همکاران، از مارکيت کارته پروان، تره بار وميوه جات ميخريد، دو، سه گاری تره بار راتا تاريکی شب در باغ عمومی،غالبا جوار هوتل کابل، سودا ميکرد. وقتی کسی ازو ميپرسيد، غريبی امروز چطور بود؟ می گفت.بد نبود. خدامهربان است. خودش گفته « ازشما حرکت، ازخدا برکت.»

 

باری معلوم نيست به توصيه کدام کس، سراج ا لدين تصميم گرفت برود سينمای زينب، فلم صبور سرباز را به بيند.يک روز د رخاتمه کار دفتری؛ ازکنار دريای کابل، راهی شهرنو شد. هيچ گاه آرزو، نکرده بود ا زاتوبوس شهری،استفاده کند. سوار شدن به ملی بس کابل، برابر بود با بی پرده شدن وبی آب شدن. اگر وقت سوارشدن به اتوبوس چانس می آوردی که پولت را حفظ کنی، بند تنبانت يا جيب واسکتت، پاره شده بود!  مثل روزهای ديگر، سر چارراه ها،تانک وماشيندار وسربازوافسر، جابجا شده بود. يک دسته خاص از سربازان، از عابرين، پانزده ساله تا پنجاه ساله، اسناد ميطلبيدند.منظور از اصطلاح اسناد، اغلب، تذکره تابعيت و برگه ترخيص بود.برخی از سربازان که ظاهرا سواد وسيزتی درست نداشتند. دست به آزار عابرين ميزدند. سراج الد ين انديشيد، پايتخت کشور به يک سربازخانه، تبديل شده ا ست. گشت بی وقفه هليکوپترها ي نظامی در آسمان کابل نيز قوزی علی قوز گشته بود. همين دوروزپيش، سراج الدين از زبان همکاران دفتر شنيده بود، سربازا ن تحت امر وزير داخله، به مراکز تعليمی و ليسه های ذکور،هجوم برده اند، برخی ازمعلمان مدارس را از سرکلاس های درس، برداشته، به اماکن نامعلوم، انتقال داده ند.

 

سراج الدين، با خونسردی از چارراه های عمده گذشت، وقی از کوچه مرغها، رد می شد، يک گروه سربازان وافسران خارجی راديد، ازمغازه های لوکس چارراه طره باز خان،با خيال راحت،ازشير مرغ تا جان آدم، آنچه ميخواهند،می خرند وبه ريش اهالی کابل می خندند.ساعتی ديگر، سراج الدين،خويشتن را در سالون زيبای سينما زينب، يافت. بسيار از فلم خوشش آمد، انگار گوشه ای از خاطرات دوره سربازی اوبود. البته صحنه های ساخته گی و مصلحتی فلم نيز کم نبود. لودگی های صبورسرباز، دلپذير وشيرين بود. سراج الدين عزم کرد. دربازگشت به منزل ازگذرگاه سرک آسمايی، استفاده کند.  باخود گفت، اگر پسر بزرگش، منهاج، را باخود آورده بود، بهتر بود، اما زود اين خواسته نهانی را فراموش کرد. دکان های متراکم آسمايی، سراج الدين را غافلگير کرد، دهها تلويزيون، يخچال، لوازم پخت وپز، فرش وگلم وحتا کتاب وقفس پرنده، رويهم انباشته شده بود.يعنی اينهمه زندگی، طاقت فرسا شده که عروسی تخت زفافش را به فرو ش بکشاند؟ مگر نيست که مال با جان برابر است؟

 

سراج الدين برای بازگشت به منزل شتابی نداشت، داخل مغازه های بی صاحب،پرسه ميزد. صاحبان دکانها، کنار پياده رو، يکسره نشسته بودند،وبه اعلانات فوتی شبانه گوش، داده بودند، سراج الدين هم همه وقت تن به گوش دادن،اعلان فوتی می داد وروزی يکبار، کم ازکم به مجلس فاتحه خوانی، ميرفت. مصيبت عامه اين بود که طول وعرض اعلانات فوتی هرروز بيشتر وبيشتر می شد!

 

سراج الدين يک بيل قرص وقايم روسی يافته بود وآن را برانداز ميکرد، که نا گهان صدايی مهيب، دقايقی، اورا ونيروی شنوايی اورا از کار انداخت. وی به زمين دراز کشيد تاگزند کمتری به ا وبرسد. انفجار در هزارقدمی او پديد آمده بود، ظاهرا در اثر اصابت راکت بود. دوآرنج سراج الد ين، خراشهای برداشته بود. وی با شتاب به منزل رفت، تازه باور کرده بود زنده وسالم است. منزل او مثل شبهای پيشتر، برق نداشت، برق محلات کابل، نوبتی شده بود اما کمتر کسی، دقيقا نوبت روشنی خودرا می دانست!

 

سراج الد ين پهلوی بچه هايش دراز کشيد....خواب می ديد، بجای يک گاری دو گاری،ده گاری، ميوه وترکاری خريده، تعداد مشتريان از حد معمول، بيشتر است. هی اسکناس وپول ميگيرد و در جيب بغل می گذارد. با ديدن اينهمه مشتری و دريای پول، وار خطا وسراسيمه شده است. وقتی از خواب بيدار شد. بازهم تصايررويای شبانه در نظرش زنده می شد. سراج ا لدين از بابه وبابه کلانش، شنيده بود، رويت پول وپيسه در خواب، شگون خوب دارد وموجب ثروت وخوشبختی ميشود. به همين اميد، صبح، سوی دفتر رفت. داخل شعبه حاضری وقتی مثل هميشه، رفت خودکار بيک را بردارد وکنار نامش امضا کند. دستی از پشت آمدومانع اين امر شد. مامور حاضری گفت، به بين، مقابل اسمت نوشته شده « به خدمت احتياط, سوق داده شد.

 

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٣٣                          سال دوم                               اگست ٢٠٠٦