کابل ناتهـ، Kabulnath
|
جدايي
"اب کي هم بچهري تو شايد کبهي خوابون مين ملين جس طرح سوکهي هوئي پهول کتابون مين ملين"
اگر اين بار جدا افتيم، شايد ديدار مان در ديار خوابها باشد مانند گل خشکيده يي که در لاي کتابها ديده ميشود
مرواريد محبت را در ميان بربادرفتگان جستجو کن شايد اين گنجينه را در ويرانه ها بيابي
نه تو آفريدگار استي و نه عشق من به فرشته ها ميماند هر دو آدميزاده ايم، چرا اينقدر در لاي پرده ها با هم ببينيم؟
غم روزگار را نيز به غم يار بيفزاي باده چون با باده بياميزد، بيخودي فزوني ميگيرد
امروز به پاداش گفته هايم به سوي دار کشانده ميشوم شگفتا! فردا همين سخنان در برنامهء آموزشگاهها خواهند آمد
اي "فراز"! اينک نه آن منم و نه تويي و نه آن گذشته است همانند دو سايه که در سرابهاي آرزو به همديگر برسند...
رنجش
"رنجش هي سهي، دل هي دکهاني کيلئي آ آ پهر سي مجهي چهور کي، جاني کيلئي آ"
ولو رنجشي در ميان باشد، براي اندوه بخشيدن به دلم بيا بيا، براي دوباره رها کردن و تنها گذاشتنم، بيا
حتا اگر به خاطر پيوند پيشين مان هم نباشد دستکم براي به جا آوردن راه و رسم اين دنيا بيا
به چه کس ديگر نيز دليل جدايي را باز گويم؟ از من رنجيده اي. باري، به خاطر [شرم] زمانه بيا
اندکي هم اگر شده، پاس انديشهء محبت را نگهدار آخر، تو نيز گهگاهي براي دل آسايي من بيا
ديريست از گوارايي گريستن نيز بي بهره گشته ام اي آرامبخش جانم! براي فروريزاندن اشکهايم بيا
دل خوشگمان من تا کنون به تو اميدهايي بسته است بيا! بيا! براي خاموش ساختن اين واپسين شمعها، بيا
راهکوره
"کتهن هين راهگذر، تهوري دور ساتهـ چلو بهت کرا هين سفر، تهوري دور ساتهـ چلو"
راه دشوارگذار است، اندکي بيشتر با من برو سفر بسيار دلگير است، اندکي بيشتر با من برو کجا تا پاي عمر کسي همسفرم ميماند؟ اين را ميدانم، مگر اندکي بيشتر با من برو من پاک بيخودم، تو هم از خويش رفته اي وه چه خوشايند ميبود! اندکي بيشتر با من برو همين يک شب ديدار نيز غنيمت است فردا را چه کسي ميداند؟ اندکي بيشتر با من برو هم اکنون چراغي در راهها سوسو ميزند هنوز سپيده دم دور است، اندکي بيشتر با من برو منهم ميخواهم گرداگرد خانهء جانان دوره زنم فراز! اگر تو هم [بيايي]، اندکي بيشتر با من برو
فراموشي
"هم بهي شاعر تهي کبهي، جان سخن ياد نهين تجهـ کو بهولي هين تو دلداري فن ياد نهين"
من نيز روزي شاعر بودم، جان سخن يادم نمانده است ترا فراموش کرده ام، کرشمهء هنر را فراموش کرده ام
دوش سرگرم گفتگو با دلم بودم و آگاه شدم موي آشفته و لب و دهن را از ياد برده ام
ديوانگي در هشيارکده پا گذاشته و چنان گمگشته است لب گويا پيشهء آگاهانهء سخنوري را فراموش کرده است
در آغاز آغاز با الفباي زيستن در قفس آگاه نبودم اينک ره و رسم چمن يادم نمانده است
همه نشاني فروشگاه ناوک و تيرکش را ميپرسند يک خريدار "پيکر خودي" به ياد ندارد
روزگار مرا به کدامين دشت فراموشي آورده است؟ اينک خاک به دهنم، نام ترا نيز فراموش کرده ام
آيا براي من بيگانه در ديار خودم، اينهمه بسنده نبودند؟ اينک بيمهري ارباب وطن نيز يادم نمانده است
اشاره ها
1) در مصراع پايان غزل "جدايي"، شايد آوردن "سرابهاي آروز" به جاي ترکيب متعارف "سراب آرزوها"، بازي واژگاني براي رعايت قافيه به چشم آيد. گمان ميبرم، آنچه احمد فراز برگزيده، آگاهانه است. آيا "سراب" در صيغهء جمع بر زمينهء "تمنا" به شيوهء مفرد نميتواند پيشنهاد کنندهء "يگانه بودن آرزو و زنجيرهء نرسيدنهاي بي پايان" باشد؟
2) در برخي از چاپهاي اين غزل، به جاي "دو سايه"، از سر ساده انگاري، "دو شخص" مينويسند. مهدي حسن نيز يک بار اشتباهاً "جيسي دو شخص تمنا کي سرابون مين ملين" خوانده است.
3) افزون بر مهدي حسن و پنکج ادهاس؛ جگجيت سنگهـ، غلام علي، عابده پروين، انوپ جلوتا، بيگم اختر، و چندن داس نيز غزلهاي احمد فراز را فرياد کرده اند.
[][] صبورالله سياه سنگ کانادا، هفتم اگست 2006
*********** |
بالا
شمارهء مسلسل ٣٣ سال دوم اگست ٢٠٠٦