کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عزیز علیزاده

 

 

از زیرپلو ملی برآمـد !!

 

Azizullah41@yahoo.com

  طـنز

 

 

 

کاکه سخت عاصی و کـُفری بود و هی بد وبیراه میگفت، او کنار جوی، روی دوپایش شیشته بود، هرریزه سنگی ره که میان آب مینداخت به آواز بلندی میگفت:

 

- نالت خداست به آدمای ده روی و ده رنگ. گاهی هم کنار جوی تف مینداخت و باز باغضب تکرار میکرد:

- نالت خدا به آدمای دروغگو، نالت خدا به آدمای چالباز، مه از اول فامیده بودم که کدام کاسۀ زیرنیم کاسه اس، مگم مردم فکرکدن که خدای ناخواسته کاکه دروغ میگه، افتراح میکنه. بابا، ازبرای خدا! شما کدام کاکه ره دیدین که ده عمرش دروغ گفته باشه؟ ویا کتی کسی ناجوانی کده باشه؟ کاکه سرمیبازه مگم زیر قولش نمیزنه. مردم باید بفامند، آدم دروغ گوی و چالباز کاکه شده نمیتانه...

 

چند نفر از دوستهای کاکه که دور و بریش نشسته  بودند، هیچگاه کاکه را تا اين  حد عاصی ندیده بودند، مگر هیچ کدام شان جرئت نداشت چیزی بپرسد،  همه خوده به موش مرده گی زده بودند، چـُپ و بی نفس به تقلید از کاکه سردوپای شان نشسته بودند، گردن های شان پـَت، مات و مبهوت به حرف های کاکه گوش میدادند. بلاخره طاقت شان طاق شد و حوصله شان سرآمد، یکی از آنان  دل به دریا زده ترسیده و لرزیده پرسید:

 

- او بنده خاص خدا، چرا قار استی ؟ ایجه ششتی، به عالم و آدم بدو بیراه میگی، بگوکه گپ چیس؟ ما که بریت بیگانه نیستیم، تو شنیده بودی که مردم د قدیما میگفتن، لب آب روان بشی و درد دل ته کو، مگم ای گپ سر خودت صدق نمیکنه، چون که تو کاکه استی و از خود سیال داری، دوست و دشمن داری، درد دل کدن کتی رفیقا میشه، او مرد خدا! باز ما که رفیقایت هستیم تا که سر ده تن ما شور بخوره، کی میمانیم که کاکه غصه های شه تنها بخوره...

کاکه لختی به اندیشه رفت، بعد مثل شیردرنده يی  که کسی درون قفس قیدیش کرده باشه، سوی یک یک از دوستهای خود دید و گفت:

- او بی غیرتا! خوده ده کوچه حسن چپ چرا میزنین، آیا شما راضی میشین که بازام کسی بیایه و ای بروتای نازنین کاکه ره قیچی کنه و یا شف و شاخ  لنگی شه کوتاه بسازه.

رفیق های کاکه بازهم ازگپ های سردرگم او چیزی نفهمیدند، بلاخره یکی صدا زد:

- ا و کاکه جان، صدقه بروتکایت شوم، کدام جوان جرئت خات کد که سوی کاکه چپ سیل کنه، چی رسه به قیچی کدن بروتای کاکه، بی غم باش، بیادرکای ته خدا زنده داشته باشه...

 

وقتی کاکه اين  گپ های تا و بالا ره شنید، از شدت خشم سرش را میان دو دستش محکم گرفت وگفت:

- اوه، شما خو دل وجگرمه خوردین، مه او بی غیرت و ترسو ره میگم که تا دیروز دزدای دریایی واری یک چشم شه بسته بود وکتی کاکه و ناکاکه ازپشت پرده گپ میزد، مگم ما نفامیدیم که چطو، یکباره گی مرغ اقبالش پرکشید و لنگی سیاه شه کتی چپن ابریشمی عوض کد. او نامرد روز اول کتی ما قول کد که ازی به باد به هیچ سازی نمیرقصه، اگرهم دلکش  رقص شد، فقط  به ساز وطنی خوده شورک خات  داد، مگم او نامرد و ناکاکه سر قولش نماند، ساز وطنی ره فراموش کد، حالی به صدای جاز و سکسفون گردنک میزنه.

 

رفیق ها از شنیدن ای حرفهای کاکه چرتی شدند و فکر شان رفت به چند سال پیش که دُره بدست ها چه روزهای بدی ره سر کاکه ها تحمیل کرده بودند، هیچ باور شان نمی شد، آدمی که تا دیروز خوده کاکه جا زده بود و همه کاکه های شهرهم برایش بیعت کرده وخوش آمدید گفته بودند و اوهم قول محکم و مردانه داده بود که گذشته های سیاه و کاکه آزاری هرگز تکرار نخواهد شد، بازهم فریب شان داده باشه و سرش از یخن همان چماق به دست های برآماده باشه که دشمن کاکه و دین کاکه بودند...

 

 

28 جولای 2006

 

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٣٣                          سال دوم                               اگست ٢٠٠٦