کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دو سال از رفتن ليلا گذشت

 



امروز نوزدهم جولاي است و درست دو سال قبل در همين روز بود كه ليلا صراحت آخرين شعر زندگيش را سروده و به سوي آرامش رفت . من ليلا را دو بار ديدم و هر بار در مجلس سوگواري.


بار اول درسالمرگ شاملو بود و بار دوم ؛ پنج ماه پيش از سفر خود او؛ در فبروري ۲۰۰۴ كه بهمراهي مسعود «قانع» و نصير «مهرين » به فاتحه اي در شهر ستراسبورگ آمده بود .


لحظاتي در داخل سالون با هم حرف زديم و بعد به بهانه سگرت كشيدن به بيرون رفتيم. هوا سرد بود و برف ميآمد


همينكه ليلا سگرت مارلبورو لايتش را به لب گذاشت، با لبخنده گفت : « من نيز سال قبل وفات كرده بودم و به فاتحهء من نيامدي»، من يك لحظه مكث كردم، ليلا قهقه زد، قهقه بر قد و قامت مرگ ميخنديد . گويا مرگ دلقك بود و ليلا تماشاچي، گويا مرگ عروسك بود و ليلا آنكه با عروسكهايش بازي ميكند . مرگ بازيچه اي بود در دست هاي لرزان ليلا و خنده هاي ليلا آنقدر گرم بود كه هواي سرد را فراموش كرده بودم .

قصه كرديم، وشعر خوانديم.


وقتي غزل « بيتو » را برايش خواندم، بمن گفت : « بسيار خودخواه هستي » و من با همه خود خواهي غزل « بيتو » را در سفر ليلا به او دادم تا با خودش ببرد



بيتو:



بيتو آه سحرم، اشک به دامان شبم

بيتو تاريک ترين مصــرع ديوان شـبم

بيتو رخساره به خون غرقم و تن پاره به خاک

بيتو کشتند مرا، کشته به ميدان شبم

با تو پا کوبم و پا بر سر غم مي کوبم

بيتو سر کوب غم پاي بکوبان شبم

بيتو ديو است شب و جان مرا مي بلعد

با تو از ديو نترسم که سليمان شبم

بيتو، اما، من و شب ؟ واي خدا را بر گرد

با تو، اما، من و شب؟ واه که مهمان شبم

ستراسبورگ ـ فرانسه ۰۲/۱۱/۲۰۰۳

************

 

اين ماه پارهُ من، سرشار روشني هاست

دست و دماغ و قلبش، در کار روشني هاست

در شامگاهُ غربت، بر خاک تار خوابيد

تا صبحگاهُ روشن، بيدار روشني هاست

تا روشني نميرد، يکباره ديده بر بست

شايد که نور چشمش، آزار روشني هاست

 

 

شيون - ستراسبورگ _ ۲۳/۰۷/۲۰۰۴

 

 

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٣٢                          سال دوم                               جولای/ اگست ٢٠٠٦