کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سپوژمی زریاب

 

 

د ورور د پاره،

                                                       د ورونو د پاره

 

ایشور داس عزیز، 

 

 

بار ها و بارها از تقاضای شما برای فرستادن نوشته یی، شانه خالی کردم. و اما اینبار برای تقبیح این قباحت، چگونه ساکت میماندم که نمیتوانستم و نمیتوانم.

 

تاریخ، تاریخهای دارد، در خور ارج و هم با درد و دریغ که تاریخهای دارد، سزاوار تقبیح...

 

و اما من، سالهاست با تاریخ ما سر ستیز دارم... «به داوری میان ما را که خواهد گرفت؟».

نُه ده ساله بودم و پای مکتب خانه، که تاریخ خودمان را میخواندم و از وحشت و تعجب انگشت به دندان میگزیدم... که ... نمیدانم تیمور شاه بیست و چند پسر داشت. زمان، محمود، شجاع، فیروز...

زمان را محمود کور کرد و نمیدام کدام وزیر را برادرزاده یی در شش گاو قطعه قطعه کرد! شجاع با غیر تبانی کرد و کار محمود را ساخت... محمود به پا ایستاد و شجاع را راند... شجاع بازگشت و این بار در اذای حراج مهین، تاج گرفت و برآن تخت نامنهاد تکیه زد...

و... بعد، حدیث به ستوه آمدن مردم، قصه های قیام و رشادت داستانهای اشک و آه و افسانه های خون و مصیبت...

 

از زد و خوردهای برادران دیگر، شیرعلی و اعظم و افضل میگذشتم و به معاملهء ننگین یعقوب میرسیدم... بعد عبدالرحمن را میدیدم که از ترکستان سوی هندوستان میدود و بعد می آید، تفرقه می اندازد و رعب میپاشد... حبیب الله را میدیدم که در اوج جنگ جهانی شتابان از یک حرمسرا برون میشود و سوی حرمسرای دیگری میشتابد... و به امان الله میرسیدم که قامت راست کرد تا دستان آلودهء غیر را کوتاه کند و آن رشته های خیمه های شببازی را قطع... که کرد.

 

و اما ... آن غیر این جسارت را بر او نبخشود و امانش نداد و با تبانی های دیگر، روستازاده، کلکان را به جانش انداخت... بعد هم، داستانهای ساده دلی آن روستایی با شهر نا آشنا، که دست گذاشتن روی قرآن، با پای خودش سوی دام دوید... و به خون غلتیدن نادر و به تخت نشستن ظاهر نوجوان...

 

ملت عقب مانده و عقب نگهداشته شده، جهان سوم، با چنین تاریخی کجا میرفت؟ کجا میرسید؟

 

با این همهء اینها، در آن سالها، حتی با بیداد فقر و بیتوانی، جهل و بیسوادی، میخواستم آرام آرام کابوسهای آن بریدنها و دریدنها را، آن شکستن ها و بستن ها را از یاد ببریم و به زمزمه های خوشایند زمان، حکومت مردم، وحدت ملی، تساهل و همزیستی... و از این قبیل دل خوش کنیم و به آینده، امید ببندیم...

 

بازهم نمیدانم که چی شد؟ یعنی من و شما نمیدانیم که چی شد که عموزاده یی، عموزاده اش را خلع کرد، استادی با شاگردش سر نیرنگ گرفت و شاگرد همچنان کار استاد را ساخت که دریک شب نه آبش داد و نی امان...

 

و باز درین میان و این فاصله، مردم، متعلق به هر جنس و قشر که بودند، چه ها دیدند و چه ها کشیدند... باز بریدن بود و دریدن، باز شکستن بود و بستن... چه بریدنهای، چه دریدنهای، چه شکستنهای و چه بستنهای!...

 

باز این من و شما بودیم که یک صبح سرد زمستان، با قدمهای لرزان با شانه افتاده و گردنهای خمیده، شاهدان ناتوان اشغال سرزمین خویش شدیم...

 

باز غمنامه حراج و باج و خراج... باز حدیث فاجعهء دگر و قصهء تبانی و نیرنگ دگر... که بر بنای آنها دو قطب رقیب و متخاصم جهان، با خصومت دیرینهء شان برای زورآزمایی میدان رایگان یافتند و سربازان ارزان... باز دل و سر ... زمامداران ما را به چیزی و با چیزهای گرم کردند و در آزادی آن، سرزمین ما را با جنگ سرد شان سوختاندند... چه تعداد سربازان ما، گذشته از اسم و رسم و مهر و تاپه، که به شانه داشتند، در این راه جان باختند؟ همان سربازانیکه امروز دردانه گان شان، این نور دیدگان ملت (١) رها شده در برهوت بی پناهی، در برابر آن دنیادارانی که چشمان تنگ شان را نی قناعت پر کند و نه خاک گور، در کوچه ها و پسکوچه های آن ویرانکده، صد شتربار محنت برشانه، ته و بالا میدوند و دست تگدی به این و آن دراز میکنند و برای نیمهء نانی، منت دونان میکشند...

 

رقیب از میدان به در شد و از پا افتاد. جنگ سرد به پایان رسید. کرسی نشینان کمتبه ای دوصد و سه صد که جهان را قبلا خط اندازی کرده اند و پایان داستان را میدانستند، زیرکانه نظاره میکردند که جنگ پیشه گان و سلاح سالاران ما، در هزار توی سیاست های جهان، هنوز اندر خم یک کوچه اند چگونه سر تقسیم آن میدان خالی و ویران باهم می جنگند ... و چنان جنگیدند که زمین سرزمین مان شش شد و آسمانش هشت، خاک فرخ خدا چنان تنگ شد که خانه ها زندان شدند و کوچه ها قبرستان... از بریدنها و دریدنها دگر نمیگویم...

 

آنان چو بودند گرم زد و خورد، که اجیران متحجرتر دیگر، بیگانه با گذشتهء پیشینهء سرزمین مان، نفس سوخته، با زنجیر و تازیانه، از راه رسیدند و آغاز به ساختن قانونواره های خفت زای کردند... قانونواره های حتی بی مایه از مایه های اولیهء قانون و قانونگذاری... جنس، مذهب، قوم، زبان... فهرست برای زبونسازی و خوارکردن دراز و بهانه ها برای مرز اندازی و دیوارسازی بیشمار...

 

در کنار دگرکارنامه های نابکار شان، زن را که قبلأ هم در سایهء تاریک سنن پوسیدهء مردسالاری، زن ستیزی و همسرآزادی، ارجی چندان نداشت، کاملا به بند کشیدند و شما را بیخبر از پیشینهء آسه مایی و شیردروازه، نشانه و ...  زبانم لال...

از بهایه های دیگرشان، از قوم و زبان نمیگویم که امان از اطالهء کلام...

 

با چنین تاریخی کجا میرفتیم؟ کجا میرسیدیم؟ کجا میرسیم؟ و مردم زیربار این تاریخ، چه ها دیدند و چه ها کشیدند، چه ها می بینند و چه ها میکشند؟ این مردم که همواره و همواره شانه هایشان زیر بار های گران روزمره گیهایشان کمرشکن شان خم اند و حال و هوای بهانه و بهانه گیری، مرزاندازی و دیوار سازی را ندارند...

 

میگویند آهنگ های مردمی، بلندگوی نهاد های همگانی ملتی اند و گویندگان سادهء این آهنگها، از پشت پرده های گمنامی، خطر میکنند و از آزروهای محال شان می گویند و ارزشهای والای شان را بلند فریاد می زنند ... از همینست که مادر هزاره یی را میشنویم که سینهء خشکیده اش را به دهان نوزاد میکند و او را با شکم گرسنه، با تصویر دوردست و محال آینده، به خواب میکند و میخواند:

«بچهء از مو کلان میشه ... والی بامیان موشه !» وبا وجود درد آن حسرت و آن آرزوی محال، آن ارزش ها را از یاد نمیبرد و به گوشش میرساند و هوشدارش میدهد: «شیر بچهء افغان موشه...» و انگار غمنامهء تاریخ ما را از بر میداند که او را از روز مصیبتی هم خبردار میسازد و میزارد:
« دشمن اجنیان موشه» ...

 

فارسی زبان دیگری راه کوی وزیر هندویی پیش میکرد و با زبان دلنواز فارسی از بی بی رادو جان می گوید و مینالد ... و همین سان پشتو زبانی را میشنوییم که به زبان شیرین پشتو، با گردن فراز زمزمه میکند: «یار می هندو زه مسلمان یم...»

 

و من هم با این تاریخ و این حال و این هوا، با این زد و بند ها و زدنها و خوردنها، دیریست برای آن که آن باور اندکم را به انسان و انسانیت، کاملأ از دست ندهم، خویشتن در آیینهء روشن همین نهاد های والا می بینم و امروز برای تقبیح آن قباحت و وقاحت، در زلال این آهنگها و این ارزشها، طهارت میکنم و جارو بردوش میکشم و راهی درمسال شما میشوم ... که  با اندک تحریفی "د ورور د پاره درمسال جارو کومه" ... د ورور د پاره ...،  د ورورنو د پاره....

                                                                               پایان

                                                                      پاریس 21 می 2006

 

اشاره:

 

1- pupilles de la nation اصطلاح فرانسویست و ترجمه لفظی آن تخم چشمان ملت میباشد و به آندسته کودکان و جوانانی اتلاق میشود که پدران شان را در جنگی از دست داده باشند. این کودکان جوانان از امتیازات خاصی برخور دار اند و مسوؤلیت زنده گی و رفاه شان را دولت به عهده دارد. برای ساختن معادل آن در زبان فارسی، نگارنده ترکیب نوردیدگان ملت را وضع کرده است.

 

 

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٢۸                           سال دوم                                   می ٢٠٠٦