کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یاهو

 

 

اهدا به آنانی که گمنام ولی نیکنام زیستند.

 

هژبر شینواری

 

 

سال۱۹۸۴ میلادی بود و تازه ازتحصیل برگشته بودم.  مادرکلانم که در ولسوالی شینوار ولایت ننگرهار زندگی می کرد به مجرد اینکه از آمدنم خبر شد، احوال روان کرد که می آید.  همه از وضعیت خراب و ناامنی راه ها اطلاع داشتیم ولی وقتی "ادی" گفت می آید، حتمی می آمد.  وضعیت خراب و ناامنی راه ها برایش اهمیتی نداشت.  همه با دلهره در انتظارش بودیم.  آمد مثل همیشه با دستان پر از سبد های انجیرتازه، گر و نیشکر و قلب پر از مهر و لبان پر تبسم.  صورتم را در بین دستان استخوانی اش گرفت، لحظه یی به چشمانم نگریست و بعد مرا سخت در آغوش فشرد و زیر لب آهسته گفت"ته خو بیخی لوی شوی یی".

 

راست می گفت.  او را بیش ازشش سال می شد که ندیده بودم.  شب که هیجان ملاقات اندکی فرو نشست از او پرسیدم: وضعیت راه ها چگونه بود؟ مجاهدین خو در راه مزاحمت نکردند؟

با تعجب به سویم نگریست و گفت: "مجاهدین په لارونو څه کوی؟ هغه څوک چه لاره نیسی او مزاحمت کوۍ "بوجاهدین" دی، دوی یواځی "بوجی" ډکوی او خلک آزاروی. خو واقعۍ مجاهدین هم شته. دوی له لری نه معلومیږی. د دوی سترگی لکه د لمر غوندی ځلیږی او څیری یۍ وایی چه دوۍ مجاهد دی. هغوی ستا لاره نه نیسی، تاته وایی مورکی ستړی شوی خو به نه یی؟ په دی لاره مه ځه چه مینونه دی، راځه پنډکی دی راکړه چه زه یۍ درسره یوسم. مجاهدین داسی دی زویه، دوی هیچ څوک هم نه زوروی."

 

حرف های او اشتیاقم را برای دیدن مجاهدین صد چندان ساخت. در سفرهایی که به ولایات داشتم، همیشه مشتاقانه به چهره ها می نگریستم و در جستجوی چشم هایی بودم که چون آفتاب بدرخشند. اشخاص مسلح مجاهد نما، تسلیمی ها و پروتوکولی های زیادی را دیدم ولی چشمان شان آنچنان نبود که "ادی" گفته بود.

سال ها پیهم گذشتند و من در جستجوی آن چشمان بودم.

روزی یکی از کارمندان روزنامهء "کابل تایمز" عظیم رباطی با عجله داخل دفترم شد و گفت: بالاخره شیربچه ها داخل شهر شدند.

با اشتیاق پرسیدم:  در کجا آنها را دیدی؟

گفت: همین حالا پوستهء تانک تیل مقابل "مطبعه دولتی" را تسلیم شدند.

با عجله برخاستم و گفتم: برویم.

با هم از کنار تانک تیل گذشتیم. از زیر چشم به سوی جوانانی نگریستم که تا دندان مسلح بودند. ریش انبوه، پکول بر سر و دستمال های چهارخانه بر شانه داشتند. ولی چشمان شان سرد و بی رمق وبا آنچه که "ادی" گفته بود خیلی تفاوت داشت. دل شکسته و سرخورده دوباره به دفتر برگشتم.

شام آنروز زمانی که خانه می رفتم، دم چهارراهی مطبعه جوانی همسن و سالم بساط میوه و ترکاری فروشی را پهن کرده بود. ایستادم و مقداری میوه و ترکاری خریدم. از جوان خواستم تا خودش آن طوری که دلش می خواهد میوه و ترکاری را انتخاب کند. با تعجب به سویم نگریست. به چشمانش دیدم.  چشمان دگرگونه اش بوی آشنایی می داد. با وسواس عجیبی مصروف انتخاب میوه ها و ترکاری شد. هر دانه میوه و ترکاری را با چنان دقتی زیر و رو می کرد که سختگیرترین خریدار با دقتش در خرید هیچ می نمود. برایش گفتم: زیاد خود را زحمت نده.

زیر لب گفت: وطندار حالا که به من و انتخاب من اعتماد کرده ای، نمی شود آنچه را که برای خودم روادار ن