کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نظری صاحبنظران
در مورد رمان
کوچهء ما


نبشتهء
داکتر صبور الله
 سیاه سنگ





نبشتهء از
استاد نگارگر

 

 

 

 

داکتر اکرم عثمان

 

 

ببین که تفاوت ره از کجاست تا به کجا !

قابل توجه جناب غفار حریف

 

 

 

نوشتهء انتقادی آن برادر را در بارهء «کوچهء ما» در شماره ۷١ ص٦، حمل ١٣۸۵ مجلهء وزین آزادی خواندم و فیض فراوان بردم.

شرط انصاف این است، همینکه اثری از چاپ می برآید دیگر به خواننده تعلق دارد تا به نویسنده، ونیز، چنین رابطه ای ایجاد حق و تکلیف می کند، حق از آنکه خواننده مخیر است آن پرداخته را زیر ذره بین بگذارد و به خاطر افزایش سطح آگاهی مردم، خوب و خرابش را با مقیاسهای امروزین نقد کند و تکلیف اینکه اگر نویسنده پاسخی دارد بدون ابراز خشونت و رنجش خاطر به عرض برساند.
 

در ارتباط به رمان کوچهء ما آن گرامی هموطن نظراتی پیرامون بافت، ساخت، باراخلاقی، بار فلسفی، بارسیاسی و بار تاریخی داستان حرفهایی داشتند که هریک در نوع خودش خواندنی و سزاوار امتنان بودند.

از اینکه زبان داستان را در موارد مغایر آداب معمول جامعه و ناسزاوار تشخیص کرده اید به خاطر پرهیز از اطالهً کلام، عجالتأ حرف زیادی ندارم. بی تردید این مساله عمدتأ سلیقه ای است تا تکنیکی .
با توجه به سلایق متفاوت و درجهء استنباط هر ناقدی از اصول اخلاقی، میتوان نکات خوشایند، ناخوشایند و ارزشی یادشده را بیش یا کم بها داد. در گسترهء ادبیات داستانی نمونه های فراوانی وجود دارند که اگر مایل باشند در آینده ارائه خواهم کرد. در مواردی ازیندست بیشتر عاطفه دخیل است تا منطق.

و اما در باره منش و کنش شماری از شخصیت های عامل حزب دموکراتیک خلق افغانستان متأسفانه با آن بزرگوار همسلیقه نیستم. همان طور که یک کتاب منتشرشده به صاحبش تعلق ندارد یک شخصیت سیاسی نیز بعد از عمل سیاسی، بیشتر به جامعه تعلق دارد که او مهر و نشانش را برجبین آن گذاشته است.

تک تک مردم آن جامعه حق دارند که زیره و پدینهء رفتار و افکار آن چهره ها را مثقال و مثقال میزان کنند. به فکر من داوری در بارهء آنها از سه منظر میسر است:

1-    منظر ایدیولوژی

2-    منظر سیاسی

3-    منظر ارزشی و اخلاقی

 

اول، از منظر ایدیولوژیک:

نخستین پرسش مطرح در این زمینه اینست که آیا آثار و تتبعات آن ایدیولوژی در تعامل با جامعهء ما چه بود؟

آیا نفس آن ایدیولوژی با توجه به ساخت و سوخت جامعهء ما تا کجا کاربرد داشت؟

آیا چنانکه بایسته و شایسته است تطبیق شد یا نه؟

آیا هنگام کاربست آن ایدیولوژی، ضریب زمان و مکان و روان عمومی در نظر گرفته شد یا خیر؟

من به این باورم که آن ایدیولوژی برای جامعهء به شدت پسماندهء سنتی و فلاحتی ما، در بهترین حالتش ناهمنوایی داشت. دیگر اینکه درک ما از آن ایدیولوژی تا حد زیادی غیر از آن چیزی بود که نخستین نظریه پردازان آن ایدیولوژی عنوان کرده بودند.

اگر اشتباه نکنم تفاوت دیدگاه های ما در اینست که من برخی از دگمهای مارکسیستی را زیر سوال برده ام  در حالیکه از فحوای نوشتهء تان بر می آید که شما چنین کاری را گناهی آخرت سوز تلقی می کنید و انتقاداتم بر لینن و استالین را ظالمانه گمان میبرید.
ولی باید روشن کنم که من آنها را به چشم تندیس های پرستیدنی و بری از عیب و خطا نمی بینم. مخصوصأ جایگاه مارکس ار دو نفر اخیرالذکر فرق میکند. او هرگز ادعای نبوت نکرده بود و نطریاتش را وحی منزل نمی پنداشت. مانند  یک آدم خاکی و متواضع نظریاتش را در خور تأمل، تردید و تشکیک میدید و حتی المقدور از اصدار حکم مطلق ویا «فتوا !» پرهیز میکرد. با آن هم برخی از پیشگویی های او در تاریخ تا حدودی کاهنانه به نظر میرسند و چنانکه باید تحقق نیافتند. بطور مثال دوره بندی او از تاریخ، درگاه نخست از سوی عده ای از پیروانش از جمله استالین و دیگر طرفداران «نظریهء خطی تاریخ !» خوب هظم و درک نشد. من در پسین جسارتهای همین مقال آن را به قدر توان روشن خواهم کرد.

تاریخ راستین فرسخها فاصله وجود دارد. نگاه ما به تاریخ نگاهی سخت متصلب، محدود و بتونی شده ! است. هریک در پای بتی خودساخته زانو زده ایم و رب النوع پرستی را پیش گرفته ایم. مدتهاست که بت های ما زیر باد و باران روزگار شاریده و فسیل شده اند ولی ما کماکان به قعود و سجود ادامه میدهیم و حاضر نیستیم که قبول کنیم برسر چشم آنها ابرو بود!

دو، میرارثی اعتقادی مکتب چپ لنین در مارکس و انگلس، استالین و مالنکوف در ستالین دفن شده بودند و همین ترتیب و استحاله در مورد تمام احزاب تمامیت خواه و مارکسیستی صادق است. می ترسم آن برادر دانشور، در وجود یکی از رهبرهای متوفی ذوب نشده باشد.

ان شاء الله که چنین نخواهد بود. درغیر آن از آدم ذوب شده، جسمأ و معنأ چیزی باقی نمی ماند. یک انسان ذوب شده به موجودی می ماند که در محلول تیزاب به کلی حل شده باشد. از نظر عاطفی، فریفتگی و شور و حال یک عاشق فداکار بهترین توصیف و تعریفیست که برای یک « ذوب شده » می توان سراغ گرفت.
زبانم لال که اگر ادعا کم عشق و فرمانی مفرط به یک سازمان سیاسی، از آقای غفار حریف که زاهد و صومعه نشین چشم و گوش بسته درست کرده است. به احتمال سند برأت آن برادر اینست که: باید لیلی را از چشم مجنون تماشا کرد! ولی مشکل یک ملت را که خاکش به توبره شده و از دولت سرکرده های آن حزب دوران ساز! یک ملیون کشته و دو ملیون زخمی داده است با روابط عاشقانه نمیتوان حل کرد. بیچاره مردم که همه عشاق، سینه چاک ح.د. خ. ا. نبودند که حساب شانرا به اجر آخرت یا سرمستی و گیچی یک عشق ملکوتی! حواله بدهیم.

مردم، بخصوص طبقات محروم، زجرکشیده و دادخواه، با صد زبان جویای نام و نشان صدها هزار شهید و هردم شهید خانواده های خویش اند که در پولیگون ها و جبهات و زندانها جان باختند. مگر فرصت آن فرانرسیده که به قول شما یا احسان طبری «خدای تاریخ !» به دیوان حق بنشیند و به داد یک ملت برباد رفته برسد.

در جایی خوانده بودم: تاریخ هرگز قضاوت نمیکند بلکه سینهء خود را در اختیار ما میگذارد تا آن را بشکافیم و رویدادهای نهفته را بیرون بکشیم، این مائیم که قضاوت می کنیم، این مائیم که سبب قضا و درست و نادرست می شویم، این مائیم که با چشم تنگ فقط نقطهء کوچک را می بینیم ویا با دیدهء پهنهء وسیعتری را می نگریم تا حقیقت چه باشد.

مردم، رویدادهای تاریخی را مطابق منافع عاطفی شان به خاطر سپرده اند و تاریخ پهنهء گسترده است برای پنهان شدن ویا پنهان کردن (منیر وکیلی مجلهء آفتات، شماره 14، ناروی سال 1377)

لجاج و پافشاری برسردرستی مطلق یک مسألهء تاریخی کار یک تاریخ نویس را نه تنها مشکل میکند بلکه قابلیت رهیافت های روشمند و بخردانه را از او میگیرد. توهم ترس از نقد کارساز، شهامت تغییردادن و تغییرکردن را از پژوهنده تاریخ سلب می کند و او را وادار میدارد که به جای رجوع به اسناد تاریخی، چنان به دگم های و پیشداوری هایش بچسپد و دل ببندد که چیزی جزء مفاهیم مساله صدها چپی از تحلیل ها پیش نبرد. در آن جا این مؤرخ است که درون مخدوش و بسما اش بار به جای تاریخ می نشاند و به نیابت از تاریخ صحبت می کند. بدینگونه به بیراهه می افتد.

و سخن وجیز امام جعفر صادق در موردش مصداق میابد: کسیکه بی بصیرت عمل میکند مانند پوینده ایست که برکجراهه که شتابش جز بردوری اش نمی افزاید!!

روی سخنم متوجه تمام احزاب توتالیز از قماش اسلامی، کمونیستی و فاشیستی است که بسترهای بسیار مناسب استالین از 1936 تا 1938 مهمترین شخصیت های حزب کمونیست اتحادشوروی از جمله «بخارین» «مارشال توخاچفسکی»، «کامنوف» «زینوویف» وغیره را سربه نیست کرد و حتی «کیروف» معتقدترین و وفادارترین دوستش را با خیلی ناجوانمردانه نابود نمود و به خونخواهی او شمار کثیری از رقبای احتمالی اش «مائوتسی تونگ» همین جفا را در حق «لیوشاوچی» بیچاره که هواخواه بهبود وضع دهقانان بود مرتکب شد و پل پوت در حق مردم کمبودیا.

چنین مبحثی در فرهنگ اسلامی نیز از جایگاه والایی برخوردار است در بارهء «حلاج» روایت شده:

حلاج فردی مستقل و یکی از صادق ترین افراد زمان خویش بود که برای نخستین بار به رابطهء «من» و «ما» پی برد. نیاز استقلال «من» فرد را دریافت... یک مبارزه فرهنگی ـ اجتماعی را به تنهایی آغاز کرد و درین راه جان خود را نیز باخت.

«اناالحق» نه به معنای «توحید» و «انسان خدایی» و «عین الجع» بلکه به معنای «من حق هستم» «من حقیقت دارم» «من وجود دارم» و «من هستم» نمود شورش حلاج در برابر دستگاه تصوف، به معنی شورش «من» در برابر «ما» ی گروهی است که به طور کلی حقیقت وجود فرد را نادیده می انگاشت. (همان نویسنده و همان مجله، شماره 28، مارس 1998 چاپ ناروی، ص 38)

مصداق این مقال در جوامع قبیله ای از اینقرار است: یک فرد در داخل قبیله فقط با قبیله اش هویت میابد، در غیر آن هیچکس نیست. نه رسمیت دارد و نه اهلیت. برای کسب مجدد هویت ناچار است که به قبیلهء دیگری پناه ببرد تا از حقوقی برخوردار گردد.

در افغانستان حتی به اصطلاح مترقی ترین احزاب، سازمانهایی طراز قبیله ای بودند ـ تشکیلاتی بسته، کندپو و ماقبل مدرن.

مگر نه آن بود که سرشناس ترین اعضای رهبری ح.د.خ.ا. در آستانهء فروپاشی، هریک به قبیله تیره و تبار خود پیوستند و به ایدیولوژی خود پشت کردند.

علتش آن بود که مظروف اذهان شان با ظرف جامعه نمی خواند وقتیکه حامی و رزاق خان اتحادشوروی نامردانه پایش را پس کشید آنها که بدون توطئه راه دیگری بلد نبودند علیه یکدیگر متوسل به دسیسه شدند و به قیمت انهدام حزب و سربریدن رفقای شان، با استفاده از کودتای درون حزبی، ماهرانه گلیم شان را از موج بدر کردند و خود را به هالند، آلمان، سویس، انگلستان، و حتی ایالات متحده امریکا رساندند ـ همان کشور هایی ـ که از بام تا شام از سوی ما به اصطلاح «روشنفکران انقلابی! یا به گفتهء «شادروان یونس سرخابی» کمونیست های سالونی! مورد لحن و طعن قرار میگرفتند.

خوب اگر این امپریالیزم خطاپوش چشمهایش را نمی بست و از سرتقصیر ما نمیگذشت و آب و نان جامه و خامه برای ما فراهم نمیکرد چه میکردیم و به کجا نعش های درمیدان ماندهء خویش را می کشیدیم از این سبب هیچگونه طمطراق و تفاخر ما را نمی زیبد. باید خموشانه شلهء خود را بخوریم و پردهء خویش را بکنیم! نمک خود نمکدان شکن نباید شود! دیگر حیات ما در گرو صدقه و معاش ماهوار ادارات سوسیال کشورهای غریبست که اگر یک ماه حواله نشود از گرسنگی می میریم.

قدرمسلم اینست که پیروان احزاب توتالیز یا تمامیت خواه مرحلهء اتکا به نفس نمیرسند زیرا که بی رخصت مولا و مراد شان قادر به اندیشیدن نمیباشند. این طرز اطاعت و متابعت صوفیانه را «شبان رمگی» میگویند و مراد، مریدش را مجدوب رحل، اسطراب خودش میکند که مانند مردهء قبرستان تمام ملکات زنده اش از گونه حواس پنجگانه و گوشت و پوست و اعصاب حرکی اش را از دست میدهد. آن وقت مرحلهء اطاعت کورکورانه و فریفتگی مجنون آسا فرا میرسد و جای مناسبات متعادل دوجانبه مبتنی بر استدلال و مباحثهء آزاد دیالکتکی را رابطهء یکطرفه و مونولوگ می گیرد. از این جاست که تا بت شکن نشویم صنم پرستی ما پایان نمیگیرد.

در حکومت های تک حزبی و دیکتاتوری مفاسد اجتماعی به دلیل نبود رسانه های آزاد و اپوزسیون انتقادگر در تمام ارگانیسم جامعه رسوب می کند و دستگاه دولت را به تصلب شرائین و فلج اندامها مصاب می سازد و عضو وابستهء عادی را از هرگونه خلاقیت و ابداع و استنتاج درست مانع می شود. چنان آدمی، در سطحی پائینتر از برده و بنده سقوط می کند. گفتی چشمش پرده آورده است شاید به همین دلیل آن «رفیق شفیق !» در 1450 صفحه رمان «کوچهء ما» یک نقطه روشن نیافته است.

من «کوچهء ما» را مخصوصأ برای نسل دوم و سوم ح.د.خ.ا. نوشته ام که به خاطر صغر سن مجال نیافتند که سرگذشت حزب شان را با چشم باز به تماشا بنشینند. ادعا ندارم که این قلم حق مطلب را چنانکه باید ادا کرده است. برشته کشیدن آن درامهء تاریخی محتاج ملک اعجازگر «شکسپیر» است. آن درامه در گوشت و پوست ملت ما بخیه شده، تجسم یافته و در رگ رگ جان مردم ما ته نشین شده است. فقط جان بیدار و دیدهء بینا باید که نقش و نگار تمام پرده ها را از نظر بگذارند و به کنه حقیقت برسد.

من هیچ تعهدی واجبتر از بازنگری، بازاندیشی و بازنویسی رویدادهای 7ثور و 8ثور ندارم. اگر آن وقایع را در قید قلم نمی آوردم منفجر میشدم. تمام حجره های دماغ و سلول های بدنم ملزم به رشته کردن این روزگار خانمان برانداز بودند. یقیین دارم که همین حالا صدها قلمزن  بیدار حال هزارها مرتبه بهتر از من مشغول بازآفرینی آن سوانح و فجایع هستند. من هم به سهم خودم مدت های دود چراغ خوردم تا «کوچهءما» را بیاراستم.

یک آدم باید بسیار بی غمباش باشد تا کنار 7ثور و 8ثور بی تفاوت و بی دغدغه خاطر بگذرد. بی غمباش تر آنکه خود را کری مطلق بزند و آن همه نوحه و فریاد را که طی سی سال اخیر گوش فلک را نیز کر کرده است ناشنیده بگیرد، به تحسین و تبجیل شان بنشیند، خود را به اصطلاح به کوچهء حسن چپ بزند و در تائید از آن همه خطای تیوریک و رفتاری واه واه و به به بگوید.
بشارتأ به استحضار میرسانم که کتاب جدی ترم که صرفأ تحلیلی، جامعه شناختنی و تاریخیست در راه میباشد. مقدمات این کتاب که تحت عنوان «مشروطه خواهی» در سایت های فردا، زندگی  و نامه های زرنگار و فردا به چاپ رسیده اند و آرام آرام به 7ثور و 8ثور نزدیک می شوم.

امیدوارم در آن فرصت مناظرهء جدی تری داشته باشیم.

شاید اطلاع نیافته باشید که نخستین رمانم را بنام «دراکولا و همزادش» که شرحی در باب حکومت «تره کی» و «امین» بود در سال 1358 به پایان رساندم و در اوایل سال 1359 برای نشر به روزنامهء حقیقت انقلاب ثور به سر دیبری آقای اسد کشتمند سپردم که فقط یک بخش آن چاپ شد و آقای گلاب زوی را واداشت که به «مارشال سکالوف» سرلشکر نیرو های شوروی شکوه ببرد.

دوماه بعد دو نفر تروریست مرا به رگبار گلوله بستند. پنج گلوله به اصابت کرد. به منظور مداوا به خارج رفتم و به رغم خطری که تهدیدم میکرد به هدف مشارکت در مصیبت عمومی بوطن برگشتم. از آن وقت تا همین لحظه دل و دماغم حول همان سالهای سیاه می چرخد تا مگر حقیقتی را بدون حب و بغض بالا بکشم وبی خبران را از رویداد های که هرگز تکرار نخواهند شد باخبر کنم. درین روزها باز نویسی دراکولا و همزادش هستم تا چه در نظر آید.

گمان مبر که به پایان رسید کار مغان            هزار بادهء ناخورده در رگ است

اقبال

شایان ذکر سا که سوگمندانه یا خوشبختانه به عنوان انگشت ششم! یا پینهء سرآستین! دنباله رو جریان بودم که آن عزیز از شیرو شربتش و من از دودش کورشده ام. به من رندانه ومحیلانه می گفتند که: دور نرو که طعهء گرگ می شوی و نزدیک نیا که چشم دیدنت را نداریم!

بدینگونه سالهایی بسیار دراز دنبال نخود سیاه! سرگردانی کشیدم و به جای آب به سرآب رسیدم. من به قول شما «خورده منکر» نیستم. ریاست انجمن نویسندگان را از راه نیافته ام. حدود نیم قرن نویسندگی و چاپ چندین کتاب در گستره های ادبیات داستانی و علوم اجتماعی، هیأت رییسه انجمن نویسندگان را ترغیب کرد که مرا برای چندی بریاست آن انجمن برگزینند و ماموریت هایم در تاجکستان و تهران نه بخاطر تعلق خاطرم به جریان ح.د.خ.ا. بود که هرگز عضویتش را نداشتم بلکه به سبب تشخیص درست و نادرست دوست دوران سرمستی و نوجوانیم شادروان داکتر نجیب الله که مرا نیک می شناخت و میدانست که این جانب از دانشگاه تهران در رشتهء حقوق علوم سیاسی مؤفق به دریافت سند دوکتورای دولتی به درجهء بسیار خوب شده ام.

در دو سال اول حاکمیت آن حزب حقشناس ! چندین بار به زندان افتادم و اگر حمایت به موقع رفیق دیرینم عبدالکریم میثاق نمیبود و مرا از چنگ «عزیز اکسا» نجات نمیداد حالا خاکم به توبره بود.

تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!!

من از الف تا یای ح.د.خ.ا. را زیر سوال نمیبرم. بخصوص کادرهای جوان ان جریان سیاسی در ردیف باهوش ترین، فداکارترین و مومن ترین جوانان جریانات مترقی به شمار میروند و هزارها دریغ و درد که تعدادکثیری از آنها را یا به خاطر بغص و کین ویا با انگیزه رقابت ضایع کردند. شمه ای ازاین ماجرا در کوچهءما برکشیده ام.

مخاطب من مشخصأ «کهنه پیخ هاست» که باید حساب پس بدهند و دلایل تباهی را بسیار روشن اعتراف نمایند.

در جستارهای آینده به قدر توان در باب آسیب شناسی جهانبینی چپ در افغانستان مطالبی تقدیم خواهم کرد و خواهم کوشید تا ثابت کنم که دموکراسی، حقوق بشر و آزادی با سوسیالیسم، مانع الجمع نیستند. البته باکمی تعدیل و تمکین سوسیالیسم.

 

پایان بخش اول

 

ادامه دارد

 

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٢۸                           سال دوم                                   می ٢٠٠٦