کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

رهنورد زریاب

 

                         داستان کوتاه

 

 

 

 

 

 

 

زن همه روزه، خوابزده و بی حوصله، به شوهرش می گفت:

ـ این «خاور» دیگر از کار برآمده. زمستان که تیرشد، میگویم پناهش به خدا دیگر.

شوهر با بیفکری سرش را تکان می داد:

ـ ها، بگو پناهش به خدا.

دوکودک خردسال آنان خیره خیره به دهن های پدر و مادر شان می نگریستند و در دل می گفتند:

ـ وقتی زمستان تیر شود، مادر به «خاور» میگوید که پناهش به خدا.

سخت آرزو میکردند تا زمستان زود تر سپری گردد و آن ببینند که چه اتفاق می افتد.

پاییز بود، هرروز که میگذشت، هوا سردتر شده میرفت. زن بازهم به شوهرش می گفت:

ـ این «خاور» دیگر از کار برآمده، زمستان که تیرشد. میگویم پناهش به خدا دیگر.

و شوهر، مثل روزهای دیگر، سرش را بیفکری تکان میداد:

ـ ها، بگو پناهش به خدا.

و کودکان شان بازهم به سختی آرزو میکردند که زمستان زودتر سپری شود و آنان ببینند که چه اتفاق می افتد.

یک روز، سرچای، زن کنجکاوتر و جدی تر از روزهای دیگر به شوهرش گفت:

ـ می فهمی، دیشب چی دیدم؟

مرد بدون آنکه چیزی بگوید، چشمهای بیحال و تنبلش را به چهره زنش دوخت. درین چشمها به سختی فروغ کمنور یک سوال رنگ خوانده می شد، زن گفت:

ـ دیشب نمیدانم چرا ناگهان بیدار شدم و از پشت آیینهء ارسی سر حویلی نظر انداختم. میفهمی، چه دیدم؟ در روشنی مهتاب «خاور» را دیدم که در کنجی نشسته است و به درخت چنار مینگرد. اول خیلی ترسیدم...

مرد پیاله اش را به دهن گذاشت:

ـ بعد کجا رفت؟

زن گفت:

ـ نمیدانم، من خوابیدم.

بعدتر، هنگامی که مرد میرفت به سوی کارش، در حویلی «خاور» را دید که خم شده است و برگهای زرد رنگ درخت چنار را از روی زمین جارو میکند. رنگ روی بیگوشت و استخوانیش سپید میزد و چشم هایش خسته به نظر می آمد. مرد چیزی نگفت و از دروازه برآمد. بادی سردی وزید و چند تا برگ دیگر را از درخت چنار جدا کرد. برگها خش  خش کنان برزمین افتادند. «خاور» رویش را گشتاند و برگها را دید که باد روی زمین می کشید شان. بعد، به سوی درخت چنار دید که آرام و حوصله مند ایستاده است. در ذهنش چیزی، فکری، جوانه زده بود. درخت چنار او را به یاد چیزی می انداخت. ولی هرچه میکوشید، نمیتوانست این فکر را دریابد، نمیتوانست بفهمد که درخت چنار او را به یاد چی چیزی می اندازد.

دو سال پیش، با شوهرش «عباس» به این حویلی آمدند و او مزدور این خانه شد. در گوشه یی از حویلی اتاقی گرفتند. اتاق کوچکی بود. ولی او و شوهرش را کفایت میکرد. «عباس» صبح وقت از خانه بیرون میرفت و شامگاهان برمیگشت. او خودش در سراسر روز به کارهای گوناگونی میپرداخت. جارو میکرد، کالا می شست، از بازار سودا می آورد.

روزهای جمعه «عباس» جایی نمیرفت و در خانه می ماند. آنوقت زن صاحب خانه با اندام گوشتیش می آمد و به او میگفت که ناوه ها را چور کند. دیوار حویلی را رنگ کند، چاه را صاف کند ویا سر دیوارها را ترمیم کند. عباس با خرسندی می پذیرفت. بردیوار بالا میشد یا میرفت سر بام یا در چاه تا میشد.

در همه این مواقع، «خاور» او با تحسین مینگریست. وقتی در نوک بام میدیدش، آهسته سرش صدا میزد:

ـ هوش کنن نیفتی!

هنگامی که میدید سردیوار باریک نشسته است. دلش به سختی می تپید. وقتی هم که  «عباس» در چاه تا میشد، میرفت سرچاه و از او می پرسید:

ـ خنکت نگرفته؟

«عباس» بلند قامت و لاغر اندام بود. موهای سیاهش تا سر شانه هایش میرسید. از همان آغاز که عروسی کردند، «عباس» شب ها سرفه میکرد و هر روز لاغر شده میرفت. بعد، سرفه هایش دردآور تر شد. شبانه تب میکرد و غرق عرق میگشت. وقتی به بستر میرفت به «خاور» میگفت:

ـ پشتم درد میکند.

«خاور» با کف دستش پشت او را میمالید و  او میگفت:

ـ خوب فشار بده...

بعد، سرفه اش شروع میشد. رویش را در بالش فرو می برد. به هر سرفه سراسر بدنش را تکان میخورد. درینحال به «خاور» می گفت:

ـ از سرفهء من به صاحب خانه چیزی نگویی.

پسانترها، هنگامی که «خاور» کودکی زایید، سرفه های «عباس» شدید تر و دوام دارتر شد. سرفه ها از اعماق سینه اش بر میخاستند و دهنش پر از لخته های خون میشد. هر روز «خاور» این لخته های خون را پنهانی بیرون می برد و جای دور می میریخت. با این همه «عباس» روزها صبح وقت بیرون میرفت و شامگاهان برمیگشت. بازهم همان تب بود، سرفه ها و لخته های خون بود.

یک روز شامگاهان که برگشت، سخت فرسوده و ناتوان شده بود و به «خاور» گفت:

ـ من میخوابم.

سراسر شب را تب داشت. عرق کرده بود و از درد پشتش می نالید. سرفه ها پشت سرهم بدنش را تکان میداد و دهنش پر از لخته های خون میشد. تا صبح یک لحظه نخوابید. ذهنش درست کار نمی کرد و دم به دم نام کودک شان را برزبان می آورد. «خاور» کنار او نشسته بود و تنش را مالش میداد.

آفتاب که برآمد. زن گوشتالود صاحب خانه با چشمهای خوابزده و بیحال «خاور» را صدا کرد.

خاور رفت، که چای دم کند. بعد هم بوتها را رنگ کرد. بعدهم اتاقها را جاروب کرد. سرانجام به اتاق خود شان رفت که از «عباس» خبر بگیرد.

مرد جوان بی حرکت در بسترش افتاده بود. در چهره اش چیزی خوانده نمیشد. روی بالشت پر از لخته های خون بود. برکناره ی دهنش نیز لخته های خون دیده میشد. «خاور» اول از ترس دق ماند. بعد کنار او رفت و گفت:

ـ چطور هستی؟

جوابی نشنید. «عباس» مرده بود و او نمیدانست چی کار کند.

آرام و ناخودآگاه از اتاق برآمد و رفت و پیش زن صاحب خانه، گفت:

ـ «عباس» مرده.

زن با بیحوصله گی پرسید؟

ـ چرا؟

«خاور» آرامانه جواب داد:

ـ نمیدانم.

زن گفت:

ـ خویشاوندن تان را خبر کنید.

بعد، خویشاوندن «عباس» آمدند و جسدش را بردند و «خاور» خودش را با پسرشیرخوارش تنها یافت. هیچ قبول نمیتوانست کرد، که عباس برای همیشه از پیشش رفته است. شام که میشد، به نظرش می آمد که «عباس» خواهد آمد. ولی اینطور نمیشد. وقتی سرش به خواب میرفت، تنهاو غمزده در کنجی می نشست و آرام آرام می گریست. گاهی آواز «عباس» را می شنید، با عجله به بیرون می دوید. همه جا تاریک می بود. «عباس» را نمیدید.

شبها او را به خواب میدید و بیدار میشد. به نظرش می آمد که بالشت پر از لخته های خون است. روی بالشت دست میکشید. اما چیزی به دستش نمی آمد.

یک شب از خواب برید. آواز «عباس» را شنیده بود. به نظرش آمد که «عباس» سربام است و ناوه ها را ترمیم می کند. فکر کرد او را صدا زده است که برایش آب ببرد. با عجله به حویلی دوید. مهتاب چهار ده شبه همه جا را روشن ساخته بود. سربام که نبود روی دیوار هم کسی نبود. به سوی چاه رفت و به درون آن نظر انداخت بغیر از سیاهی چیزی ندید. احساس سرما کرد. در گوشه یی نشست و در نوعی از خلای ذهنی فرو رفت. به هیچ چیز فکر نمیکرد. اما فکرش به چیزی مصروف بود. ـ در یک خلا سیر میکرد ـ بعد، نگاهش را درخت چنار جلب کرد. فکری در اعماق ذهنش جوانه زد. به نظرش آمد که این چنار او را به یاد چیزی می اندازد. کوشید دریابد به یاد چی، اما نتوانست.

دیگر هوش پرک شده بود. گپهای زن صاحب خانه را درست نمی فهمید. ظرف ها را می شکست. وقتی چیزی را به جایی میگذاشت، فراموش میکرد. در چنین مواقع زن گوشتآلود او را به باد دشنام میگرفت. او خاموشانه همه چیز را می شنید و فکر میکرد که «عباس» یک روز بر میگردد.

یک شب که آواز «عباس» را شنید، به حویلی رفت. شب از نیمه گذشته بود. هوا سرد شده بود و باد برگهای درختها را می ریخت. باز هم در حویلی کسی را نیافت. آواز خش خشی او را به خود آورد ـ مثل نفسهای عباس بود ـ به دور و برش نظرانداخت. در روشنایی چراغ حویلی برگهای چنار را دید که باد روی زمین میکشید شان، متوجه درخت چنار شد.

چند تا برگ دیگر از درخت جدا گشت و بر زمین افتاد. ناگهان آن جوانه فکر از اعماق دلش به سطح آمد. دریافت که درخت چنار او را به یاد چی می اندازد ـ به یاد «عباس» می انداختش ـ درخت مثل «عباس» باریک و بلندقامت بود، مثل او روز به روز باریکتر میشد و از تنش کاسته میشد.

از آن روز به بعد، سخت به درخت چنار علاقه مند شد. روزها پسرش را می آورد نزدیک درخت چنار، با دستش درخت را به او نشان میداد و میگفت:

ـ پدرت ... پدرت...

کودک لبخند میزد.

هر روز چندین بار به تنهء درخت دست میکشید. تنهء درخت مثل دست استخوانی «عباس» سخت بود. به نظرش می آمد که تنهء درخت درد میکند. آن را با کف دستش فشار و مالش میداد.

دیگر وقتی برگهای زرد رنگ درخت را جمع میکرد، به مطبخ نمیبرد که بسوزاند. همه را پنهانی می برداشت و میبرد بیرون. همانجا می انداخت شان که لخته های خون «عباس» را می انداخت.

بعد، ترس و وسواس به سراغش آمد. درخت چنار روز به روز باریک تر میشد. برگهایش فرو میریخت. به نظر خاور می آمد که این برگها لخته های خونیست که از اعماق سینهء درخت بیرون می آمد. به نظرش می آمد که هر وقت تمام برگهای درخت فرو ریزد، درخت میمیرد، «عباس» میمیرد و از ترس و وحشت میلرزید.

شبها چندین بار به حویلی می برآمد. تا ببیند که درخت زنده است. نزدیک درخت میرفت، برتنه اش دست میکشید. پشت «عباس» درد میکرد و از عرق مرطوب می بود. لخته های خون از دهنش می برآمد ـ برگهای درخت می ریخت ـ تنهء درخت را می بوسید ـ  پشت «عباس» بوی عرق میداد ـ باد درخت را تکان میداد ـ عباس از تب میلرزید.

یک شب باران می بارید و باد میوزید. «خاور» بیقرار بود، خوابش نمیبرد. خاطره آن شبی در ذهنش زنده شده بود که «عباس» فرسوده و ناتوان به خانه برگشته بود. قلبش از شدت ترس می تپید و ناراحت بود. شرس باران را می شنید. دانه های باران به آیینه می خوردند. ناگهان رعد غرید. «خاور» تکان خورد. « عباس» گفت:

ـ من میخوابم.

«خاور» با تضرع گفت:

ـ نی ... نی...

و سراسیمه به حویلی دوید.

باران سراپایش را تر کرد. در حویلی در زیر باران، ناگهان از وحشت در جایش میخکوب شد. در روشنایی چراغ حویلی دید که دیگر در درخت چنار برگی نمانده است. برگها روی زمین افتاده بودند ـ روی بالشت «عباس»  پر از لخته های خون بود ـ درخت چنار خاموش زیر باران ایستاده بود. عباس در بسترش بیحرکت افتاده بود. خاور اول از ترس دق ماند. بعد نزدیک چنار رفت و گفت:

ـ چطور هستی؟

جوابی نشنید. درخت سرد و خاموش بود ـ عباس مرده بود ـ اول خواست آرامانه برود پیش زن صاحب خانه و به او بگوید که «عباس» مرده است. چند قدمی به سوی عمارت برداشت. نزدیک زینه که رسید، ایستاد. رویش را گشتاند و به سوی درخت چنار نگریست. درخت لخت و بی برگ زیر باران قرار داشت. جسد برهنهء «عباس» را باران شست شو میداد. ناگهان نیروی عظیمی از اعماق درونش برخاست. این نیرو از روزی مرگ «عباس» در آنجا انباشته شده بود. این نیرو به شکل یک چیغ ترسناک مدهش و لرزه آور از دهن «خاور» بر آمد. دوباره چیغ  کشید. چشمهایش از حدقه برآمده بودند و پوست روی بیگوشتش مثل برف سپید میزد. سومین بار چیغش حویلی را لرزانید.

چراغهای اتاقها روش شدند. زن و  مرد صاحب خانه با ترس برزینه برآمدند:

ـ چی گپ شده، «خاور» چی گپ شده؟

خاور به سرعت از زینه ها بالا رفت. از آستین زن صاحب خانه محکم گرفت و بادست دیگرش درخت چنار را در زیر باران نشان داد:

ـ «عباس» ... «عباس» مرد.

پایان  

 

 

***********

بالا

دروازهً کابل

سال دوم          شمارهً ٢۷         می 2006