کابل ناتهـ، Kabulnath
|
خالد نویسا
داستان کوتاه
لکه
«آقا ميرزا»ي صراف از چند روزي به اينطرف در بستر احتضار افتاده بود و اهالي كوچة «بهارستان» خبر مرگش را انتظار ميكشيدند. وقتي «شاهولي»، يگانه پسرش، از دروازة خانه خارج ميشد، فوراً يكي از آدمهای محل پيش رويش ميايستاد و ميپرسيد: «چطور است، وضعش چطور است؟» پاسخ ميشنيد: «بسيار خراب، چيزي نمانده است!» و پرسنده، كه فكر ميشد با پيشاني پاسخ ميشنيد، اندام پيشانداختهاش را پس ميكشيد و همراه باري از انديشه راه ميافتاد. آقا ميرزا در كوچة بهارستان به نام «قارون» مشهور بود؛ چون كَنسك و بيخير و خيرات بود. به گپ مردم از آب و ريگ روغن ميكشيد و ذخيره ميكرد و براي عزراييل نيز به آساني جان نميداد. او هر روز صبحِ وقت عصازنان به سراي صرافان ميرفت و شامگاهان چريكي و دور از انظار به خانه برميگشت. از كار و بار و درآمدش حتا پسرش هم بويي نميبرد. شام كه ميآمد، گاوصندوقش را با كليد مخصوصي باز ميكرد، كليدي كه هميشه با پِن بزرگي در سجاف زير پيراهنش بسته ميبود. به قول مردمي كه خود را باخبر ميگرفتند، بستههاي پول را تف و گره ميزد و به چال گاوصندوق ميانداخت. مردم از اينش هم خبر بودند كه تنها يكبار در عمرش به گداهاي محله گوشت قرباني داده بود كه پسانها پرده از رازش افتاده بود و همه دانسته بودند كه گوسپند شب قبل از عيد به مرگ خود مرده است. نزديك بود كه كار به كشت و خون بكشد كه يكدفعه شاهولي چاقو كشيده و همه را گريختانده بود. آقا ميرزا شبانه كتابهاي ديني و فلسفي ميخواند و به خاطرات پراگنده و بيترتيبي كه از گذشته و عقايد مبهم و ترسانگيزي كه به آينده داشت، فكر ميكرد. از همهاش مهمتر تفكر دربارة مرگش بود كه سخت از آن بيم داشت. دربارة خاطراتش فكر ميكرد كه ميشود از آنها حكايتهای آبداري در قالب يك كتاب ساخت؛ اما نظرياتش دربارة آينده و مرگش بغرنج و اسرارآميز بود. عقيده داشت كه آدمی حق دارد از آيندهاش بيم داشته باشد. تفكراتش دربارة مرگ مثل دروازة جهنم برایش دهان باز كرده بود. زيرا مرگ بود كه روزي رابطهاش را با دكان و پول و گاو صندوق قطع ميكرد؛ گاوصندوقي كه آقا ميرزا مرگش را به آن ضايعة بزرگي ميپنداشت. تفكر دربارة مرگ برایش به عقدة بزرگي مبدل شده بود. بدياش اين بود كه دوستي نداشت كه گپ دل خود را برايش بگويد. حتا «مفتي نظامالدين»، كه در همسايهگي دكانش صرافي ميكرد و گپهاي او را با علاقة ملايميكه به دلسوزي شباهت داشت، گوش ميكرد؛ همينكه حرف سر مرگ و مردن ميآمد چهره ترش ميكرد و ميگفت: «مرگ را چه كار داري؟ حالا تا كه زنده هستي دربارة زندهگيت فكر كن.» مفتي نظامالدين زماني صاحب دارالوكالة پر سرو ساماني بود كه ناگهان ورشكست شده و با پول ته جيب و قرضهاي سنگيني به صرافي رو آورده بود. استعداد مشتركي كه با آقا ميرزا داشت، اندوختن پول و چاپيدن معاملهداران بود. اما آقا ميرزا حساسيت دو چنداني در نفع و مفاد نشان ميداد. در وقت معامله هوش و نكتهسنجياش تا حد هوشياري يك سگ رمه زياد ميشد. هميشه چشمانش مانند شكافِ روزي باز بود كه حريفي شلنگ نيندازد و سود را نبرد. اگر كسي به قِرانش طمع ميكرد، مثل سگ لميدهیی كه دُمش را عابري زير پا كند، از جا ميجهيد و صدا ميگرفت. به همين خاطر مردم ميگفتند: «جمع كردن موذي و خوردن غازي! نوش جان شاهولي.» اتفاقاً شاهولي هم از جمع آدمهايي بود كه موجوديتشان در آفرينش خداوند چيز زياديي است. او صبح از خانه ميبرآمد و شب برميگشت. چند روز در ميان يا به روي كسي چاقو ميكشيد يا ميكشيدند. گاهي شعرهاي مبتذل و بازاري را با آواز بلند ميخواند؛ گاهي هم قفل دكاني را ميشكست يا از ديوار براي دخترهاي همسايه نامه و پُرزه ميانداخت. درد فلسفياش روي نداشتن يك بايسكل گيردار و يك زن متمركز شده بود. آقا ميرزا در حاليكه او را تهديد بزرگي به گاو صندوقش ميدانست، در فكر اين بود كه چگونه ميتواند او را از راز گاو صندوق و معاملات دكان نيز باخبر كند؛ به شرطي كه تا مرگ خودش همانگونه بیخبر بماند. ● بالاخره روزي رسید که امکان تحقيق دربارة مرگ براي آقا میرزا ميسر شد. در يك نيمروز خفه و مسدود، كه آسمان با تكههاي ابر پراكنده شكل غمانگيزي گرفته بود، آقا ميرزا احساس كسالت شديدي كرد. از چند روز قبل متوجه بود كه نيش مرض فرسايندهیی بر جانش نشسته است. اگر چه روزهاي داغ و زنندة تابستان آغاز ميشد، حس ميكرد كه از سرما پر ميشود. كمرش پُردرد بود و سرش رو به گراني ميرفت. بعد از آن احساس تب كرد. اما چسپ معاملات بده و بگير پول موجب ميشد كه خود را به كوچة حسن چپ بزند. چاشتگاه همان روز، تاب سوز جانش را نياورد و با تاكسي به خانه برگشت. برگشتن با تاكسي، كه در عمرش كمتر اتفاق افتاده بود، براي اهل خانه نشانة این بود كه واقعة بدي در شرف وقوع است. دو دختر نازيبا و اما مهربان برايش جاي راحتی آماده كردند. تا شام تب وجودش را كاملاً فتح كرد و بيهوش افتاد. داكتر جوان و عينكيي را برايش حاضر ساختند. او اظهار داشت كه گريپ مزمني در مريض ديده ميشود و بار ملامت را بر تغيير یکبارة هوا انداخت. او نسخه نوشت و رفت، اما ناگهان تب آقا میرزا چنان شدت یافت كه به هذيان افتاد و نر و مادة حرفهايش را کسی نمیفهمید. باز داكتر پير و دندانيي را آوردند كه چهرهاش بعد از شام وحشتناك ميشد. او لحظهیی به كردار معموليي پرداخت كه هر داكتري در آغاز با مريضش اجرا ميكند. استتوسكوپش را به كار انداخت، نبض مريض را ديد، درجة تب را مشخص ساخت و سفارش داد كيسة يخ براي مريض فراهم کنند. داكتر ضمناً گفت: «محرقة مزمنياست، اما داكتر قبلي دواي نادرستی داده كه سبب پيچيدهگي مرض شده است.» داكتر براي اثبات حرفهايش تشنج عضلات، قَي، دانههاي خورد روي پوست و كار نكردهگي جهاز اطراحيه را دليل آورد و علاوه كرد كه ممكن است مريض امشب به همين وضع بماند. اهل خانه پرهيزانه را ميآوردند و با زور ليمو و خنكيانه به دهانش ميتپانيدند. آقا ميرزا از اشتها افتاد و چيزي نميخورد كه يكباره شاهولي به رقت افتاد و رفت دو قاب چَپليكباب روغني آورد و چند لقمه را بهش خوراند. چند ساعت بعد وضع مريض بدتر شد و تب خبيثي زير گرفتش. تا فردا صبح به دم مرگ افتاد. یکی دو بار كه بيترتيب چشمانش را گشود، اشياي دور و كنارش را ساكن و بيجان يافت. ديد كه به روي تمام اجزاي بيجان و جاندار طبيعت گرد و سردي مرگ نشسته است. اين سردي و برودت مخصوص آخر حيات، كه در هالهیی از وهم و دقت مخصوص زمان مهيا شده بود، براي او لالايي ترسانگيزي را آغاز كرده بود. همة فرض و خيالي كه دربارة مرگ و ابهام آن داشت پيش چشمش گره ميگشود. در نظرش آمد كه در تمام اجزاي بيجان و جاندار طبيعت چيزي هست كه هر لحظه به مرگ باج ميدهد. به نظرشآمد كه در ميان كومههاي سرد و جامد ابرها گير كرده است؛ ابرهايي كه نه در حركت بودند و نه تغيير شكل ميدادند. اينهمه علایم مرگ بود. چشمهايش از ريخت و شور زندهگي در حال خالي شدن بود. همهجا را پر از اشباح و سايههاي ترسناك و متراكمي ميديد كه بالاخره خطر نزديكي و تماس آنها با بدنش حتمي بود. برايش الهام شد كه ناگهانی و بيسبب ميميرد. اين نوع مرگ برايش قابل سرزنش مينمود. زيرا ناحق و بيخبر و به گونة ثقهیی نابودش ميكرد. فكر ميكرد ديگر زندهگي ازش عنان گشاده و تيز گذشته است و حالا هر نوع كوششی در بازگردانيدنش ناممكن بهنظر ميرسد. صداي زاغي و نافذ آقا ميرزا به نجواي خفه و ذلتباري مبدل شد. اندامش زير لحافها بيبها و پوچ بهنظر ميرسيد. در چشم روزگار مثل دانة ريگي افتاده بود و در درون زمان به چيزی اضافي و بيهوده مبدل ميشد. اين اندیشه كه زيسته است، پس حتماً بايد بميرد به ذهنش چنگ ميانداخت و روحش را پرخراش ميساخت. خود را لكهیی بر دامان هستي ميپنداشت كه حالا مرگ آمده بود و آن را ميزدود. در ذهنش گشت كه در قدم نخست بايد خود را سرگرم تاب و پيچهاي گرداب مرگ سازد و بعد در قعر نيستي فرو رود. فكر دیگری كه در او پديد آمد، اين بود كه: حالا ميميرم، بدون اينكه كسي متعجب شود. در همين لحظه در دنياي من نوزادی به دنیا ميآيد، بدون اينكه كسي تعجب كند. مسخره است! در آخر دريافت كه مردن براي او و يك ماچَهسگ به يك گونة ممكن اتفاق ميافتد. پديد آمدن، زيستن و مردن وجه مشخص و مشتركي بود كه مرز ميان اشرافيت و وحشت را با يك تولهسگ از ميان ميبرداشت. چند ساعت به همين وضع گذشت. آقا ميرزا بعد از آنهمه هذيان و دلهره به سختي به هوش آمد. به اين نتيجه رسيد كه به صورت حتم ضرب شست قضا را خورده است و بايد در اين فرجام خود را مورد طعن و تمسخر شيطان و فرشته قرار ندهد و بهتر است يك لحظه عاقلانه فكر كند. دفعتاً به ياد مردهريگها و گاو صندوقش افتاد و دلش مالش رفت. فكر كرد كه حالا هيچچيز عاقلانهتر از اين نيست كه به گونة مسالمتآميزي با گاو صندوق وداع كند. آقا ميرزا دفعة آخر كه به هوش آمد، تقاضا كرد مفتي نظامالدين را برايش احضار کنند. ● ساعت پنج عصر، كه آفتاب به كوههاي مغرب نزديك ميشد، مفتي نظامالدين و شاهولي از يك تكسي مودلكهنة «والگا» پايين شدند. مفتي مثل يك كوه يخ قطبي كه در موسم گرما ياغي ميشود، آرام و سنگين راه افتاد. از حويلي ميگذشتند كه نگاه مفتي به گلهاي پتوني و مُرسلي افتاد كه حواشي حويلي را حالت برازندهیی داده بودند. همة گلها ترد و تازه بودند. اينها را آقا ميرزا با دست خود كِشته و پيراسته بود و بارها در موردشان با مفتي گفته بود. مفتي با خود انديشيد: زمانی اینها خشك ميشوند. يك سگ با عضلات سست و آرام نزديك دروازه خوابيده بود. با نگاههاي آدممانندش آنها را ورانداز كرد و دو بار سرش را تكان داد. صداي ترپترپ گوشهايش مگسها را پراند. سگ آنها را با نظر رازناكي تعقيب ميكرد. از صفة سنگي گذشتند. نزديك پلههاي زينه، كه به اتاق خواب آقا ميرزا منتهي ميشد، نخستين آثار آزاردهندة بوي دوا و مريض به مشام مفتي رسيد. آقا ميرزا در فضاي آميخته با مرگ و نوميدي، مثل سگي كه روي كاه ماش خوابيده باشد، در جايش شل و دراز افتاده بود. مفتي كه آمد، دختران آقا ميرزا از پهلوي تخت بيمار برخاسته سلامگويان به اتاق مجاور رفتند، كه به یک پَسخانه شبيه بود. مفتي با زور و فشار به روي چوكي پهلوي تخت نشست. پنجرهها باز بودند و هواي گرم و ستيزنده به داخل ميدرآمد. از بستر مريض بوي تب برميخاست. بوي نفتالين از اتاق پهلو،كه پر از قالينچه و قالين بود، نيز در بدبويي اتاق كمك ميكرد. معلوم ميشد كه تمام ترتيباتي كه برای يك بيمار در حال مرگ لازم است تدارك ديده شده بود. حتا پيش از اينكه مفتي بنشيند، شاهولي لولة سياه تكه را از كنج چوكي برداشت و آهسته گفت: «ببخشيد، اجازه بدهيد كه اين را بردارم. روكش متبركي است؛ از خانهء خدا برايش آوردهاند. گفت كه اين را برتابوتش بيندازيم.» مفتي گفت: «كار خوبي كرده است، كار خوب. اين راه همه است. آدم بايد پيشبين باشد.» مفتي زير لب به خواندن چيزي پرداخت. دستار پاك و زيبايي بسته بود. قيافة سرخگون بخارايي داشت. چاق بود و پشت گردنش لولهلوله به يخة واسكت سياهش درآمده بود. خاموش كه ميماند دهانش حالت بازي به خود ميگرفت و به صورت مخصوصي درميآمد. در اين حال دندانهاي سپيد و فوقالعاده ريزي كه داشت، آدم تصور ميكرد دندانهاي شيري دورة كودكيشاند كه نيفتادهاند. ضد آقا ميرزا و پر از زندهگي و فارغ از شلوغ انديشة ترس و مرگ بود. با انگشتاني كه به اندازة انگشتان قات كردة يك آدم معمولي داشت، نبض مريض را گرفته گفت: «تبش زياد است.» مريض چشمانش را به زحمت باز كرد و بست. هرم داغي از بسترش برميخاست. براي نخستينبار چهرة ترسناكي به خود گرفته بود. طوقهاي سياهي دور چشمانش افتاده و نگاههايش ناشي و نوميدانه بود.كاسة سر و قالب رويش با لاغري مفرطي كه داشت كوچكتر به نظر ميرسيد. مفتي از شاهولي پرسيد: «گپ ميزند؟» «دو دفعه خوب گپ زد. دفعة آخر اين كاغذها را هم به ما داد كه به شما بدهيم.» شاهولي كه اين را گفت، متردد ايستاد. مفتي نامة تقريباً سي صفحهیی را، كه معلوم ميشد آقا میرزا در حالت صحتمندياش براي شاهولي نوشته بود، باز كرد. نامه پر بود از سطوري دربارة وقايع تاريخي خانواده، حوادث داغ دكان و نصايح بامزه. چيزي شبيه به نامة تاريخي تنسر*[1]. علاوه بر آن ليست جايداد و دارايي نيز ضميمة نامه بود. مفتي يك پاراگرافش را به عجله با خود خواند: «... تا جايي كه من خبر هستم نام قارون را بر من گذاشتهاند. اما من كه پول را پنهان ميكردم، ميفهميدم كه همه استعداد مطبوعي به دزدي دارند. فقيرها فطرتاً دزد هستند وآدم های مقتدر و اغنيا لزوماً. اگر قدرت بالادستان اوج بگيرد، دزدي برايشان شكل مشروع و قانوني ميگيرد و آنش خطرناكتر است. پس كار من عيبي نداشته و شما نیز از خود باخبر باشيد...» مفتي كه نبض مريض را زير كِلك داشت، نامه را قات كرد و در جيب گذاشت. در اين حال آقا میرزا تكاني خورد. چشمانش را با زور گشود. آهسته مفتي را نگريست و لبخند پُركشالهیی، كه مخصوص ضعف پُرتكليف پيش از مرگ است، بر لبانش افتاد. فكر ميشد كه روزگار در آخرين دقايق آقا ميرزا را جويده و مكيده است. چند لحظه با سردي و بيدگرگوني گذشت. آقا ميرزا با صداي ضعيف و الفاظ شمردهیی گفت: «مفتي صاحب! من مردني هستم. خدا ببخشد. ديگر چيزي باقي نمانده...» مفتي با مهرباني گفت: «توبه كنيد، توبه كنيد... خداوند بخواهد هر گناهي را ميبخشد.» آقا ميرزا لب تر كرد و باز ناليد: «مفتي صاحب! بشر عجيب است... فكر ميكنم... ديگر با بسيار زندهگي كردن... معامله را ناحق دراز ميكنم... بعضيها ميگويند... با زندهگي بايد مبارزه كرد... بايد پنجه داد. يعني چه؟...» مفتي با اصرار گفت: «كلمة طيبه را بخوانيد، بگوييد لا اله الا الله...» بيمار با آخرين نيرويي كه از درون ميگرفت اضافه كرد: «من چيز زيادي از اين دنيا نميخواهم... ديگر از من گذشتهاست... وقت و حوصله هم ندارم... كه دعوا كنم... چرا از آسمان قضا... زير غلتيدهام... فقط ميخواهم بگويم كه... همهچيز عجيب است... همهچيز.» مفتي با همان لحن مودتآميز تأكيد كرد: «توبه كنيد! به عوض اينها سه دفعه قل هوالله را بخوانيد. خوب ميشويد.» آقا ميرزا يكبار سرد و خاموش شد. چشمها را بست. لحظاتي با شدت نفس كشيد. فكر ميشد يك انبار كشندة درد درون قفسة نازك سينهاش جا دارد. كمي كه به زور نفس كشيد چشمانش را با تأني گشود و با همان لحن ادامه داد: «مفتي صاحب! بني آدم سبزه و گندنا نيست كه باز برويد... يكبار كه رفتي، رفتي! به همين خاطر شما را خواستم... كه اول بخشش بخواهم... باز همان چند چيز ميراثي كه است... آن را بين اولادم تقسيم كنيد... من شما را وصي خود... انتخاب كردهام.» هيچ اميد نميرفت كه آقا ميرزا در حالت نزديك به مرگ اينقدر پوره و شمرده حرف بزند. بسيار خوب از الف تا یای گپ دلش را گفت. حتا شاهولي ميل كرد دنبال هرزهگياش به كوچه برآيدكه يكبار در آخرين لحظات زبان آقا ميرزا مثل شكستن چوب خشك صدا داد و در سقف دهانش بند ماند. ناگهان آرام شد. او در تمام مدتي كه گپ زد ميدانست كه به صورت مسالمتآميز و دانستهیی از گاوصندوق فاصله ميگيرد. دلش از صد گونه حرف پر بود. از چشمانش فهميده ميشد از اينكه بعد از مرگ دروازة دكانش بسته ميماند، به مفتي رشك ميورزد. يكبار دلش خواست بگويد: همه بالاخره ميميرند. تو هم ميميري! اما با زور خود راگرفت. مفتي يك ساعت به همان حالت نشست. گاهي به مريض مينگريست و گاه دانههاي شيريني و نُقلي را با صدا ميجويد كه با گيلاس چاي پيش رويش گذاشته بودند. بالاخره دخترها آمدند و پيش تخت نشستند. با گرية زوركي چاشني بدي به آن صحنه شدند. در تمام اين حالات آقا ميرزا تكاني نخورد. در دستش سوزن سیروم را گذارنده بودند. رگهاي سبز و پنديده از پوستش بيرون زده بود. مفتي خود را جمع كرد. در حاليكه حرفها را با زيركي دانهدانه انتخاب ميكرد، به فرزندان آقا ميرزا گفت: «شما شنيديد كه پدر... مر... (دلش بود مرحوم مخصوص مردهگان را بگويد)... مهربان شما، مرا وصي خود تعيين كرد. البته كار مشكلي است. به هر صورت من كوشش ميكنم مطابق وصيت او و يادداشتي كه گذاشته رفتار كنم. دخترها! چرا آرام نميشويد؟ مرض و مرگ جلوش گرفته نميشود. باز مرگ اگر نميبود همه يكديگر را ميخوردند. همه در غم و رنج ابدي گرفتار ميماندند.» كمي مكث كرد و دوباره ادامه داد: «مگر تا چه وقت آدم شاهد نبرد شيطان و فرشته در خود باشد؟ ديگر راهي نيست جز اينكه حساب ما پاك شود. زندهگي كارش همين است. ميگيرد و ما را از عدم براي چند روزي صيغه ميكند. آن را هم بايد در يك مشت گير و دارها و مزخرفاتي گير بمانيم. گوسپندي زندهگي كنيم و با قانونهايي كه براي خود ميسازيم، بد بگذارنيم.» مفتي شور خورد. فكر كرد تا اينجا حرفهاي كافي را نگفته است. پس صميميتر صحبت را ادامه داد: «البته گپ پدرتان بهجا بود. در اين دنيا هر چيز قسمي بهوجود آمده كه دستهجمعي به ريش آدم ميخندد. خوب، حالا چه كنيم؟ اين است. مرا ببيند. از چيزهايي كه داكتر ميگويد نخورم، پرهيز نميكنم و همان است كه زندهگي و مرگ سرم دعوا دارند. مشکل قلبی دارم.» مفتي، مشکل قلبی را به وضع مخصوص و آرامي ادا كرد. باز حرفها را در ميان دندانهایش ساييد و گفت: «هر دفعه كه ميافتم، مثل اينكه به آن دنيا ميروم و پس ميآيم.» در اين موقع مفتي خاموش شد. او نيز گپهايش را زده بود. شاهولی و دخترها كه مال يك كمپني بودند، با قيافههاي سيهچرده و بينيهاي سركوفته، كه نشانة شديد پدرشان بود، به مفتي مينگريستند. مفتي از آغاز بر اثر علل متعددي تحت تأثير شيوة مردن آقا ميرزا رفته بود؛ اما در ظاهر مثل اينكه به يك نمايش سادة شعبده، که او از رازش آگاه باشد، بنگرد همه را با حوصلهمندي ديده بود. آخر سر با مفهوم «ديگر دوستش مردنياست» سري تكان داد و از جا برخاست. شكم بزرگ و گلولهاش را ، كه معلوم ميشد گورستان مكمل تمام خوراكههاي دسترخوانهاست، با كنج واسكت خود پوشاند و گفت: «حالا ميروم. پس از این مثل مرغ در شام كور ميشوم. بچه را روان ميكنم كه خبر بگيرد. اگر چيزي شد مرا خبر كنيد.» اين آخري، تأثير موقتي حرفهاي پيشينش را ناگهان از میان برد. دخترها كه آرام شده بودند با نوميدي به شور افتادند. در اين حال آقا ميرزا داغ، خاموش و چشمبسته افتاده بود و گاهي هم عق ميزد. مفتي كه رفت آفتاب از كوه آسمايي تا كوههاي مغرب را پيموده بود و تازه بر فرق كوه آخر شهر سينه میزد. ● شب با همان حالت بد گذشت. آقا ميرزا يك روز بعد آرام شد و با آرامشش همه را به شور و حيرت انداخت. نزديك چاشت به گونة معجزهآسا وضع آقا ميرزا رو به بهبودي رفت. عادي شدن جريان مثانه و رفع تهوع نخستين تغييراتي بودكه پيوستهگي دوبارة او را با جهان زندهگان نشان ميداد. تب هم به تدريج فروكش كرد. لبهاي داغ آقا ميرزا منسجم شد و آثار درخشندهگي روح، كه مخصوص زندهگان است، در وجناتش مشاهده شد. حس كرد كه يكباره اشياي بيجان و ساكن اطرافش جان گرفته به حركت درآمدند. آقا ميرزا فهماند: قوتي يافته است كه اميدوار است كاذب و فريبنده نباشد. بعد از آن آب ليمو نوشيد و ميل مفرطي به شيربرنج پيدا كرد. داكتر پيركه از نتیجة معالجه شاد بود، الفاظ و كلمات لاتين را چنان پيهم استفاده ميكرد كه همه را به فكر جنگيري و جادو ميانداخت. داكتر ضمناً گفت: «حالا ميبينيد كه من اشتباه نگفته بودم. کار خوبی كرديد كه او را به شفاخانه انتقال نداديد. شفاخانههاي ما قسمي كثيف و بيعملهاند كه مريض در بين تلف ميشود.» و بر اثر غريزة موذيانهیی كه هر موجود برتر به موجود پستتر دارد گفت: «حالا همهچيز درست ميشود. اين را بگويم كه شما به هر كس نبايد به عنوان داكتر مراجعه كنيد. ما اصلاً داكتر نداريم.» اگر داكتر تا ابد حرف ميزد، شاهولی و دخترها به همان اشتياق وافر گوش داده و يكجايي سر میشوراندند. صبح روز بعد آقا ميرزا روابط گسستهاش را با اشياء و امور از سر گرفت. از جا برخاست، در اتاق خوابش گشتي زد، حتا مايل بود حمام برود. كمكم آثار حيات و خون در چهرهاش پيدا شد. گاوصندوقش را وارسي كرد و از اُرسي به گلها دید و سفارش داد سگ را آب و ناني بدهند. پیش از اينكه به بستر برود، رفت بر چاهك بيتالخلاء نشست و آن را نشانه و دليل تازهیی براي برگشتن به هستياش دانست. با خيال و تفكر درك کرد كه چگونه تا لبة چال مرگ رفته و چگونه از كمند مرگ خطا خورده است. اما براي آقا ميرزا بازهم همهچيز گنگ و مبهم بود. در بستر با خود انديشيد: مرگ نيز مثل زندهگي به شدت منجمد، خطكشي شده و به گونة آزاردهندهیی مسدود است. چيزهايي ندانستني كه شايد بعضيها از روي غريزه به معنايش پي برده باشند؛ اما من چيزي ندانستم. در اين صورت من و آنهايي كه چيزي ميدانند مثل برخورد ما با خط چينی است كه من چيزي نميدانم. ابعاد گستردة زندهگي و مرگ هنوز مثل صفحة دستنویس خط چيني پيش رويم باز افتاده است. يك نفر چيني به شكل درهم و فشرده خطوطي ميكشد، به شكل خانة آهنپوش با دو يا چهار اُرسي، بعد چيزي شبيه به درخت ناژو و بعد هم اشكال چوكي و كرسيمانند.... اين چيزها براي من نامفهوماند؛ در حاليكه شايد مجموعة اينها براي فرد چيني ذكر خدا يا نام وزير خارجه و يا هم پاره شعر آبداري باشد. در آخر نتيجه گرفت كه چون زنده مانده، به راز مرگ نرسيده است و چون مرگ خواهد رسيد به راز زندهگي هم پی نخواهد برد. سه روز ديگر گذشت. در آن روزها پسر مفتي پيهم میآمد و بالاخره با خبر خوش برگشت. مفتي گفت كه خودش به ديدن دوستش ميآيد و از اين حادثه شاد و متعجب است. اما مفتي نيامد. سر صبح روز چهارم، پسر مفتي كه دراز و خاكآلود بود، با چشمان ورم كرده، پيش آقا ميرزا آمد و با صداي گرفتهیی گفت: «پدرم زندهگي خود را به ما و شما بخشيد.» آقا ميرزا نيمخيز شد و با لكنت زبان گفت: «چه... چه ميگويي؟ چطور؟» پسر مفتي گفت: «صبح حملة قلبی آمد، كبود شد و ختم شد.» دخترهاي نازيبا كه خاطرة صحبت مفتي را به ياد داشتند، با فشار و به گونة فطيري به گريه افتادند.
فردا در نيمروز خفه و گرم آقا ميرزا به كمك پسرش، كه بازويش را گرفته بود، به مراسم عزا و فاتحهخواني مفتي نظامالدين ميرفت.
*[1]ـ یکی از نامههای مشهور دورة ساسانیان. نامهیی است پر از نصایح و رهنمون و براهین از تنسر هیربد معروف زردشتی به جشنسفشاه و شهزادة طبرستان.
*********** |
بالا
سال دوم شمارهً ٢۷ می 2006