کابل ناتهـ، Kabulnath


 




























































































 

 

 

 

 

        خالد نویسا

 

                      داستان کوتاه

 

 

پیرمردی که از برای خرش گریست

 

 

عصر یک روز گرم تابستان پیرمردی با خرش از یک جادة سنگلاخ می‌‌گذشت. بر پشت حیوان یک زن جوان حامله نشسته بود و دو کودکش را نیز پس و پیش نشانیده بود. دو طرف خورجین صندوق میوة خشک و خریطة بزرگ قروت نیز گذاشته شده بود.

پیرمرد دنبال خر و بچة ده دوازده ساله‌یی که دو تا خروس زیر بغل داشت راه ‌افتاد بود. آن‌ها سه میل راه دشوار را پیاده آمده بودند و می‌‌خواستند از جنگ مسلحانه‌یی که در قریة‌‌شان در گرفته بود، بگریزند.

پیرمرد که در راه رفتن می‌شلید، با تمام قدرتش به زن نگاه کرد و گفت: «تشنه‌‌ای؟»

زن گفت: «بچه‌ها تشنه‌اند.»

پیرمرد دیدکه زیاد از کاروان مردمان دیگر دور مانده‌‌اند و چشمه و جویی نیست. کوه‌های دور مثل کنده‌های چدن حرارت و گرما را جذب کرده بودند و هرم داغ آن به هر طرف پخش می‌شد. پیرمرد دستی از خورجین سه دانه بادرنگ آبدار کشید و به دست بچه‌ها داد.

زن جوان آه کشید.

پیرمرد پرسید: «چیزی است؟»

زن لب و لُنج کرد و توضیحی را که باید می‌داد، نداد.

از دور صدای انفجاری به گوش رسید. پیر‌مرد دانست بلایی را که نمی‌خواست بر سرش آمده‌ است، بعد از آن به یاد لگد یکی از شور‌شیان افتاد که مجبورش کرده بود قریه را ترک کند.

پیرمرد گفت: «طاقت داشته باش. اگر همین‌طور برویم نماز خفتن به شهر می‌رسیم.»

زن دندان‌هایش را مثل اسپ نشان داد و تقریباً گریست:

‌«دیگر نمی‌توانم. یک چیز شور می‌خورد.»

و شکمش را با دست گرفت.

پیرمرد ترسید و دستار چرکش را خوب به سر فرو برد. آسیمه به طرف راستش نگریست که به یک جزیره شبیه بود. خطوط چهره‌اش به‌هم رفت. خر را ایستاند. زن پایین شد و روی سنگ بزرگ حاشیة سرک نشست.

پیرمرد برای این‌که یقینش را زیاد کند پرسید: «هیچ نمی‌توانی؟»

«نه.»

پیرمرد به خاطری که آن‌ها را نترساند، نگفت که شب را در راه خواهند ماند. به روی خر دست کشید. خر از آخرین قدرت اختیاری که برای خوبی‌اش داشت کار گرفت و از جا تکان نخورد. خر خاکستری و قد‌پَستی بود که گوش‌های استواری نداشت.

بچة خُرد که از خسته‌گی به مردن رسیده بود، فکر می‌کرد می‌روند به مهمانی.

مادرش پرسید: «می‌خوابی؟»

بچه گفت: «نه.»

مادرش در‌بارة او به پیرمرد که ‌انتهای سرک را می‌دید، توضیح داد: «پیشین که از خواب بیدار شد، فکر کرد که صبح است.»

پیرمرد به طرف آخر راهی که آمده بودند، می‌دید و تصور می‌کرد طبیعت سکوتش از همان‌‌جا آغاز شده‌است. ناگهان صدای توپخانه گمانش را منحرف کرد.

پیرمرد سراسیمه به طرف زن آمد و خواست حرف خوب و دقیقی ازش بشنود. از سیمای زن خواند که دیگر حاضر نیست برود. به طرف خر رفت که با آن‌ها راه زیادی آمده بود. دلش بود رویش را ماچ کند. چیزی در فکرش گشت. مصمم شد بار را از پشت خر پایین بیاورد.

امیدی نداشت که به شهر برسند. دانست که راه ‌از طرف قریة آن‌ها بند است و کسی نخواهد آمد. صندوق را به زمین گذاشت و خریطه را پهلویش تکیه داد. در وضع خر تغییری نیامد. دقایقی نگذشت که پیرمرد  از دور شیء متحرکی دید که‌ از انتهای راهی که آمده بودند، نمایان شد. مثل این‌که با معجزه‌یی رو‌به‌رو شده باشد، خشک و حیران به‌آن نگریست. یک موتر میانة باربری، که به کاردستی کودکان دورة ابتدایه شبیه بود، لق‌لقان نزدیک آمد. از عقبش گرد و غبار بر‌می‌خاست. پوزش رو به بالا بود و تصور می‌شد غول قدرتمند و بزرگی آن را با مشت کوبیده‌ است. زیاده ‌از بیست مرد پیر و جوان مثل مگس‌هایی که به روی خون جمع شده باشند، به میله‌بندی آن چسپیده بودند. پیرمرد آن‌قدر صبر کرد تا موتر کاملاً نزدیک شد. بعد از آن رفت  و دَم موتر ایستاد. بچه‌ها نیز که نمی‌خواستند آن شکار را به آسانی از دست بدهند با پیرمرد راه را سد کردند. موتر که سرعتی نداشت زود از دَم افتاد. راننده که رویش به بیل می‌ماند از دریچه فریاد زد: «می‌خواهی خودکشی کنی؟»

پیرمرد با بوت‌هایی که همة دنیا می‌دانست خودش آن را پینه‌دوزی کرده است، پیش رفت و گفت: «عروسم حمل دارد. چیزی نزدیک است. باید  به شهر برسانمش.»

و بعد به کسانی نگریست که می‌دانست از قریه‌های مجاوراند و‌ از جنگ گریخته‌اند. آن‌ها به‌ اندام موتر به گونه‌یی چسپیده بودند که کشتی‌شکسته‌هایی به پارچه‌های متلاشی شده بچسپند. راننده ناگهان به رقت افتاد؛ اما از دیگران رای‌گیری کرد:

«چطور، جای می‌دهید؟»

مردی که زخم سالدانه به صورتش جوش زده بود گفت: «اگر جای ما را نمی‌گیرد گپی نداریم. باید خودت برایش جا پیدا کنی!»

پیرمرد دید که درون موتر از صندوق، جوال و آدم‌ها لبریز است.

راننده به پیرمرد گفت: «انتظار بکش. شاید یکی دیگر بیاید.»

پیرمرد دانست که عقب نخود سیاه می‌فرستندش. چشمانش از اشک برق زد. با صدای خشم‌آلودی گفت: «کسی هم پیدا می‌شود که یک مرد پیر و زن در حال زا را سر راه رها کند؟ این بی‌غیرتیست.»

راننده با چشم شکم زن را بر‌انداز کرد؛ اما تظاهر کرد که جای دیگری را می‌بیند.

پیرمرد با حالت برانگیخته‌یی گفت: «پول هم می‌دهم.»

راننده برآمد و به مردانی که در میله‌بند سر موتر نشسته بودند، نگریست. سرش را خارید و خطاب به آن‌ها گفت: «دو صندوق را آن بالا با خود بگیرید!»

و بدون این‌که منتظر عکس‌العملی باشد، از عقب موتر صندوق‌ها و یک جوال سنگین را به کمک دو نفر بالا کرد.

شخصی که تقریباً به زبان زرگری حرف می‌زد، اعتراض کرد و گپ‌هایی زد که معنایش این بود:‌ اوه! جای ما را گرفتی. چرا موتر در هر جا و برای هر کس می‌ایستد؟‌

پیرمرد خطاب به آن شخص گفت: «تو چرا پوست سگ را به رویت کشیده‌ای؟ می‌بینی که همه برابر روز محشر رنج و خسته‌گی کشیده‌ایم. هرکس خوش دارد که جان خود را از آتش بکشد.»

در این گیر و دار جایی به عرض یک و بلندی سه صندوق خالی شد. زن با عجله‌ از عقب موتر سوار شد. جایش بد نبود. تنها احتمال سقوط صندوق‌ها او را به وحشت انداخت. بچه‌ها به ترتیب لف و نشر، یعنی به‌ اساس سن و قد، سوار شدند و چفت به‌هم ایستادند. هر یک بادرنگ نیم‌خورده‌یی در دست داشت.

پیر‌مرد نگاه کرد تا ببیند زن دیگری نیز در موتر است یا نه؟ دانست که راننده سیت پیش رو را زن چیده ‌است. کمی‌حواسش به جا شد. با عجله‌یی که تنها شیطان می‌توانست بکند، رفت و صندوق و خریطه را آورد و مثل این‌که جادوگری کرد، آن را در جای دنج و ضیقی جا داد. کسی از موتر با استهزا‌ پرسید: «خودت چطور می‌کنی، خرت را چه می‌کنی؟!»

پیرمرد ناگهان به یاد خر افتاد و به طرفش نگریست و از این‌که حیوان را با همة زحمت و راهروی‌هایش از یاد برده بود، خجل شد. یک‌باره برقی به باریکی نک سوزن در کله‌اش دوید. معلوم می‌شد که با خود این‌طور اندیشید: ‌‌خر را چه کنم؟‌‌

دیگران گفتند: «خودت با خر بیا. می‌آیی؟»

پیرمرد با یک دست محکم به دستگیرة عقب چسپیده و بدنش به طرف خر متمایل شده بود.

راننده گفت: «زود شو! اگر هلی‌کوپتر بیاید، پارچه‌های ما را به هوا می‌کند.»

پیرمرد پرسید: «خر را چه کنم؟»

بچه‌یی که چشمان سگی‌اش را دقیقه‌یی از شکم زن نمی‌برداشت، با صدا پرسید: «دل داری خرت را هم سوارکنی؟»

همه سبکخندی کردند، ولی پیرمرد از راننده با خوش‌باوری پرسید: «برای خرم جا نداری؟»

موج خنده ‌از عقب آغاز و به سرعت برق به همة موتر منتشر شد.

مردی که به گونة زرگری حرف می‌زد، بی مخاطب چند کلمه گپ زد که هیچ‌کس نفهمید.

راننده تا زنخ پیرمرد پیش آمد و گفت: «بنگ کشیده‌ای؟ این‌جا می‌بینی که نه کسی آن را می‌خرد و نه می‌برد.»

پیرمرد دانست که راننده راست می‌گوید. صبح همان روز یکی پیدا شده بود که بخردش؛ اما او نفروخته بود. حالا حتا کسی نبود که ‌امانت نگاهش دارد. به راننده که بر‌می‌گشت، با ملایمت گفت: «این خر یار خوبم است. من با او ناجوانمردی نمی‌کنم.»

 و دل داشت زن و بچه‌ها را دوباره پایین کند.

بچه‌یی که چشمان سگی داشت گفت: «پس خودت با خر راه بیفت و زن را بگو خودش برود.»

دیگری صدا زد: «همین‌جا رهایش کن. خر پیدا می‌شود؛ اما عروس و نواسه‌هایت پیدا نخواهند شد.»

یکی که شناخته نشد، گفت: «سر زنده باشد، کلاه بسیار است. پس که برگردی یک‌تا خر از من بگیر.»

در تمام این احوال خر از جایش تکان نخورد و فکر می‌شد گفت‌و‌گوی آن‌ها را در‌بارة خودش به غور گوش می‌دهد.

همه یک‌صدا گفتندکه باید موتر راه بیفتد.

پیرمرد با درد گفت: «اما... اما...»

و رفت آهسته با دست حیوان را لمس کرد. لحظه‌یی دو‌دِل ایستاد. باز به عروس و نواسه‌هایش نگریست. به حالت اشباع شده و بی‌اراده پالان را از سرش برداشت و آورد به روی صندوق‌ها انداخت. خر برهنه و آمادة جا گذاشتن شد. پیرمرد که‌اشک بر چشمانش شور می‌انداخت، باز نزدیک حیوان رفت و با صدای جر و بم گفت: «می‌فهمم که می‌میری!»

راننده موتر را که صدای ناتراشیده‌یی از منخرینش برمی‌خاست، راه‌انداخت. پیرمرد هنوز پیش خرش ایستاده بود و سرگرم هزار نوع تصمیم بود. معلوم می‌شد که روح در جسمش مثل یک پای کوچک در موزة گشادی می‌لقد. مرتب به روی خر دست می‌کشید که عروسش باز دندان‌ها را مثل اسپ نشان داد و صدا زد: «بلا را به پسش کن. دیگر بیا!»

پیرمرد حیوان را رها کرد. دوید و دستگیره را چسپید. بعد هم نیم‌وجب جا برای کپلش پیدا کرد. موتر که دور می‌شد، خر هنوز همان‌طور منتظر و با تمکین در حاشیة جاده ‌ایستاده بود. چشمانش را که‌ از اندیشه پر بود، رو به زمین گرفته بود‌. آهسته‌آهسته کوچک شده و از انظار گم می‌شد. پیرمرد که به طرفش نگریست دانست که باز با هم نخواهند دید. یک‌بار حوادث جدید با خاطرات گذشته در کله‌اش مثل باد در باد حل شد. نخست اشک در چشمانش جوشید و بعد به گریه ‌افتاد.

یکی به دلداری پیرمرد صدا زد: «چیزی نیست. آدم‌ها که می‌میرند خر چه باشد؟»

پیرمرد گفت: «تمام عمرش را با من گذشتانده بود. مثل دو رفیق بودیم.»

بچه‌یی که چشم‌های سگی داشت گفت: «از سرکاریز می‌آیی؟»

«‌ها. یک سر و یک گوش برآمدیم. گوساله‌ها را فروخته بودم. جنگ شد. می‌گویند که در حکومت حصه می‌خواهند.»

‌و با دو دست چنان به میله‌های آهنی چسپیده بود که فکر می‌شد دستانش بر آن یخ بسته ‌است.

بچه باز سؤال کرد: «حالا می‌خواهی چه بکنی؟»

«می‌روم خانة خواهرزاده‌ام. این دو خروس، قروت و میوة خشک را که بفروشم شاید که یکی دو هفته را گذاره کنیم.»

پیرمرد این را که گفت، آهسته به تاج دندانه‌دار خروس دست کشید.

بعد از یک ساعت از خامه به یک سرک ماهی‌پشت داخل شدند. یک جیپ در راه چپه شده و سگی زیرش نشسته بود.

نواسة بزرگ پیرمرد، که از فرط کثافت و چرک رویش کبره بسته بود، به طرف سگ دیده گفت: «امروز جنگ پس از ساعت دو شروع شد.»

او سرش را ماشین صفر زده بود و با این رنگ برای خودش ترتیبی داشت. فکر می‌کرد که همه به حرف‌هایش گوش دادند. کوچک‌ترین بچه، که عقلش رسیده بود مثل دیگران بادرنگش را با شتاب نخورد، تازه به چک زدن نیمی ‌از آن شروع کرد و با این کار برادرانش را سوز می‌داد.

با آن‌که در داخل موتر جای سوزن انداختن نبود، با هر تکانی که می‌خورد، پیرمرد و نواده‌هایش مثل سنگچل‌ها در یک قوطی خالی می‌پریدند. پیرمرد تازه متوجه شد که یک جوان کاکلی در کنار صندوق‌ها در ته موتر چسپیده‌است و از ترس این‌که راننده پایینش نکند، در حالی که خسمال شده‌ است، صدایش را نمی‌کشد.  به نظر می‌رسید که کمی ‌ابله‌ است. زیرا یک سؤال را دوبار از پیرمرد پرسید: «بچه‌ات کجا است، بچه‌ات کجا است؟»

«مُرد. سر ماین برآمد.»

جوان کاکلی با استفهام به طرف شکم زن نگریست.

پیرمرد از ورای نگاه‌های او چیزی درک کرد. برای این‌که به سؤال بی‌ادبانه‌یی که در دل جوان گشته بود،‌ پاسخی بدهد با صدای بلند گفت: «سه ماه می‌شود که مرده‌ است.»

جوان کاکلی چشمانش را پایین انداخت.

موتر، شامگاه نزدیک یک چشمه، در شیبی که به شهر می‌انجامید، ایستاد. همه پایین شدند و به چشمه‌یی که آب صاف و سرد داشت هجوم بردند. به صورت ناگهانی از سر گردنه دو نفر مسلح حکومتی از غرفه‌یی که از سنگ و چوب ساخته شده بود، برآمدند. یکی‌اش که به درازی سایة عصرش بود، با تفنگ آمادة آتش به آن‌ها نزدیک شد. صندوق‌ها، بسته‌ها و جوال‌ها را تفتیش کرد و پس از آن صدا زد:‌ «زود سوار شوید و بروید!»

کسی توجه نکرد.

مرد مسلح باز صدا زد: «مگر شتر استید که‌ این‌قدر آب می‌خورید؟»

و برگشت. مرد مسلح دومی ‌برنگشت. پیش آمد. خاک‌آلود و خسته بود و به زودی معلوم شد که بی‌عرضه‌تر از آن دیگرش است. لگدی به طرف همه‌ انداخت و آن‌ها را مجبور کرد که راه بیفتند.

موتر راه‌ افتاد و همه دوباره در جاهای خود چسپیدند. هنگامی ‌که از شیب پایین می‌شدند، یکی دو‌باره قضیة خر را به پیرمرد یادآوری کرد.

«اگر کسی بیابدش زنده خواهد ماند.»

پیرمرد مثل این‌که از قبل برای این سؤال پاسخی داشت، گفت: «نه، دیگر کسی نمانده است. گمان نمی‌کنم کسی به زودی از آن راه بیاید. باز یک خر را چه کنند؟»

و منظره‌یی را که در مخیله‌اش گشته بود، تعریف کرد: «شاید تا چند دقیقه همان‌طور ایستاده بماند و فکر کند که من هی می‌کنمش. بعد از آن بوی خارهای سبز به دماغش بخورد و به طرف آن‌ها برود. یک خر تنها در جایی که مردم و آبادی نباشد چه کند؟ می‌رود رو به بالا یا به پایین. یک‌بار پایش به روی ماینی که در زمین گور است می‌خورد و به هوا می‌پرد و پارچه‌پارچه می‌شود.»

پیرمرد دوباره توجه همه را جلب کرد و میل داشت توضیح بدهد که چگونه دندان‌های زهری قضا بر تن خرش فرو خواهد رفت. اشک از چشمانش سرازیر شد. باز به گریه ‌افتاد و گفت: «‌هاها! شما نمی‌فهمید که یک خر بی‌آزار چه چیز خوبی است. ما با‌هم کار می‌کردیم و مثل دو دوست بودیم. حالا جایی از زمین می‌سوزد که رویش آتش باشد. شما نمی‌فهمید که وقتی دو دوست قدیمی ‌از هم جدا می‌شوند و هیچ‌وقت یک‌دیگر را نمی‌بینند، چقدر درد دارد....»

 

 

شام که پخته شد، موتر در میدان بزرگی ایستاد. پیرمرد با عروس و بچه‌ها پایین شد و آهسته‌آهسته به طرف زمین‌های لامزروعی، که به یک رشته خانه‌های کلوخی می‌انجامید، راه‌ افتاد.

 

***********

بالا

دروازهً کابل

سال دوم          شمارهً ٢٦         اپریل 2006