پیام زهره یوسفی

 

 

حضار گرامی سلام و درود برشما!

 

سپاس بیکران که محفل یادبود و ارجگذاری شاعر گرانقدر پورغنی، با شمع حضور هریک شما پر ضیا و پرلطف شده است.

با یقیین به عشق پروردگارایکه ما را سخن آموخت. به یاد صاحب سخنی می پردازیم که سخن عشق او بود، غرور او و سرمایهء او بود و در یک کلام سخن توتم او چنانکه خودش معترف بود:
 

آنچنانم به عشق حسن سخن               گویی پروردگار ما سخن است

 

آری! سخن عشق او بود. اما نه هر سخنی، از سخنی که او عشق دردل داشت، سخن دل بود و سخن احساس، سخن ستره و اصیل، سخن کند و کاو وپزشگر، سخن پویا و نوجو، سخن گریان وصادق و سخن پالایش و امید، سخنی صافی و عشق، سخن اعتراف و تسلیم و قرب.

این همه سخنها در حقیقت سخن منظوم، یعنی شعر توتم او بود و او با این توتمش زیست و عشق ورزید، بهانه و دلیل زندگی اش ساخت و به اینها بسنده نشد آنرا سرمایه ای هستی اش نامید:
 

هر که دیدم به کسب دولت و جاست              دولت پایدار ما سخن است

 

او حتی بعد از رفتن سخنش را به ارث گذاشت. برای هرسخن شناسِ که خود را وارث سخن میداند:
 

بعد از وفات ماست سخن یادگار ما     

و این ارث پربها، امروز بدست ماست که آنرا به فردا انتقال خواهیم داد به سخنی شناسان که قدر سخن و عشق سخن در ضمیر داشته باشند. تا باشد این باور شان همیشه سبز باشد، که گفته بود:
 

                        در جهان یادگار ما سخن است

                        در گذرگاه کاروان جهان

                        بادشکر، نثار ما سخن است

 

باری امشب سخن از سخن پرداز سخن سنج و سخن شناس عبدالقدیر پورغنی است  ک دولتش از سخن غنیست از تذویر فقیر، از ریا مستغنی و از تملق عاری.

 مدعی مدعا ما.
 

هرکه دیدم به کسب دولت و جاست               دولت پایدار ما سخن است

ویا

آزادی و محتسب رسم دیار فقر است             در بارگاه دولت جز بار و خر مجویید

 

دولت غنامند پورغنی شاعر مستغنی، اراده و عزمش به استغنا و پالایش غرور انسانی و همت والا و سخاوت حاتم واره اش که کاکه زاده بود در تقسیم داشته های مادی و ارزش های معنوی هستی اش با هر که او شناخت و هرکه او خواهد شناخت میباشد.

دست ما هفت احسان کسی را نکشید             عزم ما دولت ما، همت ما حاتم ما

 

پورغنی شاعری با تذکیهء نفس، در سایه ای قامت آسمایی کابل زمین، آوانیکه اشعهء خورشید سال ١٢۹۷ را نوید میلاد زاده شد. و در سال 1305 خورشیدی در مکتب امانی برای اولین بار رسمأ در دستش قلم گذاشتن، وسیله ای را که عشق اش، یعنی سخنش را به واسطهء آن جاویدانی ساخت.
 

پورغنی هرچه در مدرسه و مکتب آموخت به مرادش نبود و به مزاقش نیفتاد و از این بابت دلتنگ بود. تا آنکه مصاحبت و نظارت عبدالکریم تالقانی میسرش افتاد. عقده گشایی کرد و مرام دل گفت، زانو زد و اقرار بی بضاعتی نمود و سِر و راز مقصود پرسید. عبدالکریم تالقانی شاعر و نویسنده عصر خودش که عشق فرهاد گونه ای پورغنی را برسخن شیرین دریافت، افسرده گی را با نوشداروی سخن از او زدود و رسیدن به سررشته ای سخن را به او آموخت.

شاعر آنقدر گسست و به سخن پیوست که افسوسی در دلش جا نداشت:

عبث مشو غنی، دلتنگ نامرادی خویش                  زباقیات جهانت اگر سخن باقیست
 

با آنکه طبع شعر، سخن دانی و سخن سنجی در تبار پورغنی از سالک بالاحصار میرزا قیام الدین قیام، ملک الشعرا بیتاب تا کاکه غنی نسواری مانند یک زنجیر فطری توسل و امتداد داشت، اما پورغنی عبدالکریم  تالقانی را استاد و رهنما برای رسیدن به مرادش میداند. مطالعه اشعار پورغنی میرساند که وی شیفته ای سبک هندی بود. او بیشتر غزل سرود یا مقبول تر ادای شود، عشقهایش را در جام غزل ریخت و به شرب سخن سنجی داد و سخنش که شیرهء عشق بود شناخته شد و مقبول گردید.
 

در غزل در مصرع من، مرحم داغدل است              عبرت شوریده گان هر بیت دیوان منست

 

پورغنی ارادت و شیفته گی خاصی به عرفا و متصوفین چون مولانا، حافظ، صائب و بیدل داشت. چنانچه منقول است مخصوصأ قول جناب داکتر عنایت الله شهرانی که شناخت وافر از شاعر دارد:

پورغنی با حافظ فوق العاده علاقه داشت. هزاران بیت از بیدل و صائب را در ذهنش حک نموده بود. شاید این شیفته گی او به شخصیت و خصوصیات عرفا و متصوفین نامور دلیل به مجذوبیت و علاقه اش به عرفان و تصوف بوده یا شاید هم جذبات روحی او را جانب عرفان و تصوف می کشانید که این با تاسف زیاد روشن نیست، فقط دز ماخذ، پورغنی از جانب استاد صلاح الدین سلجوقی شاعر وارسته، عارف و صوفی سناسایی شده است.

توانایی دیگر پورغنی در کاربرد حساب ابجد در بیان اشعارش میباشد که یقیینأ استفاده از این شیوه به نسبت شیفتگی اش به ادبیات کلاسیک بوده است. پورغنی را شاعر پرمطالعه و پرفهم و پرمعلومات خوانده اند.

در پهلوی اینها از مطالعهء آثارش میتوان وی را شاعر نقاد، نترس، و نوجو نیز خواند. او شاعر ناسازگار با رکود وخرافه بود، در مقابل ناهنجاری های سیستم سیاسی و غفلت های اجتماعی و تربیتی بی تفاوت نبود. دگرگونه پذیربود و صواب میدید هوشدار دهد:

تا ماه رسید قافله دیگران، هنوز                   خوابست در رباط هوس کاروان ما

 

زمانی هم که نفس هایش در حریر سخن تنپوش اجتماع میشد، قیچی برشگران کوتاه اندیش و بلندبرش حریر سخن او را می بریدند و گاهی هم پیوند نا باب و خودپسند می زدند. به گفته خودش:

دو بیت را سنسور کردند در عوض دوبیت از خود آوردند.

اما آن برشها سببی شده نتوانست تا شاعر کوتاه اندیش و متملق گردد.
 

یکی از برجسته گی های پورغنی را بزرگوار داکتر شهرانی خارق العاده گی فکر و حافظه وی میداند و نقل میکند که پورغنی از شهر کابل و آنچه تعلق به کابل دارد شناخت بی مروشمار و خیلی دقیق داشت البته از گذشته ها تا عصر خودش. با تاسف که امکان و وقت نوشتن تاریخ کابل میسرش نشد. در غیر آن دقیق ترین و صحیح ترین تاریخ در مورد کابل میتوانست از قلم وی باشد.

 

پورغنی دل آزرده از جور روزگار داشت، شکست نهال آرزوهایش عبدالوکیل قامت تحمل اش را دولا کرد و جام غزل هایش همواره از تلخی درد مملو بود.

هرگز نمیرود ز یادم             مرگ فرزند غربت آغوشم

یا

من کیم سرگشته پیر ناقرار                         نو جوان گم کردهء در روزگار

میروم در جستجوش روز وشب                   شهر در شهر و دیار اندر دیار

 

سوزش درد در ذُُجه های شاعر در سراسر دیوان وی قابل احساس است.

با اهل درد شام و صبا گریه میکند                هرکس که گشت همدم ما گریه میکند

یا

روزغم کس نشود جز غم ما همدم ما             غم ما بود که شد، همدم روزغم ما

 

بسیاری از اشعار پورغنی حکایت از دلدارگی شاعر به محبون میکند که از دید خودش چنین خصوصیات داشت:

دو چشم ات رهنما اندر رهء عشق                دو ابرو قبلتسین کعبهء عشق

لب لعـــــلت بســـــــان آب زم زم                  جمالت خضر درمان ره عشق

 

نظر به روایتی با آنکه شاعر در زنده گی به وصال محبوبش نرسید اما تا آخر عمر محبوبه اش ملکه قصر خیال و خمرخمار او باقی ماند.

جوهر آرزو در بوتهء جان است هنوز           ذوق دل در گرو عشق تبانست هنوز

عمر ها رفت و ادب پرده کش ناز نشد           سور و حرمانم همان بود و همانست هنوز

 

در مورد فرجامین دیدار شاعر با محبوبه اش شهیلااحمدی، دخت پورغنی نقلی دارد خیلی اندوهبار و در عین حال از حوادث خیلی کم نظیر روزگار.

روز از مقابل شاعر خیل مردم می آیند که در جمع آنها شماری از آشنایان وی نیز دیده میشوند و خبازهء در شانه دارند. شاعر جویای نام شخص خوابیده در تابوت میشود، اسم را که می شنود آشفته و ویران میشود، چونکه ملکهء قصر خیالهای او کس که عشق را با نام او شناخته بود در تابوت خوابیده بود. شاعر عشقش را بشانه میکشد و با او از روزهای پردرد فراق و لحظه های پرآرزوی وصال طی سالیانیکه محبوب را انتظار میکشید میگوید و شکر فرجامین دیدار را بجا می آورد.
شاعر با دستان خودش عشق اش را در گورگذاشت و آنچنان افسانه وار فرجامین دیدار را نصیب شد.
 

پورغنی شاعر خوش مشرب و خوش صدا، هوادار موسیقی وهوا خواه خوش خوانان نیز بود. در خرابات گذر داشت و از خوشنوا ها مخصوصأ استاد سرآهنگ که سخن خودش را می سرائید باگوشدل می شنوید:

بتو حسن نیکو نمی ماند                         بمن این های و هو نمی ماند

میرسد ساقیان پی در پی                         پرز می این سبوح نمی ماند

                   گر مراکشتی از جفا بتو هم                      عزت و آبرو نمـــــــــی ماند

شاعر صوفی مشرب در خانقاه سماع با جان میکرد.

بسکه دنیا را بساط نا بسامان یافتم                عالم وحشت، سرشت این بیابان یافتم

علم و دانش گرچه انسان را به مهر ومه کشید           در پیش فهم زره اش مبهوت وحیران یافتم

در دیار عشق تا منزلگه علم و هنر               جمله را میدان بازیگاه طفلان یافتم

 

شاعر در قرب دوست گدای عشق بود، چنانکه میگفت:

غریبان جهان را آشنا یا شاه اجمیری                        نوازش پرور هر بینوا یا شاه اجمیری

چنان پرتو فروز سرزمین عشق و عرفانی                 که خورشید جهان در قرنها یا شاه اجمیری

تمنا خانهء دل عمر ها در سوز هجران بود                شراری ده دل سوزان ما یا شاه اجمیری

کجا باشد علاج دردمندان دیار عشق                        چو در گاه تو آن دارالشفا یا شاه اجمیری

 

چنانچه از اکثر اشعار پورغنی نمایان است، شاعر آنچنانکه از، زدست رفتن جوانی دریغ داشت، از، ز دست دادن توشه ای اندیشه جوانی بدلیل وقوع حوادث نیز افسوس میکرد. بنأ اکثر اشعار موجود شاعر از دورهء پختگی عمروی است. پرداخت شایستهء شاعر از مراحل هستی انسان و تشبیهء آن به خواص طبیعت بر داشتهای تفکر مقبول وی را عریان میسازد.

شاعر پرسشگر گاه گاهی حتی زیات تر از آن به فلسفهء هستی عمیق میشود و حلقه های سوال از تناب اندیشه اش می آویزد، این چنین:

راز دینا را ندانستم که چیست؟           این معما را ندانستم که چیست؟

پورغنی شاهروالاهمت، مستعننی و غنی کلام هفده ساله قبل در اخرین وداع اش گفته بود:

دریغا که بی ما بسی روزگار            بروید گل و بشکفد نو بهار

بسی تیرو دی ماه و اردیبشهت           بیاید که ما خاک باشیم و خشت

 

و اما امروز بعد از هفده سال یکبار دگر این بیت صداقتش را آواز میدهد که:

نصیرم از این پس که من زنده ام
که تخم ســــــــــــخن را پراگنده ام

 

آری عشق دخت غنی به پدر شاعر، او را به آن وا داشت که تا چراغ دانش و بینیش پدر را در خانه دل مشتاقان اش روش ساخته و نام و یادش را جاودانه در تداعی نهگدارد.

بانو سهیلا احمدی پورغنی رشته های ابریشم تابیده اندیشه و بینش پدر را که بی وفایی زمان مهلت را از خودش دریغ داشت تا تنپوش صفحات برهنهء دیوانش سازد، آرزومندانه به دستهای صادق و ستره پژوهشگر و تاریخ نگار معاصر محترم نصیر مهرین سپرد و تا با جا به جایی مقبول و مناسب ابیات این امانت، او را یاری رسانیده آرزوی شاعر و دین پدر را در تدوین دیوانش ادا نماید.

ما امروز دو باره پورغنی را با خود داریم. در 270 صفحهء این دیوان حضور خوشنودی او حاضر است. در کلمه کلمه ابیات دیوان صدای مطمئن اوست که ما را مخاطب میسازد:

نیم خاموش غنی بعد مرگ هم           خاک و گرد و غبار ما سخن است

 

زهی و مرحبا بانو سهیلا احمدی و محترم نصیرمهرین را که گردِ غبار زمان از رخسار سخن پورغنی زدودند و گنجینهء کلام وی را بعد از هفده سال آواره گی به فرهنگستان اقامت گزین ساختند.

روح شاعر مستغنی پورغنی شاد

یادش گرامی باد.

 

*********

بالا

دروازهً کابل

سال دوم          شمارهً ٢۵         مارچ/فبروری 2006