کابل ناتهـ، Kabulnath
|
رفعت حسینی
و صبح که شد...
تمام شب آن زن حکایه نمود و صبح که شد چهرهء او بوی برف ـ بر سر کوهی بلند ـ را می داد و در خطوط غمینِ کفِ دستانش غبار آخر ره جاری بود و دردِ زلالش را ـ بدون قطرهء اشکی ـ به روی سبک بیان صریح نگاهش می دیدم.
(())
تمام شب آن زن حکایه نمود و صبح که شد فکر می کردم که از سلالهء عناقم ! (()) و صبح که شد فکر می کردم که روز های پریشان و خواب های پریشان من آغاز خواهد شد. و ماه و آفتاب و زمین را یتیم خواهیم دید
(()) و صبح که شد فکر می کردم که بی تلاوتِ چشمانش حکایتی ز حیقیقت نمیتوانم کرد
(()) و صبح که شد فکر کردم که عشق راهِ صوابیست مگر دریغ، که آخر به درد می انجامد.
(()) و صبح که شد به یاری اشعار عاشقانه ـ که در پیشنه های ذهنیم بود ـ تسلی اش می دادم و می گفتم: صدای تو پروازگاه شعر و موهینیتست !
(()) و می گفتم: که دلکشی تار تار گیسویت به تازه گی کوچه باغ ها، به وقت بهار است !
(()) و می گفتم: تمام فصل های دگر بی تو به جز سفربه یاسِ خزاانی نخواهد بود!
(()) و او می گفت: [شتاب آمدن صاعقه را با وضوح می شنوم و زان، می دانم که واژه های عاشقانه دگر جای زیستنی هیچ جای ندارند]
(()) تمام شب آن زن حکایه نمود و در پایان وقوع سحر جز طلوع اضطراب نبود.
(()) کنار آن همه گفتن تمام شب آن زن دعا برایم خواند و صبح که شد و رفت ز آب و آیینه فریاد سوختن برخواست !
برلین زمستان ٢٠٠۵ میلادی
*********** |
بالا
سال دوم شمارهً ٢۵ مارچ/فبروری 2006