قادر مرادی

 

 

                               داستان کوتاه

 

آفتا ب از کدام سو دمیده بود

 

 

 

 آقای انجنیر نمی دانست که آن روز آفتاب از کدام سو د میده بود. نمی دانست که خانم داکترچرا پس از سال ها به این فکر افتاده است که آن روز برسرکار نروند ودرباغچهء حویلی شان میز ومنقلی ترتیب دهند وشبی را دور از هرگونه سروصدا و سودای دنیا سپری کنند و از این در واز آن بام باهم گپ بزنند. 

آقای انجنیر که آب پیاز وسیر وسرکه را به گوشت های مرغ می مالید، به این می اندیشید که چرا آن ها یعنی خودش وهمین خانم داکتر دراین همه سال هایی که مثل آب روان گذشته ورفته بودند، به یاد همچو گپی نیافتاده بودند. به یاد این گپ که گاه گاهی هم برای خودشان کاری بکنند وسفره یی هموار و ببینند که دنیا به کجا رسیده است ومردمانش به کجا وبالاخر ه خود آن ها به کجا رسیده اند و چه می کنند. آخر در این دنیا که نمی شود همیشه برای دیگران کار کرد. خود ماهم سر خو د ما حقی داریم ونان ونمکی. آقای انجنیر هر چند فکر کرد به یاد نیاورد که دراین سال ها چنین کاری صورت گرفته باشد.  نه اصلا از پانزده سال هم گذشته بود، نه، بیست سال گذشته بود که آقای انجنیر وخانم داکتر هی می دویدند ومی گریختند و می تپیدند و د می آرامش نداشتند.
چون آن ها طی این زمان پرآشوب می دانستند که اگر دمی غفلت کنند، همه چیز را از دست رفته وجبران ناشده دریافت خواهند کرد. شاید هم این طور نبود.اما آن ها همین گونه تصور می کردند. هر روز به امید روزد یگر می گذ شت. هر روز سوی کار ودویدن وتپیدن می رفتند. نه، امروز می رویم. اگر نرویم همهء کارها از هم می پاشند وبعد طوری خواهد شد که پشیمانی سودی به بار نیاورد وآن گاه ورشکست شده و درته قرض وقباله مردم فروخواهیم رفت. آقای انجنیر که لعاب پیاز وسیر وسرکه را به گوشت ها می مالید، زیرلب تبسمی کرد. به خودش خندید، به خانم داکتر خندید. به نظرش آمد که آن هر دو این همه سال هارا مفت ازدست داده اند. به نظرش آمد که بیهوده می اندیشیده اند وبا تصورهای خام عمر شان را طوری سپری کرده اند که همه اش برای دیگران بوده است. نه، اصلا آقای انجنیر می خواست بگوید که یک لحظه توقف نکرده و دم نگرفته اند و هردو کنار هم ویا پهلوی هم ننشسته اند واختلاطی، صحبت هایی از این در وازآن بام نکرده اند.

آقای انجنیر می خواست وقتی خانم داکتر از خرید برگردد، این مطلب هارا برایش بیان کند. آقای انجنیر سگرتی روشن کرد، چند کش دود درون سینه برد ومشغول آتش افروختن میان منقل کباب پزی شد. به راستی هم این همه سا ل ها چقدر مشغول بودیم. دختر و پسر شان بزرگ شده بودند. حالا خانم« ته » وآقای « کیک » برای خود خانم وآقایی شده اند ودرمنزل دو با هم دیگر هی می گویند و می خندند. پشت کمپیوترهای شان بازی می کنند وتبادل افکار که از بحث های آن ها آقای انجنیر چندان سر در نمی آورد. ها، واه، چقدر زود، داکتر هیچ متوجه شده ای ؟ پانزده ساله وشانزده ساله. این ها مثل سمارق ها به یک پلک زدن قد کشیدند ومن وتو هنوز فرصتی نیافته ایم که یک روز باهم بنشینیم ود می خسته گی های مان را رفع کنیم، خسته گی های چند ین سال دویدن وتپین هارا. بیست سال آواره گی وجان کندن که هله مارا ازخاک شان بیرون نکنند.

درخاک خودمان هم که جایی برای نفس کشیدن نمانده اند. از ما که گذشت، ویران گشت، بیا برای این دومعصومی که ما باعث به دنیا آمدن شان شده ایم، دراین جا چیزکی جور کنیم. هنوز آن لحظه ها فرانرسیده است که پیری وشکسته گی به سرا غ مان آمده است. بوی دود، بوی سوختن چوب بلند شد. این دود واین بو آقای انجنیر را به دنیای دیگری برد.آه، بوی وطن، بوی گذشته ها، غروبگاهان زیبا که درکوچه های خاک آلود وتفتیده دهکده شان این عطر دل انگیز پخش می شد. آن وقت هاخوش آیندی آن را احساس نکرده بود. حالااحساس می کرد. آه، چه عطری، به خیالش آمد آن چه راکه طی این سا ل ها گم کرده بود ودنبال آن می گشت، همین دود وبوی سوختن چوب بوده است. آقای انجنیر از این کشفش ذوقزده شده بود. ها، آن ها در جریان بدو بدو های زنده گی وجان کندن های روزگار وقتی یک دقیقه هم دیگر را می دیدند وفرصتی برای صحبت های دل میسر می شد، درد دل مختصری می کردند. خانم داکتر می گفت: 

- هر قدر جان می کنی، می دوی، دلت جای دیگری است. مثل این که چیزی را گم کرد ه باشی. 

و آقای انجنیر حیران حیران سوی او می دید، وارخطا می شد. می دید که به صورت غیرمترقبه با سخنی روبرو شده است که نوای درون فراموش شده اش است.احساس می کرد غافلگیر شده است نمی دانست چه بگوید. بی اختیار می گفت : 

- ها،ها هرچه می کنی، به آن گمشده نمی رسی. 

ووقت تمام می شد. باید هردو می رفتند و می دویدند، بدو، بدو... در چنان لحظه ها آقای انجنیر احساس می کرد که نیاز ومیل شدیدی برای درد دل گفتن وصحبت کردن پیرامون این حالت ها وگمشده ها دارد. اما یک روزهم فرصت آن فرا نرسید واین همه سال ها مثل آب روان گذشتند و رفتند. 

شعله ها ودودهای درون منقل آهسته آهسته جان می گرفتند ودردرون آقای انجنیر نیز شعله ها ودود هایی را برپا می داشنتد. حالا که آمد، برایش توضیح می دهم که من گمشده را یافته ام. اما چرا خانم داکتر دیرکرد. قرار بود زود برگردد. من زود بر می گردم تو تا آن وقت به گوشت ها آب پیاز وسیرو سرکه بزن وبگذار. خوب، بر می گردد. از خودش می پرسید که چگونه خانم داکتر مطمین شده است که با نرفتن هردوی شان برسر کار همه چیز به هم نمی ریزد. نمی دانست خانم داکتر آن روز از کدام دست ازخواب بلند شده بود. هرچند فکر می کرد، به راز این تصمیم ناگهانی و بی سابقهء خانم داکتر پی نمی برد. نمی دانست آن روز آفتاب از کدام سوی د میده است. روز تعطیل هم بود. روزهای یکشنبه رستورانت ها چقدر بیروبار می شوند.اروپا زاده ها که زیرفشار کار خمیده اند و دمی برای نفس کشیدن ندارند، چه دارند جز همین روز های شنبه ویکشنبه که آن هم زورشان وعقده های شان بر سر رستورانت ها خالی می کنند  ومثل مور وملخ می ریزند هی می خورند وهی می شکنند وهی عربده می کشند. زور شان که به جای دیگر نمی رسد. دارند، ندارند همین دوروز ویا یک روز. چطور خانم داکتر که اداره چی کا رها بود، در چنین روز ی این تصمیم را گرفته بود که ما هردو سر کار نرویم. فقط از راه تیلفون به آن ها اطلاع داده بود که آن ها امروز سر کار نمی آیند وکارگران خود شان همهء کار ها را پیش ببرند. آقای انجنیر نمی دانست که خانم داکتر چگونه به کسانی که هیچوقت اعتماد نمی کرد، امشب اعتماد کرده است؟ همیشه می گفت: 

- بیگانه ها کی به فکر ما هستند، اگریک لحظه غفلت کنیم، آن ها داروندارما را می قاپند. بعد چه ؟ تمام زحمات من وتو نقش بر آب می گردد. مگر یادت رفته که من وتواز ظرف شویی وپاککاری تشناب های این اروپازاده شروع کردیم. اگر غفلت کنیم باز همان آش است وهمان کاسه. خوب هم می دانی امید ی هم برای برگشتن نیست. 

آقای انجنیر نمی دانست که خانم داکتر بعداز بیش از بیست سال چرا امروز به این فکر افتاد ه ا ست  که بر 

سرکار نرویم وباهم محفلی، بزمی، خلوتی واختلاطی ترتیب دهیم. در حالی که آقای انجنیر همیشه اصرار می کرد که این همه تپ تلاش به خاطر چه ؟ بیا یک روز هم برای خودمان زنده گی کنیم. اما همیشه پاسخ های از خانم داکتر می شنید که این آرزوی اورا به عقب می راند. اما آقای انجنیر ازچندین لحاظ به این ابتکار خانم داکتر خوشحال بود. فکر می کرد که حالا ازنظر خانم داکترکارها به جا یی رسیده است که د یگر خطر غرق شدن ما مطر ح نیست. کارگران هم حالا مورد اعتما د قرار گرفته اند. هو خدایا، بالاخره فرصت یک تنفس فرارسید. تنفس، آرامش، خواب آرام، لحظه یی بدون دغدغه و اضطراب، آه این ها نبودند. این ها  درزنده گی  مابه رویاهامبدل شده بودند. آخر هر روز از سا عت سه بعداز ظهر تا ساعت چهار شب پشت سرهم کار وبعد مثل مرده ها چند ساعت می خوابیدند وباز برمی خاستند وسوی کار می شتافتند ودیگر هیچ. بوی دود وبوی سوختن چوب از اورا به یاد دورانی می افگند که کودک و بعد نوجوان وجوان بود « ته » و « کیک » درمنزل دو م پشت کمپیوترهای شان بودند وباهم مثل هر روز گرم صحبت. می شود از آن کمک بخواهم از دخترم ته، از پسرم کیک. ببینند که چرا از خانم داکتر خبری نیست. این جا که خطر راکت و گلوله وجنگ نیست. خطر تصادف موتر است... به خودش خندید. چرا به یاد راکت وجنگ افتاده بود ؟ باید می افتاد. بوی دود، بوی چوب سوخته اورا به سرزمین خودش می برد. دریک لحظه احساس کرد که درآن جاست وهنوزپشت لب سیاه نکرده است وهندسه وریاضی می خواند. بوی دود وبوی چوب سوخته فضای حویلی را فرا گرفته است. خواهرش  می پرسد

- این قدر درس که می خوانی، آخر چه می شوی ؟ 

واو می گوید : 

- انجنیر. 

وخواهرش با لحن استهزا آمیز می پرسد : 

- باز چه می شوی ؟ 

و آقای انجنیر کوچک پاسخ می دهد : 

- باز تمام سرک هارا قیرریزی می کنیم، وباز خانه هایی می سازیم که چکک نکنند ودر زلزله نیافتند. مکتب ها وشفاخانه ها می سازیم. مثل مملکت های دیگر... 

وخواهرش که ازسرش دست بردارنیست، باز با خند هء معنی داری می گوید : 

- ساختی. تمام شد. باز چه می کنی ؟ 

بازهم همان جواب قبلی تکرار می شود. بازهم همان سوال وهمان جواب چندین بارتکرار می شوند. آقای انجنیر جوان به ستوه می رسد، برافروخته می شود ومی گوید : 

- باز، باز، باز هیچ. 

خواهرش قهقهه کنان می خندد ومی گوید : 

- خودت را این قدر نخور ببین من همین حالا به همان هیچ رسیده ام. 

هیچ، هیچ هیچ. خندید. ازاین شوخی او حالا لذت می برد. در آن لحظه برآشفته شده بود. شاید هم از چوتی های موی خواهر ش کشیده بود. اما حالا مزهء این شوخی را حس می کرد. بلافاصله دلش را غمی فرا گرفت. خواهرش دیگر دراین دنیا نبود. سال ها قبل کشته شد ه بود. راکتی خورده بود ورفته بود. می دیدکه حالا پس از سال ها دویدن وجان کند ن هیچ شده است. خواهر ش مگر علم غیب داشت که همیشه نسبت به آیند ه بدبین بود و در مقابل هرگپی که در بارهء آینده می گفتند، بلا فاصله با بدبینی عکس العمل شد یدی نشان می داد. 

به راستی هم که سرک ها قیرریزی شدند. شفاخانه ها ومکتب ها ساخته شد ند. خانه هایی هم ساخته شده بود ند که ضد چکک وضد زلزله بود ند. خانم داکتر هم کارهایش را با موفقیت به سر رسانیده بود. کودکان دیگر بیمار نمی شدند ویا قبل ازبیماری تداوی می شدند. روز ی یادش آمد. شاید دوران نامزدی ویا پیش از آن بود. دوتا عاشق دلباخته زیر درخت های اکاسی دانشگاه که مثل دیگران قدم می زدند، به هم می گفتند : 

- آرزویم این است که بتوانم داکتر شوم و به این مردم بیچاره وبدبخت رسیده گی کنم. ازدیدن مر یض ها و کودکان بیمار دلم می گیرد. اززنده بودنم و انسان بودنم بدم می آید. 

- من هم آرزو دارم، مانند تو. مردم چقدربد بخت اند. ممالک دیگر را نگاه کن واین جا را. نه خانه، نه شفاخانه، نه مکتب ونه مدرسه. درس ها مشکل اند. اما شب وروز می کوشم به آرزویم برسم ودرس انجنیری را تما م کنم... 

یادش می آمد. شب زنده داری ها، فرورفتن میان کتاب ها ومعادله های گیچ کننده ریاضی و مثلثات و... 

شانزده سال تحصیل. خانم داکتر که هژده سال خواند بود و چند سال هم درخار ج... ها، خانم داکتر نیامد. چوب ها میان منقل می سوختند. به شعله های آتش می دید وبه دود ها. باز خندید. لبخند زد. دیوانه ها... 

بعد سوی کلکین منزل دوم نگاه کردکه ازآن جا صدای خنده وصحبت بچه هایش می آمد. یک بار صدا زد : 

- تهمینه، کیکاوس یک تان بروید، ببینید که مادرتان چه شد. تیلفون دستیش را اگر برده باشد، زنگ بزنید. 

ازصدای خودش واز گپی که گفته بود، خودش حیران شد. تهمینه، مادر... به نظر ش آمد که این جمله های خودمانی وصمیمی پس از سال ها حالا روی زبانش جار ی شده اند. به خودش حیران شد. به خیالش آمد که کم کم چیزی مثل شراب ویا مثل تریاک آهسته آهسته درخونش منتشر می شود. انگار سال ها بود که نام تهمینه را نشنیده بود. انگارسا ل ها بود که نام کیکاوس را نشنیده بود.اما آن هایی که درمنزل دوم سرگرم خنده وصحبت بودند، اصلا صدای پدر را نشنیدند. غرق باز ی بودند. خنده و صحبت های ازاین در وآن در. با زبان خودشان، بازبانی مردم سرزمینی که آن هادرآن جا تولد وبزرگ شده بودند. ناگهان سوال آزاردهنده یی درذهن آقای انجنیر حمله برد. ما دیوانه ها درچه خیال ها وخواب هایی بود یم که این نام ها را برای آن ها برگزید یم. تهمینه وکیکاوس... حالا تهمینه شده ته وکیکاوس شده کیک... وزبان شان هم زبانی که نه تهمینه از آن خبر داشت ونه کیکاوس... د ید به عوض ناراحت شدن بهتر است به این چیز ها بخندد. در حالی که آرام آرام می خند ید، چند تکه  از چوب ها را میان آتش افگند. 

*** 

شعله های آتش باغچهء حویلی را روشنی لرزنده یی می داد. گاهی کم وگاهی بیش. صدای چسر چسر سوختن گوشت و چربی همرا ه با بوی سوختهء پیاز وسیر بالا بود. به دوطرف منقل کباب پزی روی دوتاچوکی آن ها نشسته بودند وقهقهه کنان می خندیدند، خانم داکتر وآقای انجنیر. دیگر مست مست بودند. مستانی که نه شراب نوشیده بودند ونه کبابی خورده. می نخورده مست بود ند و دیوانه. وضعیت شان طور ی بود که گویی چند شیشه را خالی کرده اند. وضع شان به آدم های عادی نمی ماند. هرکس دراین بیست سال آن ها را د یده بود، و حالا مید ید، نمی توانست این حالت آن هارا ناشی از شراب وامثال هم بدا ند. بدون شک آن ها به این فکر می افتادند که آقای انجنیر وخانم داکتر همزمان به جنون مبتلا شده اند. می گفتند ومی خندید ند. می گفتند ومی خندیدند. دیگر برای آن ها دنیا، دور وپیش، سود وزیان روزگار، خدا واین افتاب وزمین وسیاره ها وستاره هایش، اروپازاده گان ونگاه های معنی دارشان دیگر معنایی نداشتند. چنان سرمست وسر به هوا می خندیدند که گویی دیگر در اندیشه ء هیچ چیزی نیستند وازبند تمام بند ها رهیده اند. 

منقل می سوخت. میانش چوب ها می سوختند. میان آن ها گوشت وچربی کبا ب می شدند و می سوختند. شعله های آتش فضای با غچه را تکان تکان می داد. تاریکی را تکان تکان می داد. همرا ه بادود ها دانه گگ های کوچک آتش مثل پروانه ها پرواز کنان به بالا می رفتند وگم می شدند. خانم داکتر وآقای انجنیر می گفتند و می خندیدند. مثل این که ده سال، بیست سال نخندیده بودند وحالا به یادشان آمده بود که دراین همه مدت آن ها خنده را ازیاد برده بودند. حالامی خندیدند. حالا می خند ید ند. حالا می خندیدند. حالا. خانم داکتر به آقای انجنیر می خند ید. آقای انجنیر به خانم داکتر می خندید. آقای انجنیر به خودش می خندید. خانم داکتر هم به خودش می خندید. چیزی می گفتند وبلا فاصله قهقهه کنان ازته دل می خند یدند. وقتی به خنده های هم می دیدند، شدت خنده های شان بیشتر می شد،از گذ شته ها یا د می کردند، ازکار هایی که کرده بودند، ازدویدن ها وتپید ن ها واضطراب ها، و می خندیدند. به حدی که اشک از چشم های شان سرمی زد. شعله های آتش نیز مثل آن هاتکان تکان می خوردند. روشنی آن ها روی دیوار ها وسبزه های باغچه هم تکان تکان می خوردند. سایه ها هم تکان تکان می خوردند. انگار همهء آن ها یک جا با آقای انجنیر و خانم داکتر می خندیدند. آن ها به سایه های خود می د یدید ند و می خند ید ند و شاید سایه های شان به آن ها می دید یدند و آنها هم می خند ید ند. 

آقای انجنیر سوی آتشک ها ی کوچکی که بادودها بالا می رفتند وزود خاموش وگم می شدند، اشاره می کرد، صدازد: 

- داکتر، به این ها نگاه کن، به این ها، به این ها...! 

خانم داکتر بدون این که فکری کند، قهقهه خندید و گفت: 

- فقط مثل آقای انجنیر... مانند من، مانند تو...هاهاها! 

- وآقای انجنیر که خودش را از شدت خنده گرفته نمی توانست : 

- و می روند تا خانه ها ی ضد چکک وضد زلزله بسازند. 

و خانم داکتر گفت : 

- کودکان بیمار را تداوی کنند. 

و خندیدند، خندیدند، خندیدند. می خندیدند و می گفتند. هرگپی که می گفتند، در پی اش می خندیدند. لازم نبود که دنبال آن باشند که کدام گپ خند ه دارد وکدام گپ بی خنده است. 

همین که تازه شروع کرده بودند تا خانه های ضد چکک وضد زلزله بسازند وسرک ها را قیرریزی کنند وکودکان بیماررا سلامتی بخشند که گوگرد به انبار باروت افتاد و آتش در گرفت وهر کس که توانست فرارفرار کرد.آقای انجنیر وخانم داکتر هم از همان ها بودند. فرارکردند وگریختند. از همان روز به بعد این ها بودند وکار در رستورانت ها. درخاک بیگانه ها، آن هم از آن بیگانه هایی از خود واز خدا بیخیر، اروپا زاده گان. نمی شد. راه دیگری نبود. باید می خندید ند. حالا متوجه شده بودند که زنده گی شان پرا زخنده بوده وآن ها این موضوع را از یاد برده بودند. 

خانم داکتر می گفت : 

- تهمینه ! 

هردو می خندیدند. 

آقای انجنیر می گفت : 

- کیکاوس ! 

وهردو قاه قاه می خندیدند. 

تاریکی بود و روشنی اندک. اما آن ها مثل کسانی که پس از سال ها خودرا درآینه می دیدند، با دیدن خودشان در آینه می خندیدند : 

خانم داکتر گفت : 

- ببین ازما چه جور شده است. 

آقای انجنیر هم گفت : 

- ببین ازما چه جور شده است. 

باید نام اولاد های ما از خود ما باشد. عربی نباشد.انگریزی وخارجه یی نباشد. باید از خودمان باشد. خانه ها ضد چکک باشند وکودکان بیمار تداوی شوند. دیروزبود که سند فراغتت را گرفتی.آن روز یادت است که برای من یک د سته گل آوردی. در میدان هوایی، که آمدی. به من یک دسته گل آوردی. دیروز... آقای انجنیر ظرف هارا بشوی. خانم داکتر، رستورانت را، تشناب هارا بشوی.هاهاها، هاهاها... 

*** 

هوا روشن شد ه بود وآفتاب بالا می آمد. دربا غچهء حویلی آقای انجنیر وخانم داکتر روی همان چوکی هایی که شب نشسته بودند، قرار داشتند. درهمان حال خواب شان برده بود.تنها چیزی که تازه دیده می شد، دوتاکمپل برسرپاهای شان انداخته شده بود.آتش میان منقل خاموش و به خاکستر مبدل گشته بود. به نظر می رسید تمام کباب ها سوخته اند.ا ین طرف وآن طرف قاب ها، سگرت های نیم سوخته و پیاله ها افتاده بودند. آقای انجنیر وخانم داکتر باآن حالت نشسته طوری به خواب رفته بودند که درتمام عمر شان انگار همین حالا به خواب راحتی دست یافته باشند. صدای زنگ کلیسا آهنگ ساعت هشت صبح را نواخت که« ته » از کلکین منزل دوم صدازد

- مم، مم... 

چیز هایی گفت. خانم داکتر درجای نشسته گیش حرکتی کرد وکمپل را بیشتر بر سر کشید و نالشی کرد. گویی به این گونه جوابش را گفت. حوصلهء گپ زدن را نداشت ویا خواب آرام شیرینی می کرد.آقای انجنیرنفهمید. درست نفهمید کلمه ء پولیس دلش را لرزاند. مگر از بس خواب آلود ه بود، از جایش تکان نخورد وحتی چشم هایش را هم باز نکرد، پرسید : 

- چه می گفت ؟ پولیس ؟ پولیس چه گفته ؟ 

خانم داکتر با بی حوصله گی در حالی که خودش را برسر چوکی وزیر کمپل جور جور کرد، جواب داد : 

- صبح پولیس آمده وگفته است که من وتوساعت دو به دفتر پولیس برویم. به خاطر این که ما چرا دیشب بسیار خندیدیم. شاید همسایه شکایت کرده اند.های ما، همسایه هارا اذیت کرده ایم. 

و آقای انجنیر غرید : 

- حالا خنده هم جرم شد ؟ 

دراین اثنا صدای آقای «کیک » بلند شد

- مم، مم... 

اوهم چیزهایی گفت. خانم داکتر درجای خوابیده گیش حرکتی نکرد وبازکمپل را بیشتر برسرش کشید وبانالشی گویی جواب « کیک » را داد. آقای انجنیر هم فهمید که چه شنیده است.از این موضوع خبر بود. هفته ها بود که میان آقای انجنیر وخانم داکتروخانم « ته » وآقای « کیک » جروبحث بود، جروبحث. اما سرانجام این جروبحث به پیروزی خانم « ته » وآقای « کیک » تمام شد و به ناکامی آقای انجنیر وخانم داکتر منجر گردید.« ته » و« کیک » قرار بود که امروز به دفتر شهرداری بروند ونام شان را عوض کنند. آن چه که واقع می شد، خلاف میل آقای انجنیر وخانم داکتر بود. تهمینه وکیکاوس ازنام های شان خوش شان نمی آمد وحالا می خواستند که نام تاز ه یی برای خودشان بگذارند.آقای انجنیر که صورتش را زیر کمپل گرفته بو د غرید

- ازدست ما چه ساخته است، هیچ. 

وخانم داکتر هم زیرلب چیزهایی برای خودش زمزمه کرد: 

- چه کرده می توانیم ما... 

وآقای انجنیرفهمید که چرا خانم داکتر دیروز را به صورت غیرمترقبه تصمیم گرفته بود که برسر کار نرویم. آقای انجنیرحالا به پاسخ سوال هایی که داشت، می رسید. حال پی می برد که د یروز آفتا ب از کدام سو دمیده بود و خانم داکتر از کدام د ست ازبستر خواب بلند شده بود. دراین فکر بود که با ز صدای خانم داکتر را شنید که خواب آلود وخسته گفت : 

- یادت نرود... ساعت دو، دفتر پولیس، به خاطر خنده. 

وبه این گپ هردومثل دیوانه ها به خنده افتادند. قهقهه کنان خند یدند، خند ید ند و خند ید ند. 

 

 

 

 فبروری 2005-

 

*********

بالا

دروازهً کابل

سال دوم          شمارهً ٢۵         مارچ/فبروری 2006