داکتر عبدالواحد نظری

 

طنز

 

سکسی يا ديسکويی

 

 

 

به چشمانم باور کرده نميتوانستم. هر چه که چشمانم را ماليده رفتم، فايده نکرد،خودش بود. کرتي زرد راه دار بيرقي، پطلون چسپ جگري با پاچه هاي بر دار، پيراهن آبي گلدار که زير پيراهني  گل ِ سر شويی اش از آن واضح معلوم ميشدوهر دو دستش را تا ارنج در جيبهاي پطلونش درون کرده بود.

مقابلم استاد وپرسيد: چطور است، خوشت آمد؟

خنديم گرفت، هيچ فکر نميکردم که او هم به اين زودي خوده فراموش کرده باشد، سرم را شور داده گفتم: خوب است؟ ده رنگيت چندان نميشينه . و باز رنگهايَش هم به نظرم کمي زنانه است.

با قهر گفت: حالي مرد وزن چه فرق داره، باز اي رنگها رنگهاي روز است . هر کس بايد سکسي باشد، بسيار کهنه فکر بودي......

اگر چه همرايش مزاق هم داشتم ،فکر کردم که با اي گپ خود مثليکه آزرده ساختمش، فورأ شروع به ترميم کردم .... نه مقصد مه.....

ولي خودشه خنده گرفت با زهر خند شروع کرد: بس بس فهميدم که خوشت نامد....

از زير قولم گرفت هر دوي ما در راه گد شديم.

 

_ تمام بد بختي برادرت  از همي مصاحبهء لعنتي شروع شد اگر ني دو جوره دريشي که از دو زمان مختلف و يا بهتر بگويم از دو مود نمايندگي ميکرد، با صد جگر خوني با خود آورده بودم؛ زيرا اگر جلمبر و بدون دريشي در مقابل مقامات سرحدي اينجه ظاهر ميشدم شايد ديپوتم ميکردندو يا هم اصلاٌ  ده قصيم نمي شدند. اينجه هم آنرا آلش بدل ميپوشيدم گاهي پاچه تنگ و يخن مئين شه و گاهي هم پاچه کلان و يخن پام شه. زن و اولادم هم تا آن وقت آنقدر به اين حرفها ارزش نمي دادند.

 

همي  که نامه رسيد که ما را بر مصاحبه خواستند. زنم گويي کيَک ده پاچيش درآمده باشد، برم گفت: که زود برو يک دريشي نو برت بخر که در نظر شان يک چيزي بيايي. از مه هم که شانه هايم از قرضها يک کمي سبک شده بود هر روز به مغازه ها سر ميزدم تا يک دريشي بر خود پيدا کنم که هم سنگين باشد و هم برابر به ذوق جيبم. بلا خره يکروز يک در يشي که ارزان شده بود، خريدم . زنم هميکه چشمش به در يشي افتاد، سرم قهر شد، گفت: اي چيره خريدی! اي رقم دريشي را حالي کسی نميپوشه ... به ای سروضع  اگر توره بيبينند مستقيماً باغ وحش روان ما ميکند.

 

دريشي ره ده خلطه انداخته و پس به مغازه آورديم.دريشي هاي رنگا رنگ زرد و سرخ، جگري و شير چايی ره دجانم کرده رفت ... هر چه گفتمش که اوزن اي رنگها بسيار تيز است.  زنانه است؛ خدا يک خدا است قبول نکرد، گفت :

_ کم عقل حالي زن و مرد از هم فرق نداره، اي فکر ها ره از کليت دور کو که مردم خند يت ميکنه. همي رنگها حالي مود است،کله گی ميپوشه. آدم بايد سکسي بود.

وقتي که خوده  در آيينه ديدم در نظرم مثل يک زن واقعي معلوم ميشدم ويا در بهترين حالتش مثل ايزکها.  وقتي که اولادا ديدندپرسان نکو اولادها يم گرده درد بودند سرم ميخنديدند که چتور ايتو دريشي بي موده خريديم.

نميتوانستم  هم که  بر شان بگويم که مادرت برم خوش کرده ....

حالي که اولادها کلان شدند آنها مره بازار ميبرند وبرم  کالا ميخرند. ميخواهند که پدر پير و مود رفته شان  ديسکويي معلوم شود...

هر بار که از خانه ميبرايم د کا لای آنها خو مه غرض ندارم هر چي که ميپوشند دلشان  بايسکل شان، ولي مره به دل خود نمي مانند. ده دفعه کرتي پطلون و نکتايي را از جانم ميکشند و هر کدام به ذوق خود: که اي نمودت نميته... ديگه ره دجانم ميکند....

 ديگيش باز ميگه اي به مود نيست... پس ازجانم ميکشد...

 

سوميش  باز پيراهن يخن قاق زرده برم ميدوانه و چهارميش باز پس آنرا از جانم ميکشه،  ميگه ای کتي دريشی شيرچايی  نميخانه .... مه هم مثل فيل مرغ واري سيل کرده ميرم  پوشيده و کشيده ميرم. مره هم مزه ميته به خاطري که مه هم حالي فراموش کرديم که چي رقم بپوشم، هر چي ره که د جانم کنن ميپوشم. همين قدر ميفهمم که بايد سکسی  بود و يا ديسکويي بود.    

    

 

*********

بالا

دروازهً کابل

سال دوم          شمارهً ٢٤         مارچ 2006