کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پرتو نادری

بدرود

 

 

 

 

تو می روی و آب از آب تکان نمی خورد

نه ستاره يي از مدار خويش ميفتد

و نه زمين درکسوف حادثه

از خاطرات آفتاب تهی می شود

تو می روی و هيچ گرسنه يي

ترا در چار راه سخاوت

صدا نخواهد زد

تو می روی و گرسنه گان می دانند

که دستانت

که دستان بخيلت

در سرزمين عشق و عاطفه

هميشه بذر تنگدستی افشانده است

و کودکان دهکدهء سبز روشنی

نام ترا چنان مترسکی

روی تپه های بازي های کودکانه  ءشان

سنگباران می کنند

و کودکان دهکدهء سبز روشنی

نام ترا بر يخ می نويسند

و بر آفتاب می گذارند

تو می روی

و آن کی به نام تو گريبان پاره می کند

کلاغ حريصيست

که چشم به صابون ته ماندهء بيوه زنی دوخته است

 

****

 

 

هنوز فرصتی دارم

 

 

شب از نيمه گذشته است

باید بر خيزم و نمازی ادا کنم

روزگاریست که آیينه های خلوص من

غبار گرفته است

باید بر خيزم

هنوز فرصتی دارم

هنوز دستانم کوزهء شراب را تا کوزه آب می شناسد

و لحظه ها با گردونهء شتابناکی

در سراشيب هستی من می تازند

شاید فردا

تير های زهر آگينی که برای من آماده شده است

کبوتران ابلق چشمانم را

در نخستين لحظه های پرواز

شکار کند

شاید فردا

کودکانم در انتظار برگشت من

پير شوند

 

 

اگست دوهزار شهرپشاور

 

 

 

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤٥                   سال دوم                       مارچ۲۰۰۷