کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

سعادت پنجشیری

 

بهار جان

 

 

ایدوست، برای خود جهان می طلبی
با چرک صـــدف تنت میالای، بسی
عشقت بــــهار جان، اگر دانی تو آن
دلتنگ مشو، جهان بجوی کزرهء جو
تسخیر نگردد، اینــجهان کزرهء بخل
خوردند بسی، مــــــــگر نبردند یکی
آتشکده یست، سوزد آن هـــیزم عمر
آزمونگه یست عالم و عـــهد تو، نیز
هفت شهر ادب معنی دهد بیت غزل
 

 

با سینه ی پرکینه، نـــــــهان می طلبی
از گوهری از کون ومکان، می طلبی
صد باغ دمد، گرت خـــزان می طلبی
صد تیری، فلک دهند، کمان می طلبی
تا عالم پیر را، جــــــــــوان می طلبی
دانسته ویا که از گــــــــمان می طلبی
آهـــــسته، و گر دوان دوان می طلبی
آزمون شود، هرچـــه از آن می طلبی
تا یک مطـلع بکر، از زمان می طلبی
 

دارد نه « سعادت » از چمن لذت حب

بی یـــــــــاد خدا، اگر که آن می طلبی

 

 

 

 

شوق عروج

 

 

این عقربک زمان٬ زند نیش مرا

آزرده نموده آن٬ کم و بیش مرا

با عطر گلاب و گل٬ دمم می شکند

با خار نیاز٬ نموده دلریش مرا

این میکدهء شگرف پر جام و سبو

از غربت وقت٬ نموده درویش مرا

این گوهر وقت را خریدند نهان

هرثانیه ش٬ فروخته زان بیش مرا

در سیر زمان٬ نگاشته اند٬ با خط رمز:

آورده چنانکه٬ سازد از خویش مرا

در گلشن هستی٬ با مئ شوق عروج

پیمانه بسی داده٬ ازان کیش مرا

زین باده نموده٬ مست و مدهوش که تا:

غافل کندم به نشه٬ از خویش مرا

زان بیش رسد کام دل٬ از لعبت دهر

بگرفته مجال الفت٬ از پیش مرا

گرمابهء زندگی٬ که گرم است و گران

باشد که به ترک آن٬ پس و پیش مرا

رسم است ٫سعادت٬ اینهمه آمد و رفت

بر این و٬ بران و٬ دوست و همکیش مرا

 

 

تورنتو ـ فبروری ۲۰۰۷

 

 

 

 

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤٥                   سال دوم                       مارچ۲۰۰۷