کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

گراميداشت "روز جهاني زن"

 

در مــرز گــور و گنگـــــا

 

صبورالله سياه سنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

  

خواهشـمندم کسـاني که خواهــر يا دخـتر چهـارده سـاله دارند، يا خـود روزي، روزگاري دوشـيزهء چهارده ساله بوده اند، يادنامهء کنوني را نخوانند، و اگر ميخوانند بيدرنگ فراموشش کنند. از کساني که نميخواستند اين رويداد را دگرباره به ياد آرند، و از آناني که تازه آگاه ميشوند، پيشاپيش پوزش ميخواهم.

 

در پايان، اگر خوانندهء نازکدل خواسته باشد، ميتواند به نويسنده نيز نفرين بفرستد.

 

آيـا ...

 

آيا گاهي انديشيده ايد که اگر زمين کرهء چشم ميبود، اشکهايش چه نامهاي خونيني ميداشتند: باميان، بيروت، بغداد، و ….؟

 

آيا پيشبيني کرده ايد که اگر سوگواران کشورهاي جهان سوم يکسره چشم شوند، بزرگترين چکرهء سرشک شان را "شکست" خواهند ناميد و گريه ها شان را "سوگنامهء شکستهاي پيهم"؟

 

پرسش سوم را خودم پاسخ ميدهم: من آب ديدگانم را "عـبير" مينامم.

 

عــبير؟

 

فرهنگها در برابر اين واژه گذاشته اند: خوشبو. عبيري که در ديدگان من زندگي ميکند، خوشبوتر از گلبرگهاي فرهنگ، چهارده ساله تر از "ماه دو هفته"، تازه تر از "زنبق دره" بالزاک و زيباتر از "پري کوچک غمگين" فروغ فرخزاد است. تنها يادش بسنده است آدم روز هزار بار حافظ شيراز شود و پيوسته بسرايد: "تاب بنفشه ميدهد طرهء مشکساي تو/ پردهء غنچه ميدرد خندهء دلگشاي تو".

 

مردمکهاي چشم من زادروز عبير را سال دو بار جشن ميگيرند: نزدهم اگست و دوازدهم مارچ. شگفت اينکه تا آسمان سقف زمين است نازنين من چهارده ساله خواهد ماند.

 

با خود پيمان بسته ام، در يکي از سالگره هايش جهان را آيينه بندان سازم تا دگر به بيدل و شاملويي که بگويند "ز حيرت من خبر نداري، بيارم آيينه رو به رويت تا از تو ابديتي بسازم" کين_توزانه رشک نورزم.

 

نيازي به شـناسـاندن بيشـترش نيست. عـبير دختر من است. بر درخشـش سـتارهء بختم رشک نبريد! او ميتواند دختر يا خواهر شما هم باشد. عبير دختر همه زنها و مردهاي جهان است. عبير تو خودت استي.

 

آرزو ....

 

آورده اند که سدهء بيست و يک، نه با نخستين روز جنوري سال 2000 بلکه با يازدهم سپتمبر 2001 آغاز ميشود. به اين ميگويند رخنه افتادن در گاهنامه.

 

ميدانم سخنم خوانندگان و شنوندگان چنداني ندارد، چه رسد به پذيرندگان. اگر چنين نميبود، پيشنهاد ميکردم بر جگر همه لاله هاي دشت ليلي، بر تنهء همه مجنون_بيدها، بر خالهاي بال هر پروانه و نرماي سينهء هر پرستو، بر پيچه هاي يال هر اسپ و پيچاپيچ شاخ هر آهو، بر روپوش همه شهنامه ها، سرنامهء همه شبنامه ها، برنامهء همه سازمانها و بلنداي همه آرمانها، بر ديباچهء هر گلستان و هر بوستان، بر کف دست همه دشمنان و دوستان و دوستدشمنان، بر خرام هر پلنگ و خروش هر تفنگ، بر خرمن گيسوي هر ناژو و هر نارون، بر شيشهء همه کمپيوترها و گسترهء همه سايتها، بر پرده هاي همه پيانوها و تارهاي همه گيتارها، بر ديوارهاي آباد و ويران چين و برلين، بر دروازه هاي نيايشگاههاي هر آيين و به آسمان و زمين به جاي "هشــتم مارچ" بنويسند: "دوازدهــم مارچ"

 

چـــرا؟

 

اين پرسش بلند را پنج تن از افسران "نيروي پاراشوت گروههء 101 ارتش ايالات متحدهء امريکا در عراق" که بهتر است نامهاي کوتاه شان از ياد نروند، پاسخ ميگويند:

 

1) Steven Dale Green (گرين 22 ساله)

2) Paul Cortez (پال 23 ساله)

3) James Barker (جيمز 23 ساله)

4) Jesse Spielman (جس 21 ساله)

5) Bryan Howard (براين 20 ساله)

 

ياران پنجگانه از تکزاس، همان شهر چکمه داران کاوباي پوش، سوارکاران تفنگ بر دوش و زادگاه همواره سبز و پرجوش جورج دبليو بوش، به بغداد فرود آمده اند.

 

پيش از لب کشودن اين گروه مردان جوان، به گزارشي از بانو Ellen Knickmeyer ، در روزنامهء Washington Post (July 03, 2006) نگاهي بيندازيم، و از زبان فخريه طه محسن مادر عبير بشنويم:

 

"عبير با زيبايي نوجوانيش همه روزه از راه پيشروي پايگاه کوچک ارتش ايالات متحدهء امريکا ميگذشت. نگاههاي ناشايست افسران و سربازان امريکايي به دخترم دوخته شده بودند.

 

زن همسايه به ياد دارد که عبير به مادرش گفته بود: "تازگيها سربازان امريکايي پا فراتر گذاشته و کارهايي نازيبنده يي در برابرم ميکنند." فخريه با شنيدن اين سخن تکان خورد و به من گفت: "ميترسم امريکاييها براي دست درازي به دخترم شبي به خانهء ما يورش آورند. خواهش ميکنم بپذيري که عبير شـبانه در خانهء تو بخوابد." به پاس همسايگي پذيرفتم و خواستم کمي از ترسـهاي فخريه نيز بکاهم. به او دلداري دادم و گفتم: "امريکاييها چنان نخواهند کرد." اين همان روزي است که بايد فردا شامش، عبير بيايد و شب را در خانهء ما سـپري کند، ولي....

 

فرداي آن روز (دوازدهم مارچ 2006)، تفنگداران بيست و بيست و چند سالهء تکزاسي از بيراههء ميان درختهاي آلو و انجير دزدانه گذشتند و به خانهء فخريه ريختند. آنها به زودي عبير را از چشم پدر و مادر دور ساختند و..."

 

جيمـــز

 

رشتهء اين افسانه را از خامهء Ryan Lenz، گزارشگر Associated Press در بغداد پي ميگيريم. نامبرده در روزنامهء The Guardian (August 18, 2006) نگاشته است:

 

"ديروز Justin Watt از زبان براين هوورد نوشت: ستيون گرين، پال کورتيز و جيمز بارکر نقشه کشيدند و گفتند که چگونه بايد بر عبير تجاوز کنند. آنها راديويي را به من سپردند و فرمان دادند که از دور نگهبان و ديدبان شان باشم.

 

آقاي جيمز بارکر (کارشناس و افسر بلند پايهء ارتش ايالات متحده در بغداد) در پاسخهايش مينويسد: پس از چاشت روز دوازدهم مارچ 2006، به سوي خانهء دختري که روزانه از کنار پايگاه ما ميگذشت، راهي شديم. "شکار" را در کنار دروازهء کوچه ديديم. جس سپيلمن و ستيون گرين دختر و پدر را گرفتند و به درون خانه کشاندند. سپس گرين، پدر، مادر و خواهر کوچکتر را در اتاق خواب برد. عبير را در اتاق نشيمن نگهداشتيم.

 

ناگهان پال کورتيز دخترک را با فشار به زمين انداخت و چشم برهم زدني شلوارش را پاره پاره ساخت. من دستهايش را گرفتم و پال به او تجاوز کرد. سپس پال برخاست، دستهاي دخترک را گرفت و من به او تجاوز کردم، ولي يادم نيست که توانستم درست فرو ببرم يا نه، زيرا پايين تنه ام آمادگي نداشت.

در اين هنگام آواز شليک گلوله ها را شنيديم. چشم ما افتاد به گرين که تفنگ AK-47 در دستش بود و از اتاق خواب مي آمد. او گفت: همه شان مرده اند. همين دم آنها را کشتم."

 

گرين پيش آمد و تفنگ را به زمين گذاشت. پال باز هم دستهاي دخترک را گرفت و اين بار گرين به او تجاوز کرد.

 

پس از کامجويي، گرين تفنگ را برداشت و با يک گلوله ميان دو ابروي دخترک را شگافت. خاموشي چيره شد. گرين بار ديگر انگشت به ماشه برد و تا توانست بر سر و روي عبير آتش کشود.

 

من از آشپزخانه چراغي را گرفتم و نفت ميان آن را بر روي دخترک ريختم. يادم نيست کدام ما پيکرش را آتش زديم. عبير سوخت. گرين هم به آشپزخانه رفت، بالون گاز پروپان را با خود بيرون آورد و گفت پيش از آنکه خاکستر اين خانه را باد ببرد و کوچکترين نشاني از ما نماند، بايد بگريزيم.

 

جس جامه هاي خونين مان را گرفت و در آتش انداخت. تفنگ AK-47 را نيز همو در ميان جوي کنار درختهاي انجير پرتاب کرد."

 

پـال

 

دنباله را از پال کورتيز در دادگاه بشنويم: "تجاوز بر آن دخترک که تنها يک مرد در خانه داشت و از همينرو آسانتر مينمود، چند روز پيش نقشه شده بود. روز دوازدهم مارچ 2006، جس سپيلمن، جيمز بارکر، ستيون گرين و من دزدانه به خانهء قاسم حمزه رحيم در روستاي المحموديه (جنوب بغداد) رفتيم.

 

عبير را به زمين انداختم. او زانوهايش را خيلي سفت به همديگر چسپانده بود و به عربي چيزهايي ميگفت. من با گرفتن دستهاي آن دختر، به جيمز کمک کردم؛ جيمز همانگونه مرا کمک کرد و کامجويي ما بي غل و غش پايان يافت. ناگهان شليک پنج يا شش گلوله را شنيديم. سپس چشم ما افتاد به گرين که از اتاق خواب برميگشت و تفنگي در دست داشت. او گفت: همه مرده اند. آنها را کشتم.

 

اين بار گرين خود را در ميان پاهاي عبير جا داد و به او تجاوز کرد. من مانند پيشتر نقش کمک کننده داشتم و دستهاي دخترک را گرفته بودم. همينکه گرين کارش را ساخت، تفنگ را برداشت و دخترک را گلوله باران کرد. جيمز نفت چراغ آشپزخانه را به روي عبير ريخت و من او را آتش زدم. خانه را هم آتش زديم. جس تفنگ دستداشتهء گرين را برد در جوي ميان درختها پرتاب کرد. ميخواستيم همه چيز نابود شوند."

 

گرين

 

1) در آغاز، رسانه ها گزارش دادند که اين خانوادهء شورشي در پاسخ آتش کشودن به روي نيروهاي ارتش ايالات متحده در عراق جان باخته اند. هفت روز پس از آن رويداد، Justin Watt به فرمانده اش گفت: "از براين هووارد شنيدم که چهار تن اين خانوادهء بيگناه را ستيون گرين کشته است."

 

2) سرودپرداز، گزارشگر و نويسندهء امريکايي Robin Morgan در گزارشي با سرنامهء "تجاوز جنسي، کشتار و کارمندان ارتش امريکايي"، روز هفدهم اگست 2006 نوشت:

 

"هنگامي که سخن دزدانه آمدن، دهشت افگني، تجاوز گروهي و کشتن دوشيزهء عراقي به بيرون درز کرد، ايالات متحدهء امريکا کوشيد که ستمگريهاي تفنگداران ما را نازکتر نشان دهد. رسانه هاي ما قرباني را نخست زن 25 ساله و سپس 50 ساله نوشتند و گفتند که آن سه تن کشته شدهء ديگر، فـرزندان عبير بودند. آنها با اشاره نشان دادند که اگر زني بالاتر از بيست سال داشته باشد، تجاوز جنسي کردن بر او و کشتنش ، جنجال کمتر دارد.

 

آنسو "هوشياران" ايالات متحده سرگرم چپ و راست چرخاندن سالهاي زندگي "خانم" عراقي و پيرتر نماياندنش بودند، و اينسو گروه بازپرسها با دست يافتن به "برگهء شناسايي دولتي" آگاه شدند که نام آن دوشيزه "عـبير حمــزه قاسـم الجنابي" و زادروزش نزدهم اگست 1991 است."

 

3) دادگاههاي امريکا گفته اند با آنکه شماري از اين تفنگداران پنجگانه به چندين رويداد تجاوز جنسي و کشتن بيگناهان ديگر عراقي نيز اعتراف کرده اند، سزاوار اعدام شناخته نميشوند، زيرا آنها دشواريهايي داشتند، مثلاً همان روز دوازدهم مارچ 2006، کمي ويسکي نوشيده بودند، روان خسته از جنگ داشتند، و ... البته آنها زنداني خواهند شد.

 

عــبير

 

نه خداوند را خوش خواهد آمد و نه خواننده را، اگر يکسره گفته هاي مردان امريکايي را بشنوند، بدون آنکه بدانند آيا دخترک عراقي نيز سخني براي گفتن دارد يا نه.

 

در آغاز گمان ميبردم که نزديک شدن به عـبير ساده نخواهد بود. ميپنداشتم او از هر آنچه مرد در جهان، حتا از من که پدرش استم، روي برخواهد تافت. ولي نازنين، همان نازنيني که بود، است.

 

دودل به ديدارش شتافتم. عبير بلندتر از طوبا ايستاده بود. همينکه نگاههاي مان به همديگر آميختند، خنديد. من هم يکباره هزارپاره شگفتم، چناني که گويي بار ديگر گلوله باران ميشوم.

 

عبير در همه آيينه هاي جهان مانند الکترون بيرون از گردونه ميچرخيد و دست افشان و پاکوبان از ناپيداي جيوه ها به سويم ميدويد. نزديک و نزديکتر آمد. دگر باره او را يافتم، ولي زخميتر از آنکه در تنگناي آغوش فشرده شود. اندامش به "رنجهاي مسيح" ميماند و پيراهنش بوي يوسف ميداد. ميخواستم دستان کوچکش را ببوسم. او با انگشت آسمان هفتم را نشانم داد. ديدم آنجا چليپاي بزرگي ميخواست خود را از ما پنهان کند. هردو اشکباران خنديديم.

 

با پرسشهايي که شايد هر پدري ميپرسيد، آغاز کـردم: "عــبير! تو چه شـدي، کجا رفتي و چه کردي؟" او بلندتر خنديد و گفت: "دود هـوا شدم. به ناکجا رفتم و ايميل نوشــتم." گفتم: "ايميل؟ به چه کسـي؟" گفت: "به سـتيون ديل گرين ..."

 

ســـلام

 

آقاي ستيون گرين گرامي،

عبير استم. هماني که روز دوازدهم مارچ 2006، چهارده سالگيش را با بيست و هشت گلوله جاودانه ساختيد. خواهش ميکنم چهرهء تان را نپوشانيد؟ بيهوده ميپنداريد از شما بدم مي آيد. به مرگ خودم سوگند ميخورم، از شما نه تنها آزرده نيستم بلکه سپاسگزار هم استم.

 

ريشخند ميزنم؟ نه! هرگز! خدا نخواسته باشد! مگر زور ارتش ايالات متحده را فراموش کرده ام که بر شما ريشخند بزنم؟ من چه کسم؟ حتا پدر بزرگم از ستاره ها و نوارهاي روي پرچم تان ميترسد. البته، يگانه کسي که از شما نميترسيد و استوار با چشمان باز به پاي چوبه دار رفت و در همانجا نيز به ريش گماشتگان تان خنديد، همان ديوانهء تکريتي بود. هماني که ميگفت "جنگ ابزار کشتار گروهي ندارم" و ميخواست نشان دهد که، زبانم لال، شما دروغ ميگوييد.

 

چـه رهبر پررويي! فــرمانرواي بدي بود. خوب شـد گفته هـايش را باور نکـرديد. بهـتر اسـت آدم تنهـا نگفته هاي فرمانروايان کاخ سپيد را باور کند؛ مانند شما ياران پنجگانه که به بزرگداشت همان باور بزرگ، در جستجوي "جنگ ابزار کشتار گروهي" نخست به شلوار من پرداختيد.

 

شرمنده ام که تا زنده بودم، انگليسي نميدانستم. همان دمي که شما با مردانگي ويژهء ارتشمردان امريکايي به جان من چسپيده بوديد و ميخواستيد پيمان وفاداري به فرمانروايان تان را نمايش دهيد؛ زانوهايم را دو دسته گرفته بودم و به عربي زاري ميکردم: "به مرگ مادر و پدر و خواهرم سوگند که جنگ ابزار کشتار گروهي در ميان رانهاي من نيست. نيست. از بهر خدا باور کنيد! آنچه شما را به خاک پاک عراق کشانده است، نزد من نيست. نيست. از بهر حضرت عيسا باور کنيد!"

 

وه که ناهمزباني چه درد بزرگي است! هي فرياد ميزدم: "باور کنيد در اين خانه آنقدر نفتي که بتواند به درد شما بخورد، يافت نميشود. همه اش نيم ليتر نيست." همان کمتر از نيم ليتر نفت ميان چراغ آشپزخانهء مان را ميگفتم." و شما گمان ميبرديد که با ياوه گلو پاره کنم.

 

خوشبختانه شما "نفت" را هر جا باشد، از بويش پيدا ميکنيد. هنوز شگفتزدهء نيروي بويايي جيمز بارکر استم. او از ميان خوشبوي گلها گذشت، بيدرنگ به آشپزخانه رفت و چراغ نفت سوز را يافت. راستش، از غرور مردانهء بارکر خوشم آمد. همينکه دانست با اين اندازه نفت، "باربيکيو"ي شامگاهي تان نيمه گرم هم نخواهد شد، با سيماي بخشايشگرانه آن را مانند عطر ارزاني به پيراهن پاره پاره ام افشاند.

 

خانهء پال کورتيز هم آباد! او با افروختن کبريت، شايد ميخواست بر چهارده سالگيم روشني بيشتر بيندازد. اينکه من سوختم، نميتواند گناه ايالات متحدهء امريکا باشد. نفت و کبريت دشمنان ديرينه اند.

 

هان! آن سخن پيشتر نگفته ماند. ميگفتم سپاسگزارم. همان روز، روز دوازدهم مارچ پارسال را ميگويم، آنچه خيلي خوشم آمد جوهر جوانمردي شما و ياران تان بود. هرگز فراموش نخواهم کرد که چگونه مرا از نگاههاي مادر و خواهر کوچکم دور کرديد. ميدانم دل تان نميخواست آنها گواه برباد رفتن آبروي خانوادهء شان باشند.

 

اگر اين مروت نيست، چيست؟ ميدانم. چهارده سال داشتم. چهار ساله که نبودم! ورنه شما به همان خونسردي و آرامشي که در برابر ديدگان همديگر به من چسپيده بوديد، ميتوانستيد در پيش چشم خانواده نيز چنان کنيد؟ مگر نبايد از قاف قيامت تا خيز رستاخيز سپاسگزار تان باشم؟

 

گرين گرامي!

شما چقدر دل نازک داريد! اشک ميريزيد؟ آنهم در دادگاه در پيش چشم مردم؟ ميدانيد گاه و بيگاه گريسـتن رنگ رخسـار را ميبرد. شما را به خدا با ريزش اين مرواريدها دل جوانمردان جهان را نشـکنيد. به ياد آوريد که همشهريان تان، همان کاوبايهاي تکزاسي، در پشت و روي پردهء سينما چه مردانه وار آدم ميکشند. يکي و يکبار ميانگاه پيشاني را نشانه ميگيرند و هرگز گلوله را هدر نميدهند.

 

گنهکار شما منم. شرمسـارم که چندين هفته درد سر تان شده بودم. خاک بر سر چهارده سالگي! خاک بر سر آن شادابي دوشيزگي که هر چه بخواهي پنهانش کني، آشکاره تر جلوه ميکند. ورنه شما را به خدا، شما را به حضرت عيسا، آقاي گرين بياييد يکبار پهلوي هم در برابر آيينه بايستيم. آيا سيماي مردانهء شما چهارده بار بهارانه تر از چهرهء پژمردهء من نيست؟

 

خواهش ميکنم ديگر اشک نريزيد. مبادا اين آب نمکين پوست نازک زير چشم تان خراب کند. مبادا از زيبايي تان بکاهد. مبادا عکسهاي آيندهء تان خيره و کمرنگ آيند.

 

گرين گرامي،

اگر سخن را به سوي ديگري نبرم، اندوه شما خودم را شکنجه خواهد کرد. چه ميگفتم؟ چه ميگفتم؟ يادم آمد. ميگفتم سپاسگزار تان استم. سپاس ديگر براي اينکه به خواهرک پنجساله ام نچسپيديد، و او را مانند پدر و مادرم خيلي آبرومندانه، با يک گلوله در ميانگاه پيشاني، کشتيد. نامش "هديل حمزه" بود و همهء هستي کودکانه اش در پنج نام فشرده ميشد: مادر، پدر، باربي بزرگ، باربي کوچک و عبير. هديل بدون اين پنج تن زندگي نداشت. او که باربيهايش را نيز "عبير" و "هديل" نام نهاده بود، روز هفتاد بار ميگفت: "مادر! عبير با من بازي نميکند و ميگويد من چهارده ساله شده ام."

 

مادر هميشه سرگرم ميبود. ميرفت به آشپزخانه و نان ميپخت البته به کمک همان بالون پروپاني که شما با آن کاشانهء فرسودهء ما را به آتش کشيديد. آنگاه پدر ميخنديد و ميگفت: "هديل! بيا پيش من! باربيهايت را هم بياور."

 

گرين گرامي،

خوب ميدانم گپهاي خانوادگي ما به درد تان نخواهد خورد. اينها را نوشتم تا از پريشاني و پشيماني تان کاسته باشم. ياد آوريد که اگر هديل را نميکشتيد، او از بيکسي همبازي نداشتن سکته ميکرد. سکته کردنش هيچ، سرانجام آن نامراد هم تا هشت نه سال آينده، بخواهي نخواهي چهارده ساله ميشد و مانند من ناگزير ميبود از همان راه کنار پايگاه ارتش شما رفت و آمد کند. راه ديگري نداشتيم. دنباله اش روشن است. هديل اگر در مارچ 2006 کشته نميشد، در مارچ 2015 بيچون و چرا ....

 

باور دارم که تا نوجواني هديل، شايد هم تا نوجواني دختر هديل نيز، جنگ ابزار کشتار گروهي از خاک عراق و همسايه هاي نفت خيزش پيدا نخواهد گردبد و فرزندان فرزندان تان مانند نياکان شان در پاي کشورها و شلوارهاي ديگران بيهوده پير خواهند شد.

 

راستي، تا يادم نرفته بايد بگويم آن باربيهاي کوچک و بزرگ را نيز از اتاق خواب، همان اتاقي که روز دوازدهم مارچ تالاب خون پدر و مادر و خواهرم شده بود، برداريد و ببريد به خانهء خود تان در تکزاس.

 

ميدانم شما مرد استيد و سر و کار تان با باربيها، به ويژه باربيهاي بيجان نيست. اگر در آينده ها زني را به همسري برگزينيد و پس از پيوند زناشوهري سر و سينه اش را گلوله باران نکنيد، به گمان زياد، پدر خواهيد شد. اگر خداوند به شما نيز دو دختر بدهد، اين باربيهاي يادگاري را در اتاق خواب شان بگذاريد. مگر هوش تان باشد، هرگز به دختران نازنين تان يا به مادر شان نگوييد که نام اين يکي "عبير" است و نام آن يکي "هديل". مبادا فردا شما را با پرسشها و کنجکاويهاي شان آزرده يا آشفته سازند.

 

گرين گرامي،

بسيار پر گفتم. ميترسم بيخواب تان ساخته باشم. شادمانم از اينکه جلو گريه هاي تان را گرفتيد. شما بدون اشک، مردانه تر مينماييد، مانند آن همشهري قهرمان تان که بر فراز "تنديسهء آزادي" راست بالا ايستاده است و بر هر کشوري که بخواهد، از زمين و آسمان، رستگاري و دموکراسي ميباراند.

 

گرين گرامي،

آيا مـيدانيد اين ايميل را از کجـا براي تان مينويســم؟ از بهشـت؟ نه! چه نيکويي کرده ام که در دجله اندازم و سبکبال به بهشـت بروم؟ از دوزخ؟ نه! گويا آرام آرام سر شوخي داريد! مگر من آدم کشته ام که بايد به دوزخ بيفتم؟

 

نبايد شما را زياد سرگردان سازم. خودم ميگويم: پس از آنکه پال و جيمز و شما آقاي گرين از من کام گرفتيد و تا توانستيد گلوله بارانم کرديد. اوه! خواهش ميکنم خود را گنهکار نشماريد. باز ديدگان تان نمناک شد؟ خداوندا! چه آدمهاي نازک نارنجي و زودرنجي آفريده اي!

 

گرين گرامي!

به مرگ خواهرکم سوگند ميخورم که نميخواهم کشته شدنم را بار بار به رخ تان بکشم. نگران نباشيد. من مسلمانم و باور دارم که سرنوشتم در "لوح محفوظ" همينگونه نوشته شده بود. گناه شما چيست؟ ببينيد! با اين نگاههاي فروافتادهء تان، چنان از گفته پشيمانم ساختيد که فراموش کردم چه ميگفتم.

 

يادم آمد: گپ از بهشت و دوزخ بود. ميگفتم همينکه پال و جيمز و شما در اتاق نشيمن مرا بازداشت کرديد، پيش از آنکه به دامنم دست بزنيد، تا توانستم کشته شدم. دروغگو دشمن خداست. باور کنيد.

 

شما مرگ مرا باور نکرديد و دست به تفنگ برديد. نميگويم چرا آتش کشويد، ميدانم با تفنگ که نميشود گيتار زد. اينهم هيچ، اگر همانگونه رهايم ميکرديد و ميرفتيد، گذشته از آنکه تا امروز کسي نميتوانست بگويد بالاي چشم تان ابروست، گوش تا گوش کسي نميدانست که بر اين خانواده چه رفته است. همسايگان مي آمدند و من هم مانند مادر، پدر و خواهرکم به آيين اسلام به خاک سپرده ميشدم.

 

شما به گمان اينکه شايد هندو باشم، نخست در ميان دو ابرويم با گلوله "سندر" زديد و سپس پيکر سوراخ سوراخ شده ام را چنان سوزانديد که ديگر چيزي براي شسته شدن و به گور سپرده شدن نداشتم. به اين ميگويند مسلمان زيستن و هندو مردن.

 

گرين گرامي،

شما که با زبانه هاي آتش برخاسته از پايين تنهء تان روحم را خاکستر ساخته بوديد، چه نيازي به سوزاندن جانم داشتيد؟ اي واي! باز چهرهء نازک تان را پنهان کرديد و اشک ريختيد؟ خواهش ميکنم آب مرواريد ديدگان تان را پاک کنيد. شايد ندانيد که اشک مرد، دل زن را پاره پاره ميکند.

 

گرين گرامي،

از رسانه هاي زميني کشور خود تان آگاه شدم که ياران پنجگانهء تکزاسي به دار آويخته نخواهند شد. با شنيدن اين گزارش به اندازه يي که باور نخواهيد کرد، شادمان شدم. نه از آن رو که اگر خدانخواسته اعدام ميشديد، زودتر مي آمديد به آسمانها و هديل پنجساله با ديدن تان بار ديگر کابوس اتاق خواب و روز دوازدهم مارچ را به ياد مي آورد و ميترسيد؛ بل براي آنکه اينجا هرگز هرگز هرگز براي تان خوش نخواهد گذشت. ميدانيد چرا؟ در سراسر بهشت، دوزخ و برزخ نيم ليتر نفت هم پيدا نميشود، چه رسد به جنگ ابزار کشتار گروهي.

 

گرين گرامي،

واپسين دو خواهشم را نيز همينجا به شما مينويسم و باور دارم که آنها را مانند پيکر من به زمين نخواهيد انداخت:

 

1) اگر پس از آزاد شدن از زندان، بار ديگر در همان پايگاه "المحموديه" گماشته شديد، از زبان من به همه دوشيزگان همزبانم بگوييد: تا ستاره ها و نوارها در تار و پود درفش ايالات متحدهء امريکا ميدرخشند، بهتر خواهد بود از سيزده سالگي فراتر نرويد.

 

2) شايد تا امروز ندانيد که دو برادر بزرگتر از هديل و کوچکتر از خودم هم دارم. روز دوازدهم مارچ 2006 که شما با تفنگها تان به ديدنم آمده بوديد، آنها به خانهء يکي از خويشاوندان ما بودند.

 

خواهش ميکنم آنها را نکشيد. به مرگ خانواده ام سوگند ميخورم، برادرهاي بيگناه من تا زنده اند درد سر کسي نخواهند شد. ميدانيد چرا؟ براي آنکه هر دو، از همان آوان کودکي ميخواستند هنرمند شوند؛ از همان هنرمندان انديشمندي که اگر جهان را سيل ببرد، پاسخ کوتاه شان هرگز بيشتر از اين نخواهد بود: "ما شاعر و نويسنده ايم، نه آدمهاي سياسي."

 

گرين گرامي،

گلايهء کوچکي هم دارم. آزرده نشويد. آيا ميدانيد که با سوزاندن من، آفرينندهء هفت لايه زمين و آسمان را بيچاره ساخته ايد؟ دوازده ماه ميشود بيسرنوشت در کف دست خداوند مانده ام. دربانهاي بهشت و برزخ و دوزخ ميگويند: "عبير! فرشتگان براي تو آرامگاهي در مرز گور و گنگا خواهند ساخت."

 

گرين گرامي،

زياده چه نويسم؟ سپاسگزارم از همهء کودکان، نوجوانان، زنان و مردان همزبان تان که شب نزدهم اگست 2006 به کوچه هاي لاس انجلس و نيويارک ريختند، به ياد پانزدهمين سالگرهء فرانرسيدني من آه کشيدند و آتش افروختند.

 

آنها را از اين روزنه تماشا کردم:

 

http://images.google.com/imgres?imgurl

http://www.indybay.org/uploads/2006/08/19/1_sign.jpg&imgrefurl
=http//www.indybay.org/newsitems/2006/08/19/18298816.php&h=

445&w=640&sz=62&hl=en&start=5&tbnid=z23sjlxkspbOEM:&tbnh=

95&tbnw=137&prev=/images%3Fq%3Dabeer%2Bhamza%26gbv

%3D2%26svnum%3D10%26hl%3Den

 

[][]

ريجاينا، کانادا

هشتم مارچ 2007

 

 

آويزه ها

 

براي نوشـتن "در مرز گور و گنگا"، از رويکرد به رسانه هاي عراق آگاهانه چشمپوشي شده است. با سپاس از سرچشمه هاي زيرين ايالات متحده امريکا و انگلستان:

 

01) www.alternet.org/story/40481/

02) www.guardian.co.uk/Iraq/Story/0,,1926954,00.html

03) www.washingtonpost.com/wp-dyn/content/article/2006/07/03/AR2006070301206.html

04) www.huffingtonpost.com/nellie-b/uk-paper-confirms-revenge_b_24668.html

05) www.cnn.com/2007/US/02/22/ussoldier.rape.ap/index.html

06) www.cnn.com/2006/WORLD/meast/08/08/iraq.mahmoudiya/index.html

07) www.cnn.com/2006/LAW/07/10/soldiers.charged/index.html

08) www.telegraph.co.uk/news/main.jhtml?xml=/news/2006/07/09/wirq09.xml

09) www.time.com/time/magazine/article/0,9171,1211562,00.html

10) www.localnewsleader.com/brocktown/stories/index.php?action=fullnews&id=199876

11) www.telegraph.co.uk/news/main.jhtml?xml=/news/2006/07/09/wirq09.xml

12) www.news.com.au/heraldsun/story/0,21985,20063935-663,00.html

13) www.chron.com/disp/story.mpl/ap/politics/4027333.html

14) www.cnn.com/2006/LAW/07/10/soldiers.charged/index.html

15) www.time.com/time/magazine/article/0,9171,1211562,00.html

16) www.localnewsleader.com/brocktown/stories/index.php?action=fullnews&id=199876

17) www.chron.com/disp/story.mpl/ap/politics/4027333.html

18) www.telegraph.co.uk/news/main.jhtml?xml=/news/2006/07/09/wirq09.xml

19) www.news.com.au/heraldsun/story/0,21985,20063935-663,00.html

20) www.telegraph.co.uk/news/main.jhtml?xml=/news/2006/07/09/wirq09.xml

21) http://news.yahoo.com/s/ap/20060711/ap_on_re_mi_ea/iraq_rape_case

22) http://news.findlaw.com/cnn/docs/iraq/usgreen63006cmp4.html

23) http://news.bbc.co.uk/2/hi/americas/6388585.stm

24) http://en.wikipedia.org/wiki/Abeer_Qassim_Hamza

25) http://news.yahoo.com/s/ap/20060711/ap_on_re_mi_ea/iraq_rape_case

26) http://news.findlaw.com/cnn/docs/iraq/usgreen63006cmp4.html

27) US soldier admits murdering girl. BBC News (February 22, 2007)

28) U.S. soldier gets 100 years for Iraq rape, killings. CNN (February 22, 2007)

 

براي ديدن فلم کوتاهي از خانهء عبير ميتوانيد روآوريد به:

29) www.expose-the-war-profiteers.org/DOD/iraq_II_videos/mahmudiya_documentary.htm

 

پروندهء ستيون ديل گرين:

30) http://news.findlaw.com/nytimes/docs/iraq/usgreen63006cmp.html

 

 

 

 

 

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤٥                   سال دوم                       مارچ۲۰۰۷