کابل ناتهـ، Kabulnath
|
سایهء خدا داستان کوتاه از عزیزالله ایما
پدر می گفت: « خان محمد گل خان ارباب می گوید- پادشاه سایهء خداست. » دختر وقتی از دور، دیوار های قلعهء خان محمد گل خان ارباب را میدید؛ می ترسید. حس می کرد پیوندی ویا چیزی که آدم نمی تواند آن را بیان کند، میان سایهء خدا و دیوار های بلند قلعهء خان وجود دارد. پدر به دختر می گفت:« هوش کنی که از نزدیک آن دیوار ها نگذری ! » دختر با وجود ترسی، وسوسه یی نیز در دل داشت که چرا دیگران می توانند از کنار دیوار های قلعهء خان محمد گل خان ارباب بگذرند و پدرم پیوسته می گوید: « هوش کنی که از کنار آن دیوار ها نگذری!» یک روز که ظاهراً تمام مردم دهکده ماتم گرفته بودند؛ دختر، پدرش را برای بار اول در روز روشن با مادرش نشسته در خانه دیده بود. آن روز دهقانان دیگر نیز در دامنهء قبرستان گرد آمده بودند. نیمه های روز، برادر ده سالهء دختر ـ که سه سال خورد تر از او بود و هر روز با کودکان دیگر از بام تا شام فریاد می زد تا خیل گنجشکان و پرنده گان را از چید ن دانه های شالیزاران باز دارد و در پایانِ هر ماه دو سیر غلهء مزدِ فریاد هایش رابه دست آورد ـ نیز به خانه بر گشته بود. مردم ـ زن چهارم خان محمد گل خان ارباب را که سالی کوچک تر از فرزندِ زنِ اول خان محمد گل خان ارباب بود، به خاک می سپردند ـ می گفتند: « خان در شبی عروسی کرده بود که همه جن ها و بلا ها آزاد بوده اند و زن در همان شب زده شده است.» گل بیگم ندیم و خدمتگار زن اول خان می گفت که زن اول خان محمد گل خان ارباب می گوید :« اگر من نیز در شب اول عروسی تعویذ ردِ بلا نمی داشتم، مرده بودم. » زن اول خان محمد گل خان ارباب می گفت: « آن شب وقتی تمام وزن خان محمد گل خان ارباب با آن شکم بزرگ و هیکل بزرگتر از آن به رویم افتاد، آن قدر فریاد زدم که خون از گلویم پرید ....» زن اول خان محمد گل خان ارباب به یادمی آورد و می گفت:« تعویذ ردِ بلا که همیشه در گردنم آویزان می بود، کارش را کرد. خان پس از یک ماه وقتی دید که پیوسته خون استفراغ می کنم؛ با دیگری عروسی کرد و مرا به حال و روز خودم گذاشت.» روزبه خاک سپاری زن چهارم خان، دخترک که همه ء دهکده را خالی یافته بود، با وسوسهء زیاد از برادرش خواست تا هر دو باری از کنار قلعه ء خان محمد گل خان ارباب بگذرند. هنوز در سایهء دیوارِ قلعه نرسیده بودند که دختر از سایهء بلند دیوارِقلعه ترسید. هر دو فرار می کردند که اسب سیاهِ خان از سوی قبرستان می آمد و راه شان را بست. دختر و برادرش، خود را به دیوار فشردند و خان با اسب سیاهش لحظه یی در چشمان بسیار زیبا و معصوم دخترک درنگ کرد. دخترک در حالی که خود را بیشتر به دیوار می فشرد، چشمانش را به زمین پا های اسب دوخته بود. اسب خان محمد گل خان ارباب از تنگراهِ میان قلعه و باغ گذشت. پس از چندی، پدرِ دختر پوشاک پاک و سفیدی می پوشید و روز ها هم در خانه می بود و مردم می گفتندش: « ناظر دهقانان خان محمد گل خان ارباب.» و برادر دختر نیز دیگر فریاد هایش را نمی فروخت. شبی که دیوارهای بلندِ قلعه سایه نداشت، دختر نه از کنار دیوار؛ بل که از میان درِ بزرگ قلعهء خان محمد گل خان ارباب با دهل و سرنا و ساز و آواز گذشت.
دراتاقِ کلان خوابِ خان محمد گل خان ارباب، زنان رقص کنان پرده از
روی دختر گرفتند و رفتند. چشم دختر به عکس بزرگ سایهء خدا که در دیوار روبه رویش
آویخته شده بود، افتاد. همهء چراغ های قلعه دوباره به تاریکی پیوستند. سویس ـ خزان1382
************ |
بالا
شمارهء مسلسل ٤٥ سال دوم مارچ۲۰۰۷