کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یک مرد ، يک سگ 
دکتر عارف پژمان


روی خاکستر پارينه بهار
می نشينم تنها
در سلول غم ديرينه خود.
انجماديست درون دل من
که به زندان قرون می ماند .
برف سنگين خيابان خموش
به سيه روزی من می خندد .
عابری می گذرد با سگی آرام و ملوس ؛
شايد اين مرد و سگش :
داستانی دارد
همسر قصه تنهايی من .
شايد اين مرد ، بهاران پار :
مثل من عاشق بود ،
چشم بر جاده   ء خلوت می دوخت
قاصدی می آمد ؛
پستچی با سگ او ور می رفت ،
نامه ای می دادش :
که همه بوی صنوبر می داد.
وه ، که اين مرد وسگش ،
چه شباهت دارد :
به سرانجام نگون بختی من .
****
می نشينم به تکاپوی بهار
جويباريست به عريانی ديوانگيم
که ازين چادر غم می گذرد؛
ومرا می نوشد :
همچو کابوس زمستانی باغ .
****
می نشينم سرراه ،
ودلم خواهد تا
به خورشيد ، يکی نامه فرستم ، پنهان
که سر ظهر به چشمان فروزنده خويش
به خم کوچه برفی  تابد .
کوچه را آب زنم .
تا بها ران دگر
يک ، دو ، سه گامی ماندست

 

 

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤٥                   سال دوم                       مارچ۲۰۰۷