کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

غزل های نشرشده
ازهمین
دیوان

 

1+2

 

3+5

 

۶

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



 

 

غزل ١٠

يارب اين موج است يا جوش خم لبريز ما

حسن رنگ آميز شد از عشق شور آنگيز ما

از طبيب حاذق عش از ازل بشنيده ام

از نفس بيجا کشيدن ها بود پرهيز ما

چون هلال عيد سويم ناحن افشانی مکن

دور کن انگشت انصافت ز تيغ ستيزما

جستجو يت اين همه ناسوده پايها بود

شوق ما شد دلدل وهم رخش هم شبديز ما

تيشه شيرين بکوه دل زند فرهاد جان

اين عدالت کی تواند عبرت پرويز ما

تا سحر با زهره و ناهيدم اندر جنگ و جوش

شد گريزان نفس خواب از ديده شب خيز ما

شهپر جبريل ميباشد مرا پای دعا

باشد از خار اجابت احمدا مهميز ما

 

غزل ١١

ببام عرش می تازد شه ء گردون سوار ما

چه غم گر بر زمين ماند نشان مشت غبار ما

زمين سينه نقش پای رفتن بر نميدارد

چرا نآيد به تنگ آخر ز پای خار خار ما

بکنج بيخودی با اطن بلا ها دولت دارم

چه ميپرسی نفس در خون طپيدن ها شعار ما

ز جوش شعله خواری بسکه محو سوختن باشم

مياز اخلاص ميسوزی به نزديک مزار ما

نهال غم گل شادی خطان احمد ز پی دارد

بهر گلشن دگر عالم بود اندر بهار ما

 

غزل١٢

مظهر خاصه ء اسماست ز پيدايی ما

رنگ در جلوه گری بهر تماشايی ما

مرکز و دايره و گردش اطوار وجود

هست هر نقش قدم رمز جبين سايی ما

ظاهر و باطن از و يکسر مو خالی نيست

لا مکانست چسان دلبر هر جايی ما

نفسم نخل مراد است بسيانی وجود

ز که اين ديده وری ها است به بينايی ما

خورده از چشمه ء خور تيغ بيانم آيی

احمدا جوهر آن جلوه ء يکتايی ما

 

غزل ١٣

چو مينا سر بپای خود بهر کس احترام ما

خواص سجده ميدارد قيام پی قيام ما

شنو کين طفل نو گويای عشق از ما چه ميگويد

که سطح عرش تنگ آيد چرا در فرش بام ما

ز خون افشانی مژگان وضو فرمود خاصانرا

طواف اقدس دل هر نفس بيت الحرام ما

سر آنگشت آهم غنچه ء دل را بخنداند

عجايب لطفها دارد چراغ الستان شام ما

سيه رويی خاتم سجده ء بيجای او باشد

گواه ثم وجهه الله بود دارالسلام ما

ز آزادی نمی بندم بخود رنگ خيالی را

که بوی عطر عرفانت خراش آرد ز کام ما

ز جوش هر نفس احمد چو خم در خون دل جوشم

نشستن باپا بدامن سرو آسا شد خرام ما

 

غزل ١٤

بکويم صاف ميخواهد دلم رطل خيالی را

چو مو پيچيده ميگويم ببين وسعت محالی را

نهاد از علم الاسما بسر ديهيم تکريمم

عطا فرمود بر من خلعت عين الکمالی را

زلال آباد شد جانم ز جوش شبنم فيضش

طلسم حيرتم تا ديده ام حسن مثالی را

دکان دار از جنس انا الحق رونقی دارد

به نقد جان چه مفت آمد بدست اين لا وبالی را

از آن جانی بلب دارم و می بر لب بود جانم

بنازم نشه اين بادهء سرشار خالی را

خبر دار آن اين معنی درافشان طبعی ما ببين

مجرد خانه وحدة بدان مفرد مالی را

بحص آباد لا احصی فراغت خانه ء احمد

که از دوران ندارد تاب زخم گوشمالی را

 

 

ادامه دارد.....

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٣٧                     سال دوم                               اکتوبر ٢٠٠٦