کابل ناتهـ، Kabulnath

































Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 
 
 
لبخند تصویر  داستان کوتاه
 

 نوشته ی عبدالحسیب شریفی

 

 از چهره ی شمس الدین معلوم می شد که غم ناپیدایی از درون او را می آزارد.  آنگاه که  به خلوت پناه می برد بی اختیار اشک از چشمانش سرازیر می شد و گونه های لاغرش را تر می ساخت. وقتی کمی دلش را خالی می کرد باز در انتظار روز دیگر غرق خیالات گوناگونی می شد. یک ماه می شد که بچه ی یک ساله اش را دراثر سرما از دست داده بود. یاد او آرامش نمی گذاشت ، او تازه خندیدن را آموخته بود ، یگان وقت که شمس الدین ناراحت می بود شوخی های او افکار پریشانش را دور می کرد.

وقتی فاضله کارهای خانه را تمام کرد آمد و نزدیک شمس الدین نشست ، هردو سکوت کرده بودند ، صدای وز وز یگان مگس به خوبی شنیده می شد. او چیزی نگفت پای مصنوعی اش را به پای قطع شده اش بسته کرد، دستمالش را به شانه انداخت عصایش را گرفت  و از پله پایین شد. چند ماکیان که مصروف چیدن دانه ها بودند از آن جا دور شدند.

اواخر ماه حوت بود ، برف ها دیگر تاب  مقاومت نداشتند هوا آن قدر خنک نبود ، محیط کم کم آمدن بهار را استقبال می کرد، شمس الدین با آنکه  پای راستش را در اثر انفجار ماین از دست داده بود ازهمت والایی برخوردار بود ، با وجودی که سختی های زیادی دیده بود اما ازتلاش دست بردار نبود  و  بدون خستگی با دشواری ها مقابله می کرد، یگانه موضوعی که همیشه  او را آزار می داد طرز  برخورد  و نگرش مردم نسبت به حالت او بود ، در کوچه به نام لنگ شمس الدین مشهور بود ، او بارها به ملای مسجد گفته بود که مردم را بفهماند که معلولین را به نام های خراب صدا نکنند اما کو گوشی که این صدا را بشنود و به آن لبیک گوید.

یک روز به خاطر همین موضوع با یکی از همسایه ها در گیر شده بود . آن روز باران می بارید و سرک ها مملو از گل و لای شده بود، شمس الدین می خواست از جوی خیز کند که افتید و لباسش چتل شد ، آن طرف تر قیوم دلال و چند تن دیگر بلند بلند خندیدند و گفتند:

-            او لنگ شپتنگ راه رفته نمیتانی چرا  از خانیت بیرون میشی؟

شمس الدین دیگر چیزی نگفته بود و باعصایش محکم به دهن قیوم زده بود ، او درحالی که دهن و دماغش پراز خون شده بود ازیخن شمس الدین گرفته و تا دامنش پاره نموده بود ، بعد با میانجی گری چند موی سفید همان کوچه دعوا خاموش شده بود.

شمس الدین حیران بود که چرا مردم او را متهم به  ناتوانی می کنند در حالیکه بسیاری کارها را به تنهایی خود انجام می داد .

صدای یکی از مشتریان شمس الدین را به خود آورد:

-            لا لا دو پاو انار طول کو!

او در پایان رسته ی حلبی سازی دکان میوه فروشی داشت ، از عاید آن شکم خود و زنش را سیر می کرد.

 

تاریکی آهسته آهسته روشنی روز را نابود می ساخت و مهتاب چهره ی زیبای خود را نمایان  می کرد. فاضله شیشه ی اریکین را با تف دهنش ترساخت و بعد با پارچه یی چند بار پاکش کرد، آن را شور داد تا بفهمد که تیل دارد یانه بعد پلته  اش را با گوگرد روشن نمود و منتظر ماند تا شمس الدین بیاید. از وقتی که بچه اش را از دست داده بود خیلی تکیده و لاغر شده بود ، چون عاطفه ی مادری هر از گاهی دل او را به درد می آورد و او  ناچار می شد با ریختن اشک دلش را خالی نماید و با این حرف بابایش خودش را تسلی دهد : (( یک روز نی یک روز ماهم نابود میشیم فاضله جان ، وقتی کلان شوی باز می فامی ، هیچ وقت پشت مرده گریه نکنی ، چیزی که خدا تقدیر کده باشد همو چیز  میشه.))

به دیوار نگریست که عکس پسرش در روشنی خیره ی چراغ به او لبخند می زند.

شمس الدین هنوز هم نیامده بود، ترس و دلهره هر لحظه در دل فاضله بیشتر می شد ، با صدای تک تک دروازه اندکی حالش تغییر کرد ، چراغ را به لب تاق گذاشت و رفت تا دروازه را باز کند ، هوا هنوز آنقدر ها تاریک نشده بود ، می شد چهره را تشخیص داد، مهتاب هم روشنی اندکی به زمین پاشیده بود. فقط سه روز به حمل مانده بود.

فاضله بدون اینکه بپرسد کیست دروازه را  بازکرد ، چون او انتظار آمدن شوهرش را داشت اما بی خبر از آن که گرگی در کمین نشسته بود. با باز شدن دروازه دو مردی که سر و صورت شان را با دستمال پیچانیده بودند به عجله وارد حویلی شدند و دروازه را  از عقب بسته کردند.

فاضله دست و پاچه شده بود ، حیران بود چه خبر است و این ها برای چه به این جا آمده اند ، دست ها  و پاهایش سستی می کردند نزدیک بود از ترس بی هوش شود و به زمین بیافتد که یکی از این مردان چنگ انداخت دهانش را با دستمالی بسته کرد و دیگرش پیراهنش را درید و پاهایش را محکم بست و به خانه منتقلش کردند. لحظاتی نگذشته بود که آن دو بی رحمانه به فاضله تجاوز کردند و به عجله آنجا را ترک گفتند. تیل چراغ آهسته آهسته کم می شد وپلته  اش پت پت می کرد. فاضله بی هوش به روی اتاق افتیده بود و عکس پسرش ، هنوز هم بی خبر از حال مادر با همان لبخند همیشگی اش در روشنی خیره ی چراغ معلوم می شد .

 لحظه ها به کندی می گذشت.

شمس الدین با غلام گل کود فروش  هنوز هم درهوتل قادر کلته  گرم گفت وگو بود ، چایی را که چند دقیقه پیش به پیاله اش ریخته بود سرد شده بود ، یکبار متوجه شد که ساعت از 8 شب گذشته و خانمش در خانه تنهاست. عصایش را برداشت و در حال حرکت به غلام گل گفت :

-         دگه گپا باشه به فردا .

غلام گل مثل اینکه تیرش به هدف خورده باشد لبخندی رضایتمندانه یی زد و قطی نصوارش را از جیبش بیرون آورد چندبار به پشت آن زد و بعد مقداری از آن را زیر زبانش گذاشت و از آنجا دور شد. این انتقامی بود که از چند سال پیش در دل غلام گل غوره کرده بود.

آن وقت فاضله تازه جوان شده بود و با زیبایی فوق العاده اش خریدارانی زیادی داشت ، وقتی غلام گل در باغ منصور خان سر راه اورا گرفته بود او به رویش تف انداخته و گفته بود : (( مه هر قمار باز بی سرو پاره نمی گیرم ، سگ پاچه گیر.))

و غلام گل بر افروخته شده و گفته بود : (( اگر زنده بودم باز روز روشنه سرت تاریک خاد کدم فامیدی ؟ آش مردا دیر پخته میشه ، زخم تبر میره اما زخم زبان نی))

غلام گل از چند روز قبل طرح  این برنامه را  ریخته بود ، او  به کامران و نوروز از بچه های نوآباد پول داده بود تا بر خانم شمس الدین تجاوز نمایند و انتقامش را بیگیرند.

شام همان روز هنگامی که شمس الدین از دکانش به سوی خانه روان بود غلام گل از وی دعوت کرده بود تا بیاید اندکی در باره ی یگان کار و بار که عاید بیشتر داشته باشد تصمیم بیگیرند. او هم که در حالت بد اقتصادی به سرمی برد این حرف غلام گل را پذیرفته بود و تقریبن دوساعت تمام با هم در این باره گپ زدند.

غلام گل با استفاده از فرصت پلانش را عملی ساخته بود و به این ترتیب انتقامش را از فاضله گرفته بود.

***

آبروی شمس الدین در محل ریخته بود ، وقتی در راه باکسی روبرو می شد توان نگاه کردن به چشم های جانب مقابل را نداشت. چند بار به حکومت عارض شده بود مگر  نداشتن  پول به  منظور بر رسی  قضیه اش تا هنوز کاری را به پیش نبرده بود.

فاضله روز ها را در گوشه ی تنهایی و خلوت با عکس فرزندش به آخر می رساند و گاه گاهی با چشم اشک آلود و گلوی بغض کرده به عکس متبسم وی می گفت : (( اگر تو زنده می بودی حالا مادرت را این قدر بیچاره نمی ساختند..........))

و بی اختیار سیل اشک از چشم هایش جاری می شد... 

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۸٩          سال چهـــــــــارم              دلـــــو    ١٣٨۷  خورشیدی           فبــــــــوری 2009