گلوي روز را
با خنجري دريدند
پريديم و
فرياد زديم
به زمين فرو
رفتيم
به باد
آويختيم
و جويباران
را
به رقص ديديم
گرداب شديم
و كرگسان آن
روز خنديدند
به فكر آنكه
صداي ما شكست.
گلوي روز را
با خنجري دريدند
و ماديان كله
جنبان به دشت ها مي رفت
نبود رخش
نبود آب
برهوت بود
به پشت بام
نگران ديديم
كه آفتاب
شتابان گذر كرد
به خود مي
گفتيم:
” گلي ست در
جنگل
كه مي رويد
بي حضور آفتاب
يا با
حضورش “.
كسي به
نوميدي
براي ما
ميگفت:
” از اين
جزيره گريزي نيست “
ز پشت شيشه
تاريخ ديده بود انگار.
گلوي روز را
با خنجري دريدند
پريديم و
فرياد شديم
فرياد ما به
زمين فرو رفت
و گندم شد.
|