کابل ناتهـ، Kabulnath



































Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 
 
 
هدیهء سال نو (داستان کوتاه)
نوشتهٌ او. هنری

 
بشنوید به آواز

هژبر شینواری

 أ‌.        
هنری نویسندهء معروف امریکایی در ۱۱ سپتامبر ۱۸۶۲در شهر نیویورک به دنیا آمد.  اسم اصلی او ویلیام سیدنی پرتر و تخلص او ا. هنری بود.  تا پانزده سالگی به تحصیل ادامه داد و بعد از آن مدرسه را ترک کرد و به کارهای مختلف پرداخت. آنچه بعد از نویسنده گی در زنده گی ا.هنری اهمیت فراوان دارد، مقام روزنامه نگاری او است.  در سال ۱۸۹۴ امتیاز یک روزنامهء فکاهی انتقادی هفتگی را از صاحبش خریداری و منتشر کرد.  موفقیت او در انتشار این روزنامه بینظیر بود.  نوشته های انتقادی تلخ او که در عین حال فکاهی و طنز بود، دست به دست می گشت و لطایف ادبی و هجایی او نقل همه مجالس بود.  سال ۱۸۹۶ سال شوم و حزن انگیزی برای او بود.  چه در این سال به اتهام اختلاس از بانک ملی استین که چند سالی در آنجا کار می کرد، توقیف شد و متاسفانه با تمام سعی و کوشش هرگز نتوانست از این اتهام مبرا شود.  بالاخره محکوم به پنج سال حبس تادیبی شد.  بعدها این مدت به سه سال و سه ماه تقلیل یافت و علت این تقلیل مجازات رفتار نجیبانه و عالی او با اطرافیانش بود.  وی در همین مدتی که زندانی بود، داستان نویسی را با جدیت تعقیب کرد.  در سال ۱۹۰۳ پس از خروج از زندان با روزنامهء نیویورک ورلد قراردادی بست که هر هفته در مقابل دریافت صد دلار یک داستان در این روزنامه بنویسد.

ب‌.      

اولین کتابی که ا. هنری نوشت کتاب دزدان و پادشاهان "Cabages and kings" بود.  این کتاب موفقیت فوق العاده حاصل کرد.  آثار مهم دیگر او چهار میلیون، چراغ خاموش، قلب باختر، دوست نجیب، آواز شهرها، راه های سرنوشت، فرفره، بگذار ترا احساس کنم، دو زن، سنگ های غلطان، بچه های سرراهی، آواره گان و نامه های لیتوپولیس می باشد.

 

در سال ۱۹۰۷ ا. هنری برای بار دوم ازدواج کرد.  خانم او سارا کلمان از دوستان زمان تحصیلش بود.  ولی دیری نپایید که به تاریخ ۵ جون ۱۹۱۰ در شهر نیویورک جان سپرد و در کارولینای شمالی به خاک سپرده شد.

 

سراسر زنده گی ا.هنری مانند تمام مردان بزرگ همراه با درد و رنج، محرومیت و مشقت بوده است و بیشتر صحنه هایکه در داستان های او می بینیم، انعکاسی از افکار و احساسات و حوادثی است از زنده گی و سرنوشت خود او.

 

این تلخی ها باعث شده بود که او همیشه نسبت به طبقات محروم و بدبخت کمک و مهربانی کند و با نوشته هایش بزرگترین کمکی را که ممکن است یک نویسنده به طبقات فقیر بکند، انجام داد. 

 

داستانی که در اینجا از نظر شما می گذرد، مثل اکثر آثار او در عین حال که روح انتقادآمیز دارد، صحنه بسیار تلخ از زنده گی زن و شوهر جوانی است که غول مهیب فقر به روی زنده گی پر از مهر و محبت شان سایه افگنده است.  این داستان از شاهکارهای معروف ا.هنری است.

 

این داستان ترجمه هوشنگ مستوفی است.  صرف بعضی  اصطلاحات ایرانی  آن به زبان رایج دری تبدیل شده است.

 

 

هدیهء سال نو
نوشتهٌ او. هنری

  

یک دلار و هشتاد و هفت سنت!  تمام پولش همین بود!  شصت سنت آن را پول سیاه های تشکیل می داد که "دلا" با جگره از بقال و قصاب و سبزی فروش جمع کرده بود.  این دفعهء سوم بود که "دلا" پول ها را می شمرد.  یک دالر و هشتاد و هفت سنت!  فردا هم روز عید بود.

 

ظاهرا به جز اینکه روی چوکی کهنه بیفتد و زار زار بگرید، چارهء دیگری نداشت.  همین کار را هم کرد.  او به خوبی پی برده بود که زنده گی معجون دردآوری است از لبخندهای زودگذر و انبوه غم و اندوه، و سیلاب اشک و زاری.  هنگامی که صدای گریهء خانم خانه کم کم فرو می نشست، وضع خانه از این قرار بود:  اتاقی با وسایل که هفته ای هشت دالر کرایه داشت.  البته وضع ظاهری خانه طوری نبود که آن را متعلق به گدایان بدانیم ولی در عین حال بی شباهت به کلبهء درویشان هم نبود.  در راهرو پایین یک صندوق نامه به دیوار نصب شده بود که هرگز پسته چی نامه ای در آن نینداخته بود و تکمهء زنگی در پهلوی دروازه قرار داشت که دست هیچ بشری روی آن فشار نیاورده بود.  همچنین لوحه ایکه نام "مستر جیمز" روی آن حک شده بود، روی در خانه جلب نظر می کرد.  به نظر می رسید آن وقتی که صاحب خانه هفته ای سی دالر معاش می گرفته، حروف نام روی لوحه درخشنده گی بیشتری داشته است.  ولی اکنون به مناسبت تنزل معاش صاحبخانه به هفته ای بیست دالر، آن درخشنده گی اولیه را از دست داده است.  هر وقت "مستر جیمز" به خانه می آمد و به اتاقش در طبقهء فوقانی می رسید، "جیم" نامیده می شد ودر کنار "خانم جیمز" یا همان "دلا" جای می گرفت. 

 

"دلا" زاریش تمام شد.  گونه هایش را با پودرپاش صاف و مرتب کرد، به کنار پنجره آمد و با چشمانی تار به بیرون به پشک خاکستری رنگی که از کنار کتاره می گذشت، خیره شد.  با خود فکر کرد:  فردا روز عید خواهد بود و من برای خرید هدیهء جیمز فقط یکی دالر و هشتاد و هفت سنت دارم.

 

این پول نتیجه ماه ها پس انداز و صرفه جویی او بود.  از بیست دالر در هفته که چیزی باقی نمی ماند.  مخارج مثل همیشه بیشتر از انتظار او شده بود.  فقط یک دالر و هشتاد و هفت سنت داشت که برای جیمز هدیه بخرد.  یک هدیهء زیبا و کمیاب، هدیه ای که لایق جیمز باشد.  ناگهان از پشت پنجره پیشروی آیینه آمد.  چشمانش برقی زد و به فاصله ای بیست ثانیه رنگ از چهره اش پرید.  به سرعت گیسوان بلندش را که تا زیر زانویش می رسید، به جلو سینه ریخت.

 

جیمزدارای دو چیز بود که خودش و دلا به آن دو می بالیدند.  یکی از آن دو چیز ساعت جیبی طلایی بود که از پدربزرگش به پدرش و پس از او به جیمز به ارث رسیده بود، دیگری گیسوان دراز دلا بود.  گیسوان زیبای دلا چون آبشاری طلایی رنگ می درخشید و تقریبا شبیه دامنی تا زیر زانویش را پوشیده بود.  دلا آنها را ماهرانه روی سرش جمع کرد و پس از مکثی کوتاه در مقابل آیینه دو قطره اشک از روی گونه هایش لغزید و به روی قالین فرسوده و سرخرنگ اتاق افتاد.  جاکت کهنهء قهوه ایش را پوشید و کلاه همرنگ آن را بر سر گذاشت و به عجله از در خانه خارج شد.  در مقابل آرایشگاه مادام صوفیا ایستاد و جملهء (همه رقم موی مصنوعی موجود است) در روی شیشهء ویترین مغازه توجهش را جلب کرد.  از زینه ها به سرعت بالا رفت و در حالیکه مثل بید می لرزید، خودش را جمع کرد و وارد صالون شد.  با پیرزن فربه سفیدمویی که سردی و خشکی از سر تا پایش می بارید، روبرو گشت وگفت:  مادام، موی مرا می خرید؟

 

پیرزن جواب داد:  آری کلاهت را بردار ببینم چگونه است؟

دلا کلاهش را برداشت و از زیر آن آبشار طلایی رنگ سرازیر شد.  مادام صوفیا در حالیکه چنگال حریص خود را در خرمن زلف دلا فرو برده بود و آن را با ولع زیر و رو می کرد با خونسردی گفت:  بیست دالر.

چشمان دلا از خوشحالی برق زد، با عجله گفت:  حاضرم، زودتر بدهید.

 

***

 

در ظرف دو ساعت تمام مغازه ها را برای خرید هدیهء جیمز زیر پا کرد تا بالاخره آن را یافت.  مدتی آن را تا و بالا کرد.  در هیچیک از مغازه ها مانند آن یافت نمی شد.  مسلما آن را برای جیمز او ساخته بودند.  زنجیری از طلای سفید بسیار سنگین و ساده.  چون تمام چیزهای خوب ظاهر فریبنده ای نداشت بلکه ارزش معنوی داشت و در خور ساعت جیمز بود.  دلا به محض دیدن آن دریافت که این زنجیر فقط لیاقت جیمز او را دارد و بس.  زیرا چون خود او سنگین و گرانبها بود.  پس از جگرهء زیاد آن را به بیست و یک دالر خرید و با هشتاد و هفت سنت باقیماندهء پول به خانه بازگشت.  جیمز دیگر با داشتن چنین زنجیری همیشه جویای وقت خواهد بود چون گاهی اوقات به واسطهء تسمهء چرمی کهنه ای که به جای زنجیر به ساعتش بسته بود، پتکی به آن نگاه می کرد.

 

هنگامی که دلا به خانه رسید، به فکر چاره ای برای باقیماندهء چپاول مادام صوفیا افتاد.  چراغ را روشن کرد و پس از گرم کردن داش به ترمیم غارتی که از سخاوت توام با عشق بر سرش آمده بود، پرداخت.  پس از چهل دقیقه سرش با موهای ریزی پوشیده شده بود.  در آیینه عکس خودش را که به مردان بیش از زنان شباهت داشت، نگاه کرد.  با خود گفت:  جیمز مرا خواهد کشت.  با یک نگاه بومی افریقایی ام خواهد خواند.  باشد، آخر چکار می توانستم بکنم؟  با یک دلار و هشتاد و هفت سنت چه کاری از دستم ساخته بود!

 

در سر ساعت قهوه را درست کرد و تاوه را برای گرم شدن بالای داش گذاشت.  جیمز هرگز دیر نمی کرد.  دلا زنجیر را در دستش گرفت ودر گوشهء میز نزدیک دروازه ای که جیمز همیشه از آن داخل می شد، قرار گرفت.  سپس صدای پای او را در پایین زینه شنید و لحظه ای رنگ از چهره اش پرید.  دلا عادت کرده بود که برای هر کار جزیی و سادهء روزانه در دل دعا بخواند تا به این وسیله مشکلش را آسان نماید.  حالا هم در دل دعا می کرد:  خدایا کاری کن که از نظرش نیفتم وهمچنان زیبا به نظر بیایم.

 

در باز و جیمز وارد شد.  در را پشت سر خود بست.  جوانی باریک و جدی به نظر می آمد.  طفلک بیست و دو سال از سنش می گذشت و بار خانواده ای را به دوش می کشید.  دستکش نداشت و به بالاپوشی نو محتاج بود.  جیمز پشت در ایستاد و مثل مجسمه خشک شد.  چشمانش را به دلا دوخته بود و با حالتی به دلا خیره شده بود که دلا از پی بردن به احساسات درونی او عاجز شد و به وحشت افتاد.  نه حالت خشم بود نه تعجب، نه سرزنش و نه هیچیک از آن حالاتی که دلا خودش را برای برخورد با آن حاضر کرده بود.  او با همان حالت مخصوص بدون آنکه چشم از دلا برگیرد به او خیره شده بود.  دلا از پشت میز به سوی او رفت و فریاد زد:  جیمز عزیزم مرا اینطور نگاه نکن.  موهایم را زدم و برای خریدن عیدی خوبی برای تو فروختم.  باور کن عزیزم بدون دادن عیدی خوبی به تو این عید برایم ناگوار بود.  غصه نخور، دوباره بلند خواهد شد... مجبور بودم این کار را بکنم، اهمیتی ندارد، خیلی زود دراز می شود.  تبریک بگو... بیا روبوسی کنیم.  نمیدانی چه عیدی قشنگی!  چه عیدی خوبی برایت گرفتم!

 

جیمز مثل اینکه هنوز هم به این حقیقت آشکار پی نبرده باشد، با زحمت زیاد پرسید:  موهایت را قیچی زدی؟

 

دلا جواب داد:  قیچی زدم و فروختم.  آیا در هر صورت مرا مثل سابق دوست نداری؟   من خودم هستم همان دلای قدیم تو.  فقط موهایم را کوتاه کردم، مگر اینطور نیست؟

 

جیمز با کنجکاوی اطراف اتاق را گشت و باز هم احمقانه پرسید:  می گویی موهایت را چیدی؟ 

 

دلا گفت:  ناحق دنبالش نگرد.  می گویم فروختم.  عصبانی نشو، برای خاطر تو موهایم را از دست دادم...

 

ناگهان لحن صدایش تغییر کرد و در حالیکه بغض گلویش را گرفته بود، گفت:  جیمز ممکن است موهای سرم به شماره درآیند ولی عشقم نسبت به تو از شمارهء اعداد خارج است!  جیمز غذا را بکشم؟

 

جیمز ناگهان به هوش آمد.  دلایش را در آغوش کشید و در همان حال بسته ای را از جیب بالاپوش بیرون آورد، به روی میز گذاشت و گفت:  دلای عزیزم!  ناحق در مورد من اشتباه مکن!  هیچیک از این چیزها نمی تواند ذره ای از عشق و علاقه ام نسبت به تو کم کند، اما اگر آن بسته را باز کنی، بهت اولیهء مرا درک خواهی کرد!

 

پنجه های سفید با عجله نخ ها و کاغذها را پاره کرد و فریادی از خوشحالی برکشید، سپس ماتمی گرفت که جیمز با تمام قدرتش از عهدهء دلداریش برنمی آمد.  زیرا دسته ای شانهء موی که مدت ها آرزوی تصاحب آن را کرده بود، روی میز قرار داشت!  شانه هایی در صدف سنگ پشت با دوره های جواهر نشان که هرروز اقلا یک دقیقه آنها را در پشت ویترین مغازه می نگریست.  شانه های گرانبهایی بود که او سالیان دراز فقط به دیدار شان دلخوش بود و هرگز خیال نمی کرد روزی مالک آنها شود و اکنون آنها از آن او بود، ولی گیسوانی را که بایستی با آن زیور گرانبها آراست، از دست داده بود.  دلا آنها را به سینهء خود چسپاند، سرش را بلند کرد و با چشمان پر از اشک و لبخندی گفت:  جیمز!  موهایم بسیار زود دراز می شود.

 

سپس ناگهان چون پشکی که حمله کند، برای ارایه عیدی جیمز از جایش پرید.  جیمز هنوز عیدی زیبایش را ندیده بود.  دستش را مشتاقانه جلوی او گرفت و مشتش را باز کرد.  فلز گرانبها از انعکاس آتش درون او می درخشید. 

-        قشنگ نیست جیمز؟  برای یافتنش تمام شهر را زیرپا کردم!  حالا دیگر روزی صدبار به ساعتت نگاه خواهی کرد.  ساعتت را ببینم به آن می خواند یا نه؟

 

به جای دادن ساعت جیمز نتوانست سرپا بایستد.  خود را به روی چوکی انداخت و به صدای بلند خنده کرد.  سپس رو به دلا کرد و گفت:  دلای عزیزم بیا عیدی های خود را مدتی نگهداریم.  بقدری اینها زیبا و قشنگ هستند که بهتر است به این زودی استفاده شان نکنیم.  من هم ساعتم را فروختم و با پولش شانه موی را برای تو خریدم!  حالا برو غذا را بکش. 

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۸۷          سال چهـــــــــارم                 جـــــــدی    ١٣٨۷  خورشیدی             جنــــــوری 2009